گنجور

 
۷۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۹ - تدبیر رمانیدن بوری تگین

 

دیگر روز حرکت کرد امیر و نیک براند و بولوالج فرود آمد روز دوشنبه ده روز مانده از محرم و آنجا درنگی کرد و بپروان آمد و تدبیر برمانیدن بوری تگین کرد و گفت بتن خویش بروم تاختن را و بساخت بر آنکه بر سر بوری تگین برود

و بوری تگین خبر سلطان شنیده بود بازگشت از آب پنج و بر آن روی آب مقام کرد و جواب وزیر نبشته بود که او بخدمت میآید و آنچه بوخش و حدود هلبک رفت بی علم وی بوده است وزیر سلطان را گفت مگر صواب باشد که خداوند این تاختن نکند و اینجا به پروان مقام کند تا رسول بوری تگین برسد و سخن وی بشنویم اگر راه بدیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید و هر احکام و وثیقت که کردنی است کرده آید که مردی جلد و کاری و شجاع است و فوجی لشکر قوی دارد تا او را با لشکری تمام و سالاری در روی ترکمانان کنیم و سامان جنگ ایشان بهتر داند و خداوند ببلخ بنشیند و مایه دار باشد و سپاه سالار با لشکری ساخته بر جانب مرو رود و حاجب بزرگ با لشکری دیگر سوی هرات و نشابور کشد و بر خصمان زنند و جد نمایند تا ایشان را گم کنند و همه هزیمت شوند و کشته و گرفتار و بگریزند و کران جیحون گرفته آید و بنده بخوارزم رود و آن جانب بدست باز آرد که حشم سلطان که آنجااند و آلتونتاشیان چون بشنوند آمدن امیر ببلخ و رفتن بنده از اینجا بخوارزم از پسران آلتونتاش جدا شوند و بطاعت باز آیند و آن ناحیت صافی گردد

امیر گفت این همه ناصواب است که خواجه میگوید و این کارها بتن خویش پیش خواهم گرفت و این را آمده ام که لشکر چنانکه گویم کار نمیکنند و پیش من جان دهند اگر خواهند وگرنه بوری تگین بدتر است از ترکمانان که فرصتی جست و در تاخت و بیشتر از ختلان غارت کرد و اگر ما پستر رسیدیمی وی آن نواحی خراب کردی من نخست از وی خواهم گرفت و چون از وی فارغ شوم آنگاه روی بدیگران آرم وزیر گفت همه حالها را که بندگان خیر بینند و دانند باز باید نمود و لکن رای عالی خداوند درست تر است سپاه سالار و حاجب بزرگ و سالاران که درین خلوت بودند گفتند بوری تگین دزدی رانده است او را این خطر چرا باید نهاد که خداوند بتن خویش تاختن آورد پس ما بچه شغل بکار آییم وزیر گفت راست میگویند امیر گفت فرزند مودود را بفرستیم وزیر گفت هم ناصواب است آخر قرار دادند بر آنکه سپاه سالار رود و هم درین مجلس ده هزار سوار نام نبشتند و بازگشتند و کار راست کردند و لشکر دیگر روز یوم الخمیس لست بقین من- المحرم سوی ختلان رفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۰ - شرح حال علی قهندزی

 

شرح احوال علی قهندزی و گرفتاری او

در آن نواحی مردی بود که او را علی قهندزی خواندندی و مدتی در آن ولایت بسر برده و دزدیها و غارتها کردی و مفسدی چند مردمان جلد با وی یار شده و کاروانها میزدند و دیهها غارت میکردند و این خبر بامیر رسیده بود هر شحنه که میفرستاد شر او دفع نمیشد چون آنجا رسید این علی قهندزی جایی که آن را قهندز گفتندی و حصاری قوی در سوراخی بر سر کوهی داشت بدست آورده بود که بهیچ حال ممکن نبود آن را بجنگ ستدن و آنجا باز شده و بسیار دزد و عیار با بنه ها آنجا نشانده و درین فترات که بخراسان افتاد بسیار فساد کردند و راه زدند و مردم کشتند و نامی گرفته بود و چون خبر رایت عالی شنید که بپروان رسید درین سوراخ خزید و جنگ را بساخت که علف داشت سخت بسیار و آبهای روان و مرغزاری بر آن کوه و گذر یکی و ایمن که بهیچ حال آن را بجنگ نتوان ستد

