گنجور

 
بیدل دهلوی

عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید

خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این‌کارگاه وهم

دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی‌ست‌که پا لغز کس مباد

هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من

هرکس بهه یک‌دو جام نفس‌گشت مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند

آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شصت و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود

شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد

کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت

شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت

گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت