گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

نجار پسر زند همیشه

بر پای دلم ز جور تیشه

بر بستر کاهشم فکنده

چون تخته بزیر زخم رنده

تا آمد و رفت آن پسر دید

در سینه دلم غبار گردید

گامی که نهاده پس کشیده

چون ارّه امید من بریده

تا دل ز خیال او کباب است

زو دنیی و عقبیم خرابست

چون ارّه ز دست آن پریوش

هستم ز دو سر درین کشاکش

تا با غم او مرا شمار است

حق از دو طرف به دست یار است

چون وجد کنم چو متّه آهنگ

سوراخ شود ز وجد من سنگ

چون ارّه بود به چشم دشمن

از خار جفاش سینه ی من

بنمود بر استخوان من پوست

بر پنجره کاغذ از غم دوست

رخساره چنین و در مهارت

هستند ز قدرت حق آیت

بندند در از وقوف چالاک

از تخته ی روز و شب بر افلاک