امیر رضی الله عنه بر لب آبی درین راه فرود آمد و تا این سوراخ نیم فرسنگ بود لشکر بسیار علف گرد کرد و نیاز نیامد که جهانی گیاه بود و اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است و نوشتگین نوبتی بحکم آنکه امارت گوزگانان او داشت آن جنگ بخواست هر چند بیریش بود و در سرای بود امیر اجابت کرد و وی با غلامی پنجاه بیریش خویش که داشت بپای آن سوراخ رفت و غلامی پانصد سرایی نیز با او برفتند و مردم تفاریق نیز مردی سه چهار هزار چه بجنگ و چه بنظاره و نوشتگین در پیش بود و جنگ پیوستند

و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی میگردانیدند

و غلام استادم بایتگین نیز رفته بود با سپری بیاری دادن- و این بایتگین بجای است مردی جلد و کاری و سوار بشورانیدن همه سلاحها استاد چنانکه انباز ندارد ببازی گوی و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمایه که تاریخ را بدین جای رسانیدم خدمت خداوند سلطان بزرگ ابو المظفر ابراهیم انار الله برهانه میکند خدمتی خاص تر و آن خدمت چوگان و سلاح و نیزه و تیر انداختن و دیگر ریاضتهاست و آخر فر و شکوه و خشنودی استادم وی را دریافت تا چنین پایه بزرگ وی را دریافته آمد - این بایتگین خویشتن را در پیش نوشتگین نوبتی افگند نوشتگین گفت

کجا میروی که آنجا سنگ میآید که هر سنگی و مردی و اگر بتو بلایی رسد کس از خواجه عمید بو نصر باز نرهد بایتگین گفت پیشترک روم و دست گرایی کنم و برفت و سنگ روان شد و وی خویشتن را نگاه میداشت پس آواز داد که برسولی میآیم مزنید دست بکشیدند و وی برفت تا زیر سوراخ رسنی فروگذاشتند و وی را برکشیدند جایی دید هول و منیع با خویشتن گفت بدام افتادم و بردند او را تا پیش علی قهندزی و بر بسیار مردم گذشت همه تمام سلاح علی وی را پرسید بچه آمده ای و بو نصر را اگر یک روز دیده ای محال بودی که این مخاطره بکردی زیرا که این رای از رای بو نصر نیست و این کودک که تو با وی آمده ای کیست گفت این کودک که جنگ تو بخواسته است امیر گوزگانان است و یک غلام از جمله شش هزار غلام که سلطان دارد مرا سوی تو پیغام داده است که دریغ باشد که از چون تو مردی رعیت و ولایت بر باد شود بصلح پیش آی تا ترا پیش خداوند برم و خلعت و سرهنگی ستانم علی گفت امانی و دل گرمی یی میباید بایتگین انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت این انگشتری خداوند سلطان است بامیر نوشتگین داده است و گفته که نزدیک تو فرستد آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد و برخاست تا فرود آید قومش بدو آویختند و از دغل بترسانیدند و فرمان نبرد و تا نزدیک در بیامد و پس پشیمان شد و بازگشت و بایتگین افسون روان کرد و اجل آمده بود و دلیری بر خونها چشم خردش ببست تا قرار گرفت بر آنکه زیر آید و تا درین بود غلامان سلطان بی اندازه بپای سوراخ آمده بودند و در بگشادند و علی را بایتگین آستین گرفته فرو رفت و فرود رفتن آن بود و قلعت گرفتن که مردم ما برفتند و قلعت بگرفتند بدین رایگانی و غارت کردند و مردم جنگی او همه گرفتار شد و خبر بامیر رسید نوشتگین گفت این او کرده است و نام و جاهش زیادت شد و این همه بایتگین کرده بود بدان وقت سخت جوان بود و چنین دانست کرد امروز چون پادشاه بدین بزرگی ادام الله سلطانه او را برکشید و بخویشتن نزدیک کرد اگر زیادت اقبال و نواخت یابد توان دانست که چه داند کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۱ - گریختن بوری تگین

 

و امیر از آنجا برخاست و سوی بلخ کشید در راه نامه رسید از سپاه سالار علی که بوری تگین بگریخت و در میان کمیجیان شد بنده را چه فرمان باشد از ختلان دم او گیرد و یا آنجا بباشد و یا بازگردد جواب رفت که ببلخ باید آمد تا تدبیر او ساخته آید و امیر ببلخ رسید روز پنجشنبه چهاردهم صفر و بباغ فرود آمد و سپاه سالار علی نیز در رسید پس از ما بیازده روز و امیر را بدید و گفت صواب بود دم این دشمن گرفتن که وی در سر همه فساد داشت و بازنمود که مردمان ختلان از وی و لشکرش رنج دیدند و چه لافها زدند و گفتند که هرگاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملک زاده است

