گنجور

 
بیدل دهلوی

هر کس اینجا یک دو دم دکان بسمل چید و رفت

ساعتی ‌در خاک ‌ره‌، ‌لختی به‌ خون ‌غلتید و رفت

هرکه را با غنچهٔ این باغ‌ کردند آشنا

همچو بوی گل بآه بیکسی پیچید و رفت

صبح تا طرز بنای عمر را نظّاره‌ کرد

رایت دولت بخورشید فلک بخشید و رفت

ای حباب از تشنگی تا چند باشی جان بلب

دامن امید ازین‌ گرداب باید چید و رفت

رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر

شبنم‌ اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت

چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود

لمعهٔ کم‌فرصتی‌ها چشم ما پوشید و رفت

هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه‌ام

کز ضعیفی تا سر کویت جبین مالید و رفت

شانه هم هرچند اینجا دسته‌بند سنبل است

از گلستانت همین آیینه‌ گلها چید و رفت

گوهر اشکی‌ که پروردم به چشم انتظار

در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت

شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت

چون‌ نگه ‌خود را همان ‌در چشم ‌خود دزدید و رفت

شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست

صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت

تا بهارت از خزان پر بی‌تأمل نگذرد

هر قدم می‌بایدت چون رنگ برگردید و رفت

چشم عبرت هر که بر اوراق روز و شب‌گشود

همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت