گنجور

 
بیدل دهلوی

اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد

حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد

جبین به‌ تسلیم بی‌نیازی به‌خاک اگر نفکنی چه سازی

ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد

درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل

به صدگداز ارکنی مقابل‌ که سنگ ز آتش خبر ندارد

نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان

به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد

چها نچیده‌ست از تعلق بنای تهمت مدار هستی

تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد

ز دوستان‌کسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان

که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد

قناعت و ننگ ناتمامی‌تریست ابرام وضع خامی

گهر به تدبیر تشنه‌کامی ز جوی ‌کس آب برندارد

ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت

وگرنه سعی‌ گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد

نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون

اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد

عدم‌نژادان بی‌بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان

دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد

ز دورباش شکوه غیرت‌کراست جرأت‌کجاست طاقت

تو مرد میدان جستجو باش‌ که بیدل ما جگر ندارد