امیر دیگر روز خلوتی کرد با وزیر و اعیان و گفت فریضه شد نخست شغل بوری تگین را پیش گرفتن و زو پرداختن درین زمستان و چون بهار فراز آید قصد ترکمانان کردن وزیر آواز نداد امیر گفت البته سخن بگویید گفت کار جنگ نازک است خداوندان سلاح را در آن سخن باید گفت بنده تا تواند در چنین ابواب سخن نگوید چه گفت بنده خداوند را ناخوش میآید استادم گفت خواجه بزرگ را نیک و بد میباید گفت که سلطان اگر چه در کاری مصر باشد چون اندیشه باز- گمارد آخر سخن ناصحان و مشفقان را بشنود وزیر گفت من بهیچ حال صواب نمی بینم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید که لشکر بدو وقت کشند یا وقت نوروز که سبزه رسد یا وقت رسیدن غله ما کاری مهم تر پیش داریم و لشکر را به بوری تگین مشغول کردن سخت ناصواب است نزدیک من نامه باید کرد هم بوالی چغانیان و هم به پسران علی تگین که عقد و عهد بستند تا دم این مرد گیرند و حشم وی را بتازند تا هم کاری برآید و هم اگر آسیبی رسد باری بیکی از ایشان رسد بلشکر ما نرسد همگان گفتند این رایی درست است امیر گفت تا من در این نیک بیندیشم و بازگشتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۲ - گذشته شدن امیر سعید

 

... غلامان را بازگردانیدند و وزیر و اولیا و حشم بطارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند پیغام آمد که بخانه ها باز باید گشت که نخواهیم نشست و قوم بازگشتند

و گذشته شدن این جهان نادیده قصه یی است ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوست تر داشت و او را ولی عهد میکرد و خدای عز و جل نامزد جای پدر امیر مودود را کرد پدر چه توانست کرد و پیش تا خبر مرگ رسید نامه ها آمد که او را آبله آمده است و امیر رضی الله عنه دل مشغول می بود و میگفت این فرزند را که یک بار آبله آمده بود این دیگر باره غریب است و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را ازین علت زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوند زاده را بسته اند و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد امیر رضی الله عنه برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرود سرای و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفاق بد که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت

و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که ناچار بباید رفت ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است آن کار را همه راست باید کرد گفت فرمان بردارم و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان

 

و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بچغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوری تگین آنجا دادند و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر

روز سه شنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتب که بر راه راست ایستانیده بودند یاد کرده که اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید و می نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آب ریختگی باشد

امیر سخت دل مشغول شد و بوری تگین از شومان برفته بود و دره گرفته که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد بوری تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نایبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود و دیگر روز بترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی

نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۵ - جنگ طلخاب

 

و امیر رضی الله عنه از بلخ حرکت کرد بدانکه بسرخس رود روز شنبه نیمه شعبان با لشکری و عدتی سخت تمام و همگان اقرار دادند که کل ترکستان را که پیش آیند بتوان زد و در راه درنگی می بود تا لشکر از هر جای دیگر که فرموده بود میرسیدند و در روز یکشنبه غره ماه رمضان بطالقان رسید و آنجا دو روز ببود پس برفت تعبیه کرده

و قاصدان و جاسوسان رسیدند که طغرل از نشابور بسرخس رسید و داود خود آنجا ببود و یبغو از مرو آنجا آمد و سواری بیست هزار میگویند هستند و تدبیر بر آن جمله کردند که بجنگ پیش آیند تا خود چه پیدا آید و جنگ بطلخاب و دیه بازرگانان خواهند کرد و طغرل و ینالیان میگفتند که ری و جبال و گرگان پیش ماست و مشتی مستأکله و دیلم و کردند آنجا صواب آنست که رویم و روزگار فراخ کرانه کنیم که در بند روم بی خصم است خراسان و این نواحی یله کنیم با سلطان بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیت دارد داود گفت بزرگا غلطا که شمایان را افتاده است اگر قدم شما از خراسان بجنبد هیچ جای بر زمین قرار نباشد از قصد این پادشاه و خصمان قوی که وی از هر جانبی بر ما انگیزد و من جنگ لشکر بعلیاباد دیدم هر چه خواهی مردم و آلت هست اما بنه گران است که ایشان را ممکن نگردد آنرا از خویشتن جدا کردن که بی وی زندگانی نتوانند کرد و بدان درمانند که خود را نگاه توانند داشت یا بنه را و ما مجردیم و بی بنه و بگتغدی و سباشی را آنچه افتاد از گرانی بنه افتاد و بنه ما از پس ما به سی فرسنگ است و ساخته ایم مردوار پیش کار رویم تا نگریم ایزد عز ذکره چه تقدیر کرده است همگان این تدبیر را بپسندیدند و برین قرار دادند و بورتگین بر جنگ بیشتر نیرو میکرد و آنچه گریختگان اینجایی اند از آن امیر یوسف و حاجب علی قریب و غازی و اریارق و دیگران و طغرل و یبغو گفتند نباید که اینها جایی خللی کنند که مبادا که ایشان را بنامه ها فریفته باشند داود گفت اینها را پس پشت داشتن صواب نیست خداوند کشتگانند و بضرورت اینجا آمده اند و دیگران که مهترانند چون سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب و دیگران هر کسی که هست ایشان را پیش باید فرستاد تا چه پیدا آید اگر غدر دارند گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند و اگر جنگ کنند بهتر تا ایمن شویم گفتند این هم صواب تر و ایشان را گفتند که سلطان آمد و می شنویم که شما را بفریفته اند و میان جنگ بخواهید گشت اگر چنین است بروید که اگر از میان جنگ روید باشد که بازدارند و بشما بلایی رسد و حق نان و نمک باطل گردد همگان گفتند که خداوندان ما را بکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم و تا جان بخواهیم زد و دلیل آنست که میخواهیم تا ما را بر مقدمه خویش بر سبیل طلیعه بفرستید تا دیده آید که ما چه کنیم و چه اثر نماییم گفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۶ - هزیمت سلجوقیان

 

و چون ماه رمضان بآخر آمد امیر عید کرد و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما بنماز مشغول بودیم و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و داد دل ازیشان بستدند که چاشنی یی قوی چشانیدند و امیر آن مقدمان را که جنگ کناره آب کردند بنواخت وصلت فرمود

و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فرو کوفتند و امیر بر ماده پیل نشست و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود و مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و مقدمه و ساقه امیر آواز داد سپاه سالار را و گفت بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد عز ذکره و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش بفرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی بمیمنه مخالفان آری و سپاه سالار روی بمیسره ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم تا کار چون گردد گفت فرمان بردارم و سپاه سالار براند و سباشی نیز براند و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی تر و سواری پانصد هندو و گفت هشیار باش تا بنه را خللی نیفتد و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف بازگردد بر جای میان بدو نیم کرده آید گفت چنین کنم و براند امیر چون ازین کارها فارغ شد پیل براند و لشکر از جای برفت گفتی جهان می بجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها چون فرسنگی رفته آمد خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک و بر همه رویها جنگ سخت شد و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود

و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم خویشتن را بر تلی دیگر دیدم یافتم بو الفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس چون مرا بدید گفت چه حال است گفتم دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است و چنین بادی خاست و تحیری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد و از پیل باسب شده بود و متنکر میآمد با غلامی پانصد از خاصگان همه زره پوش و نیزه کوتاه با وی میآوردند و علامت سیاه را بقلب مانده بو الفتح را گفتم امیر آمد و هیچ نیفتاده است شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانید من اسب تیز کردم و بامیر رسیدم ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلی معتمد سپاه سالار آنجا تاخته بودند میگفتند خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و بمرادی نمیرسند اما هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی بقلب نهاده اند با گزیده تر مردم خویش و ینالیان و دیگر مقدمان در روی ما خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد امیر ایشان را گفت من از قلب از بهر این گسسته ام که این سه تن روی بقلب نهادند و کمین ساخته میآید تا کاری برود و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد عز و جل این کار برگزارده آید ایشان تازان برفتند امیر نقیبان بتاخت سوی قلب که هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی بشما دارند و من کمین میسازم گوش بجمله بمن دارید از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن آورتر زره پوش را نزد من فرست در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده اند و متحیر مانده و میمنه و میسره ما بر جای خویش است ...

... و از آنجا پیری آخور سالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام بلشکرگاه بازآمدند و گفتند دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد و این عذر ایشان فرا ستدند تا پس ازین آنچه رفت بیارم و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القرط برفتندی و لکن گفتم که ایزد عز ذکره نخواست و قضا چنان بود و لا مهرب من قضایه

و درین میان آواز داد مرا که بو نصر مشکان کجاست گفتم زندگی خداوند دراز باد با بو سهل زوزنی بهم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم مگر ایشان فرود آمده باشند گفت برو و بو نصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت با بو الفضل روید تا لشکرگاه و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا بلشکرگاه رسیدم یافتم استادم و بو سهل زوزنی نشسته با قبا و موزه و اسبان بزین و خبر فتح یافته برخواستند و نشستم و پیغام بدادم گفت نیک آمد و حالها باز پرسید همه بگفتم بو سهل را گفت رای درست آن بود که بو الحسن عبد الجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند و هر دو برنشستند و پذیره امیر برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند چون استادم بازآمد نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشران بروند

