گنجور

 
بیدل دهلوی

نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث

شیشه‌ای‌داشت قدم‌آمده بر سنگ حدوث

نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز

بر قدیم است زهم ریختن رنگ حدوث

سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا

همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث

بحر و آسودگی امواج و تپش‌فرسایی

اینک آیینهٔ صلح قدم و جنگ حدوث

دیر و ناقوس نوا، ‌کعبه و لبیک صدا

رشته‌ بسته ‌است‌ نفس ‌این‌همه‌ بر چنگ حدوث

می‌سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن

کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث

صبح تا دم زند از خویش برون می‌آید

به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث

دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید

چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث

عذر بی‌حاصلی ما عرقی می‌خواهد

تا خجالت نکشی آب‌شو از ننگ حدوث

غیب غیب‌ است شهادت چه ‌خیال‌ است اینجا

بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث