گنجور

 
۸۱۲۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۹

 

... جان در تن هیچکس نماند ز نهار

آن عارض و زلف را بکس بنمایی

از حسرت آن لبم بلب آمد جان ...

... ایمان بسواد کفر زلفت دادم

بستم زنار و بستدم ترسایی

از حسرت آن میان شدم چون مویی ...

فیض کاشانی
 
۸۱۲۲

فیض کاشانی » شوق مهدی » مقدمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

منت خدای را عزوجل که نخست خلیفه به جهت خلق تعیین فرمود پس خلق خلیفه نمود وجود امام معصوم را نبیا کان او وصیا سبب بود آسمان و زمین ساخت و هستی او را ظاهرا کان او خفیا وسیله ثبات عالم بالا و پایین قرار داد تا آن که قالب جمله عالم را به منزله جان شد و مجمع تن‏های بنی ادم را به جای روان افلاک و انجم به جهت او دایر و زمین و زمان را برای او ساکن و سایر

خضرت و طراوت در باغ جهان به میامن الطاف او ساری و آب حیات در نهر دهر به برکات انفاس او جاری چمن جهان به سرو قد و گل روی او مزین و انجمن جهانیان به شمع جمال و آفتاب بی‏زوال او روشن اگر یک دم در روی زمین نباشد سلسله زمان از هم بپاشد و اگر یک نفس زمان از او خالی بماند زمین اهلش را فرو برد

و درود نامعدود بر روان یک یک از خلفای حق و ایمه هدی خصوصا نبینا و عترته الاوصیاء و لاسیما المهدی الهادی صاحب عصرنا و امام زماننا

چنین گوید مؤلف این کلمات و ناظم این ابیات محسن بن مرتضی الملقب به فیض که مرا در عنفوان شباب شور محبت امام زمان و بقیه خلفای رحمان قایم عترت و مهدی امت سلام الله علیه و علی آبایه در سر افتاد و شوقی عظیم به لقای کریم او در دل پدید آمد

نه تن را به مقصود راهی و نه جان را از صبر پناهی به خاطر رسید که کاش کلمه‏ای چند موزون در وصف اشتیاق بودی و مضمونی چند منظوم در شرح فراق رو نمودی تا گاهی به انشاد آن زنگ غبار از دل زدودی

پس در اشعار فصحا گردیده شعری که ناخنی بر دل زند و تأثیری در نفس کند نیافت مگر بیتی از غزل‏های حافظ شیرازی قدس سره که بعضی مناسب مطلوب بود و بعضی به صرفی از معنی با تصرفی در لفظ مناسب می‏توانست شد با آن که در بلاغت و فصاحت مرتبه قصوی و در حسن و ملاحت رتبه علیا و در شیوع و شهرت به حدی رسیده که در بلاد عالم سایر و بر السنه بنی آدم دایر بود

و بالجمله شرایط تضمین و اقتباس در او آن به کمال بود و با هر کلامی که آمیخته می‏شد آن را نهایت زینت و کمال جمال می‏افزود

با خود اندیشیدم که از نتایج افکار خود سخنی چند شکسته بسته فراهم آورم و با آن جواهر ناسفته علی وجه التضمین و الاقتباس بیامیزم تا این را از آن زینتی من حیث الصورة و آن را از این رتبتی من حیث المعنی حاصل گردد

شاید که در این ترکیب و تألیف شرح درد دل خود کما ینبغی درج توان کرد و قصه سوز جان کما هو حقه بیان توانم نمود و به وسیله انشاد آن داد این غم جانکاه توان داد

با آنکه در صناعت شعر بی‏بضاعت و از فن شاعری بی‏خبر بودم در این امر خوض نمودم به اعتماد تأیید روح القدس بنابر حدیثی که از اهل بیت علیهم السلام وارد است که هیچ گوینده‏ای بیت شعری در حق ما نگوید الا آنکه مؤید گردد به روح القدس

بحمد الله همچنان که در خاطر خطور کرده بود به ظهور آمد امید که لب تشنگان وادی وصال آن زلال چشمه خلافت و ولایت و سرگشتگان بادیه فراق آن خورشید سپهر امامت و هدایت از آن منتفع و بهرور گردند و ناظم را به دعای خیر یاد آورند

و چون بنای این اشعار بر اظهار شوق آن حضرت است سزد که موسوم به شوق المهدی گردد و چون مقرر است که دواوین غزلیات را مصدر به قصاید سازند قبل از شروع در غزلیات سه قصیده که مناسب مقام است ایراد کرده می‏شود و الله المستعان

فیض کاشانی
 
۸۱۲۳

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

... دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

اشکم احرام طواف حرمت می‏بندد

گرچه از خون دل خویش دمی طاهر نیست

بسته دام قفس باد چو مرغ وحشی

طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست‏ ...

فیض کاشانی
 
۸۱۲۴

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

بود آیا که در وصل شما بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از خوف ستم‏های اعادی بـستند

دارم امید که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل صاحب قدمان در مذهب

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نامه تسلیت اهل ستم بنویسید

تا در عدل و امان بر رخ ما بگشایند ...

فیض کاشانی
 
۸۱۲۵

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

... به آن مستظهرم جانا که دل مأوای تو گردد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین

اگر در صبح جان دادن تو باشی شمع بالینم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۲۶

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

... دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آیی‏

در آرزوی رویت بنشسته به هر راهی

صد زاهد و صد عابد سرگشته سودایی ...

... کز دست نخواهد شد پایان شکیبایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی ...