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۷ - بازگشت هزیمتیان و تاختن دوباره

 

... بسم الله برخیزید تا ما بر نشینیم گفتند خداوند بر جای خود بباشد که مقدمان ایشان که میگویند نیامده اند ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر بمددی حاجت آید بگوییم و بازگشتند و ساخته بر وی مخالفان شدند و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه ها و مبشران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید و بازگشتند

و آب روان از ما دور ماند و افتادیم بآب چاهها- و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم باندک مسافت شهر سرخس- و آنچه یخ باقی بود مانده که نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتن خصمان و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته و کشته شد از هر دو جانب و بازگشتند قوم ما سخت غمگین و چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می بشوند و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار بامیر رسانیدند و اعیان و مقدمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می بنالند و میگویند که عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است و ما می بترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند نباید که کار بجایی رسد وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت و با استادم بهم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند و بخیمه ها بازشدند

ابوالفضل بیهقی
 
۷۸۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۸ - سخن بونصر با امیر

 

... وزیر گفت چنین است اما بهتر است و سلامت تر و ما درین حال بسلامت بازگردیم

و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد اگر برقرار ما راه راست گیرند چنانکه مراد باشد کار گزارده شود و اگر بخلاف آن باشد فالعیاذ بالله آب شد که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت اگر خداوند بنگرد درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید

ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد مرا بخواند و گفت می بینی که این کار بکدام منزلت رسید و کاشکی مرده بودیمی و این رسواییها ندیدیمی ...

... و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم

خالی کرد و گفت چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت این کار بپیچید و دراز شد چنین که می بینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن و گذشتنی گذشت و ایشان را قومی مجرد باید چون ایشان با مایه و بی بنه تا ایشان را مالیده آید و با هر کسی که درین سخن میگوییم نمی یابیم جوابی شافی که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمی برم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو رای ما درین متحیر گشت تو مردی ای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی درین کار چه بینی بی حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی من که بو نصر گفتم زندگانی خداوند دراز باد خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار داده اند تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد

امیر گفت صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتی یی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم اگر پیش آیند و ثبات کنند مخف باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آمد بس خطری و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد عز ذکره خراسان را پاک کرده آید ازیشان ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر

 

... استادم گفت این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند و جز خاموشی روی نیست وزیر گفت همچنین است و اگر ازین حدیث چیزی پرسد خاموش میباشیم

و روز شنبه غره ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم و مدتی اینجا مقام است تا آنچه خواسته ایم در رسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرادخانه و آلت بیابان و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم همچون ایشان قومی بی بنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است و این نامه ها فرمودیم تا قوی دل گردد و چون مواکب ما بنشابور رسد بدل قوی بدرگاه حاضر آیید و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند امیر این نامه ها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه بران بردارند چنانکه از راهی بیراه ایشان را بسر حد گرگان رسانند و برفتند

و عید اضحی فراز آمد امیر تکلفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر

 

و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمی پسندیدند یکی آن بود که آن روز عرض بگورستانی برگذشت و من با وی بودم جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند

نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند و سرای بو سهل بر راه بود میزبانی کرد استادم گفت دل شراب ندارم که غمناکم سود نداشت که میزبان در پیچید و آخر فرود آمد و من نیز آنجا آمدم بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد تا راست شد استادم همچنان اندیشه مند میبود بو سهل گفت سخت بی نشاطی کاری نیفتاده است گفت ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم که کاری بسته می بینم چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود و میترسم و گویی بدان می نگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بی غلام و بی یار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیده ام امروز که از عرض لشکر بازگشتم بگورستانی بگذشتم دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده ساعتی تمنی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عز تا ذل نباید دید که طاقت آن ندارم بو سهل بخندید و گفت این سودایی است محترق اشرب و اطرب و دع- الدنیا بخور خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم و روزی سخت خوش بپایان آمد که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات و مستان بازگشتیم و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد رضی الله عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت سبحان الله العظیم چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان گفتی این روز را میدید که ما در اینیم

و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید امیر بدین سبب متغیر شد سخت اما خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور

 

و گفتم درین قصه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم قصه تمامتر باشد و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی رحمة الله علیه و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خذ العیش و دع الطیش و داد از دنیای فریبنده بباید ستد و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد و شمامه پیش بزرگان بود چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی و حالی داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک ویرا دریافته بو سهل سوی او قطعه یی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت و نیامد و روز بگذشت من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی

و چون کار هرات شوریده گشت این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر

و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت از تعصبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان و للعاقل شمة دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه و دلهای خاص و عام این شهر بربود بشیرین سخنی و قبول و اعزاز و تقرب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمایه وجیه تر شد به نیکو نگریستن سلطان معظم ابو المظفر ابراهیم ادام الله سلطانه و کارش برین بنماند که جوان است و با مروت و شگرفی و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم

الابیات التی کتبها الشیخ ابو سهل الزوزنی ...

... او کما کان علی المحل من الغیث انصباب

بل کما ینتاش میت حین و اراه التراب

فکتب منصور بعد ما ادرکه السکر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۶ - استعفای بیهقی

 

و کار قرار گرفت و بو سهل میآمد و درین باغ بجانبی می نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر با خلعت بخانه رفت وی را حقی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت و بدیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت سخت بیگانه بود در شغل من آنچه جهد بود بحشمت و جاه وی میکردم و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضد بو نصر مشکان است بهمه چیزها رقعتی نبشتم بامیر رضی الله عنه چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری گفتم بو نصر قوتی بود پیش بنده و چون وی جان بمجلس عالی داد حالها دیگر شد بنده را قوتی که در دل داشت برفت و حق خدمت قدیم دارد نباید که استادم ناسازگاری کند که مردی بدخوی است و خداوند را شغلهای دیگر است اگر رای عالی بیند بنده بخدمت دیگر مشغول شود و این رقعت بآغاجی دادم و برسانید و باز آورد خط امیر بر سر آن نبشته که اگر بو نصر گذشته شد ما بجاییم و ترا بحقیقت شناخته ایم این نومیدی بهر چراست من بدین جواب ملکانه خداوند زنده و قوی دل شدم و بزرگی این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بو سهل را گفت بو الفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکو دار اگر شکایتی کند همداستان نباشم گفت فرمان بردارم و پس وزیر را گفت بو الفضل را بتو سپردم از کار وی اندیشه دار و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من بجوانی بقفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم و همه گذشت

و مردی بزرگ بود این استادم سخنی ناهموار نگویم و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ که اگر از آن دوستان و مهتران باز می نمایم از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم تا نگویند که بو الفضل صولی وار آمد و خویشتن را ستایش گرفت که صولی در اخبار خلفای عباسیان رضی الله عنهم تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است و در ایستاده است و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که چون آن را بر ابو الحسن علی بن الفرات الوزیر خواندم گفتم اگر از بحتری شاعر وزیر قصیده یی بدین روی و وزن و قافیت خواهد هم از آن پای بازپس نهد وزیر بخندید و گفت همچنین است و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیده اند و خوانندگان اکنون نیز بخندند و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند عیبی نکنند و الله یعصمنا من الخطا و الزلل بمنه و سعة فضله

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۷ - رفتن امیر سوی پوشنگ

 

... و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیده اند و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ

و طغرل بنشابور بود چون امیر بسرای سنجد رسید بر سر دو راه نشابور و طوس عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد چنانکه نتواند که اندر نسا رود و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت و آنجا دو روز ببود بسعد آباد تا همه لشکر دررسید پس بچشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی و خود لشکر بر اثر وی باشد این بگفت و پیل بتعجیل براند چنانکه تاختن باشد و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمازگان و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت چنانکه وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند نماز شام برداشتند و برفتند

و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فروخواهد گرفت بتعجیل سوی اون کشید از اتفاق عجایب که نمی بایست که طغرل گرفتار آید آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و بگام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد که اگر آن خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بودی و من با امیر بودم سحرگاه تیز براندیم چنانکه بامداد را بنوق بودیم آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمازگان بود فروکوفتند امیر پیل براند بشتاب تر و بدر حاجب با فوجی کرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند بتاختنی سخت قوی چون بخوجان رسیدند قصبه استوا طغرل بامداد از آنجا برانده بود که آواز کوس رسیده بود و بر راه عقبه بیرون برفته چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند

و امیر دمادم در رسید و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الأول و فرود آمد سخت ضجر از شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان میافتاد و دشنامی فحش میداد چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم و در ساعت تگین جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلام سرایی آسوده و پانصد خیلتاش گسیل کرد بدنبال گریختگان و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار بطمع آنکه چیزی یابند و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد اما در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب سر ایشان بودند و دره یی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و بکوه بر شدند ساخته و گروهی یافتیم و می نمود که نه ترکمانان بودند