فیض کاشانی
 
۸۱۲۷

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۲۱ - صفت نجّار

 

... بر پای دلم ز جور تیشه

بر بستر کاهشم فکنده

چون تخته بزیر زخم رنده ...

... تا دل ز خیال او کباب است

زو دنیی و عقبیم خرابست

چون اره ز دست آن پریوش ...

... از خار جفاش سینه ی من

بنمود بر استخوان من پوست

بر پنجره کاغذ از غم دوست ...

... هستند ز قدرت حق آیت

بندند در از وقوف چالاک

از تخته ی روز و شب بر افلاک

وحیدالزمان قزوینی
 
۸۱۲۸

وحیدالزمان قزوینی » شهرآشوب کوچک » بخش ۵۴ - صفت مَدارِس

 

... با خلق چو کعبتین شش روست

حرفی که ز کذبش آب و تابست

چون طایر آشیان خرابست

در هیچ ضمیر مسکنش نیست ...

... با خلق چو کعبتین شش روست

حرفی که ز کذبش آب و تابست

چون طایر آشیان خرابست

در هیچ ضمیر مسکنش نیست ...

... باکیم ز روز هجر و شب نی

بی تغییرم چو اسم مبنی

در عشق ز ناز و عشوه ی او ...

... با خلق ز بس که سازگارم

باشد از من بنای تألیف

همچون مصدر بوقت تصریف ...

... زین بس رفتن ز آن سوی بام

ما بسته ی عشق یار خویشیم

مجبور به اختیار خویشیم ...

وحیدالزمان قزوینی
 
۸۱۲۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

جدا از دوستان در مرگ می بینم رهایی را

براندازد خدا بنیاد ایام جدایی را

درین کشور رواج س ست عهدی از تو پیدا شد ...

... خدا روزی کند فیاض چندی صحبت صایب

که بستانیم از هم داد ایام جدایی را

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

... بسکه در تحریر نامت خامه بوی گل گرفت

جوش بلبل بر کبوتر جلوة پرواز بست

تا چو برگ گل زنامت نامه بوی گل گرفت

هر گره از طرة بند قبایت غنچه ایست

تا ز همدوشی سروت جامه بوی گل گرفت ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۱

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد

اجل بی تاب می گردد که خود را بر نشان بندد

به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد

اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد

به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم

که چون هرگز کسی از شعله مویی بر میان بندد

نگاه او نهانم می کشد در خون و می ترسم

که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد

اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد

که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد

ز بس موج سرشکم گوهر ارزان کرده می ترسم

فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد

متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که می خواهد

چمن آیین عید جلوة آن دلستان بندد

نگیرد تا اجازت از رخش مشاطة گلشن

طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد

خوش آن عزت که پیشش چون کمر بر بستگان فیاض

گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۲

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

... کشتی شوقم به بال موج دریا می پرد

نامة گمگشتگان بر بال عنقا بسته اند

چشم بر راهان ما را دیده بیجا می پرد ...

... در کمین مطلب نایاب دام افکنده ایم

دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا می پرد

ز آشنایی ها ز بس فیاض رم ها خورده ایم ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۳

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

... دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز

مایه می بندد دلم ز آشفتگی های دماغ

در سر شوریده ام سودای سامانست باز ...

... مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند

خامه ام در وصف قدی سرو بستانست باز

شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد ...

... ناله ام گویی به معراج اثر خواهد رسید

در شبستان اجابت خوش چراغانست باز

شوق در پرواز آوردست فیاض مرا ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۴

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳

 

... نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم

حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس

می رسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود ...

... تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس

غیرت صیاد گو زین تنگ ترکن بند را

ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۵

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

... ضعف هجرانم فکند از پا نه از آسایشست

پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا مانده ام

از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست ...

... با چنین سرگشتگی فیاض کی گنجم به شهر

گردبادم زان سبب در بند صحرا مانده ام

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۶

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

 

... که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم

شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن

مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم ...

... اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم

کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی بندم

که ترسم در کمند طرة بند قبا افتم

مزاج نازکم حرف پریشان برنمی تابد ...

... خس و خاشاک صحرای محبت چینم و سازم

چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم

برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۷

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

... که در بازار بی چشمان دکان توتیا دارم

زبان تا بسته ام با کایناتم همزبانی هاست

تو هم گر گوش بر بندی به گوشت حرف ها دارم

دماغ درد دل نشنیدنی زان غمزه می خواهم ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۸

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۵

 

... تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این

قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست

لب شراب مستانست مایة بهارست این ...

... لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این

خط لعل می نوشت سبزة بناگوشت

چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۳۹

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲

 

چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو

در پای گلبن افتم و میرم برای تو

مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام ...

... دور از تو چشمخانه تهی کرده ام ز نور

حیفست دیگری بنشیند به جای تو

گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست

ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو

دست نگار بسته به چشمم بکش ببین

رنگین ترست گریة من یا حنای تو ...

فیاض لاهیجی
 
۸۱۴۰

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۱

 

... بر سر هر مژه ام قطرة سیماب گره

احتیاط سر زلف تو بنازم که زدست

دل بی تاب مرا بر سر هر تاب گره

بس که در خوابگه عیش به خود می پیچم

شده هر مو به تن بستر سنجاب گره

از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند ...

فیاض لاهیجی
 
 
۱
۴۰۵
۴۰۶
۴۰۷
۴۰۸
۴۰۹
۵۵۱