امیر اینجا دو روز بار افگند تا لشکر بیاساید و بو سهل حمدوی و سوری اینجا بما رسیدند با حاجب جامه دار و گوهر آیین خزینه دار و دیگر مقدمان و سواری پانصد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۸ - تاختن امیر سوی فراوه

 

و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند و امیر بتاختن رفت با سواران جریده و نیک اسبه دره بیرهی گرفته بودند و طغرل چون بباورد رسید داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان و جمله بنه ها را گفته بودند که روی به بیابان برید بتعجیل تا در بیابان بباشیمی و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است اندرین بودند که دیده بانان که بر کوه بودند ایستاده بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد و خبر بطغرل و داود و دیگر مقدمان قوم رسانیدند و بنه ها براندند و تا ما از آن اشکسته ها بصحرای باورد رسیدیم لختی میانه کرده بودند چنانکه درخواستی یافت اگر بتعجیل رفتی اما از قضای آمده و آن که بی خواست ایزد عز ذکره هیچ کار پیش نرود مولا زاده یی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد گفت چند روز است تا بنه ها و حسین علی میکاییل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدمان با لشکر انبوه و ساخته در پره بیابان اند از راه دور بر ده فرسنگ و مرا اسب لنگ شد و بماندم امیر رضی الله عنه از کار فروماند سواری چند از مقدمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند مولی- زاده دروغ میگوید و بنه ها چاشتگاه رانده اند و ما گرد دیدیم سپاه سالار علی و دیگران گفتند آن گرد لشکر بوده است که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند و رای امیر را سست کردند و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده بکران باورد فرود آمد و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی این جمله بدست آمدی که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که ترکمانان بدست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند بنه ها را بتعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است و اگر سلطان بفراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که بعلف سخت درمانده اند و میگفتند هر چند بدم ما میآیند ما پیش تر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بی بنه بجنگ بازآییم

حرکت امیر از باورد به نسا

امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بو سهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هرگونه سخن رفت وزیر گفت رای خداوند برتر و عالی تر و از اینجا راه دور نیست بنده را صواب تر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند بباشیم و علف آنجا خورده آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم بخوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرر گردد بدور و نزدیک که خداوند چنان آمده است بخراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید امیر گفت

صواب جز این نیست و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان از فراوه به بیابانها کشیدند و بنه ها را بجانب بلخان کوه بردند و اگر قصدی بودی بجانب ایشان بسیار مراد بحاصل شدی و پس از آن بمدت دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی چون حال مقدم قوم برین جمله باشد توان دانست که از آن دیگران چون بود

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور

 

... و لشکر سلطان از خوارزم ملطفه نهانی فرستادند و تقربها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطفه های توقیعی وزیر مرا گفت این همه عشوه است که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان را آمده ایم پیش ما را بخواب کرده اند بشیشه تهی

جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند سرافگنده و خاموش ایستند و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد امیر رضی الله عنه از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده و امیر را این خوش آمد وی را احماد کرد و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت و نشابور این بار نه چنان بود که دیده بودم که همه خراب گشته بود و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده و موفق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیت

و چند چیز نادر دیدم درین روزگار ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند در نشابور دیهی بود محمدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است چنانکه یک جفت وار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشت ورزی بودی بسه هزار درم و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت زمین بکار نیست و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند گفت البته نخواهم و قوم بازگشتند مرا گفت این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم و اگر حال جهان این است که من می بینم هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفت واری زمین بده درم فروشند من باز- گشتم و با خویشتن گفتم این همه از سوداهای محترق این مهتر است و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد یک روز نزدیک وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند که بناء او آنجا باغ و سرای کند و جفت واری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند من تبسمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود هیچ چیز نه دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد و خواستم که بازگردم گفت تبسمی کردی بوقت بها دادن زمین سبب چه بود حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم دیر بیندیشید پس گفت دریغا بو نصر که رفت خردمند و دوراندیش بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۰ - کارهای نشابور

 

و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت و وی بدین غمناک و متحیر بودی

و وزیر پوشیده نفاقی میزد و بو سهل مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر و بمجلس امیر میآمد بندیمی می نشست و پس ازین بروزی چند بفرمود وی را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکاییلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به راه بست رود بغزنین کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود برفتند از نشابور و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند و بکرد ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند

و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد امیر محمود خلعتی فاخر دادش و طیلسان و دراعه پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رییس نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند و اعیان و مقدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم و بخاییدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۱ - خشکسال و قحط

 

قحط و پریشانی

و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز به راه ده سرخ و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلایع باشند و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند مردم ساخته بسیار و طلایع فرستادند بر روی لشکر ما و هر دو گروه هشیار میبودند و جنگها میرفت و دست آویزها و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غله در رسد و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت و جو خود کسی بچشم نمیدید و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غله داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد و مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بی علفی خروجی کردی و کار از دست بشدی امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می بشود حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید کاری رود که تلافی دشوار پذیرد امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان شهر خراب و یباب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه مردم متحیر گشتند و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که به روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و می نگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی

و مردم پیاده رو را حال بتر ازین بود

امیر بدین حالها سخت متحیر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند این کار را چه روی است اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور امیر گفت خصمان اگر چه جمع شده اند دانم که ایشان را هم این تنگی هست گفتند زندگانی خداوند دراز باد حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غله رسیده باشد و خصمان با سر غله اند و ما تا آنجا رسیم ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان و ما در این راه چیزی نیابیم صواب آن می نماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم امیر گفت این محال است که شما میگویید من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد که هر روز بسر این کار نتوانم آمد گفتند فرمان خداوند را باشد ما فرمان برداریم هر کجا رود

و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه نباید فالعیاذ بالله خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت برفتند و این پیغام بگزاردند امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت شما همه قوادان زبان در دهان یکدیگر کرده اید و نمی خواهید تا این کار برآید تا من درین رنج می باشم و شما دزدی می کنید من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند اعیان گفتند جواب چه داد بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت مشنوید که نه برین جمله گفت و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصه در چنین روزگاری بدین مهمی امیر چنین و چنین گفت

وزیر در سپاه سالار نگریست و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت اینجا سخن نماند فرمان خداوند را باشد و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۹۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو

 

و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت اما متحیر و شکسته دل میرفتند راست بدان مانست که گفتی باز- پسشان می کشند گرمایی سخت و تنگی نفقه و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست می کشیدند و می- گریستند دلش بپیچید و گفت سخت تباه شده است حال این لشکر و هزارگان درم فرمود ایشان را و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد و قضا غالب تر بود که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند پس گفت این همه رنج و سختی تا مرو است و دیگر روز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون که بجویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد

و این چنین چیزها درین سفر کم نبود روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۸۰۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان

 

و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با برگستوان و عدتی سخت قوی بود و این روز نیم فرسنگی براندیم غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه اند همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود بروند بر اثر بنه و از سختی سخت که این روز بود راه نمی توانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند

و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان رسیدیم امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست و دیگران هم بایستادند و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزه های آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان می استدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند و جویهای بزرگ همه خشک و یک قطره آب نبود امیر گفت پرسید از حوض آب چهارپایان گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداخته اند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفته اند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد ...

... غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته و خاصه حاجبی از آن خواجه عبد الرزاق غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد عبد الرزاق و بو النضر و دیگران گفتند زندگانی خداوند دراز باد بیش ایستادن را روی نیست بباید راند حاجب جامه دار نیز بترکی گفت

خداوند اکنون بدست دشمن افتد اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند از بلا رهایی دید

و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیله ها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند امیر رضی الله عنه برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنه ها مشغول

گفتند بیا تا برویم گفتم بسی مانده ام یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم

و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز چنانکه بگویم جملة الحدیث و تفصیل آن بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید و در راه میراندم تا شب دو ماده پیل دیدم بی مهد خوش خوش میراندند پیلبان خاص آشنای من بود پرسیدم که چرا بازمانده اید گفت امیر بتعجیل رفت راهبری بر ما کرد و اینک میرویم گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود گفت برادرش بود عبد الرشید و فرزند امیر مودود و عبد الرزاق احمد حسن و حاجب بو النضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبد الله قراتگین و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلام سرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده میرسیدند و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفگنده بودند

و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم و از دور آتش لشکرگاه دیدم و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان امیر چون آنجا رسیده بود مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنی اند دررسند من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر او را یافتم کار راه میساخت مرا گرم پرسید و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصمد را و دیگران سایه بانها داشتند از کرباس و ما خودلت انبان بودیم

نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت بامداد را منزلی رفته بودیم بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران بهم افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد و اندوه تو میخورد و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم

بخندید و گفت چون افتادی و پاکیزه ساختی داری گفتم بدولت خداوند جان بیرون آوردم و از داده خداوند دیگر هست ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۱۰۱۶