گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و کار قرار گرفت و بو سهل میآمد و درین باغ بجانبی می‌نشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت بخانه رفت، وی را حقّی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و بدیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه‌ بود در شغل، من آنچه جهد بود بحشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت‌ و زعارت‌ وی دریافتم و دیدم که ضدّ بو نصر مشکان است بهمه چیزها، رقعتی نبشتم بامیر، رضی اللّه عنه، چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم: «بو نصر قوّتی‌ بود پیش بنده و چون وی جان بمجلس عالی داد، حالها دیگر شد، بنده را قوّتی که در دل داشت برفت، و حقّ خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند، بنده بخدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت بآغاجی دادم و برسانید و باز آورد خطّ امیر بر سر آن نبشته‌ که «اگر بو نصر گذشته شد، ما بجاییم. و ترا بحقیقت شناخته‌ایم، این نومیدی بهر چراست‌؟» من بدین جواب ملکانه خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگی این پادشاه و چاکرداری‌ تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بو سهل را گفت: بو الفضل شاگرد تو نیست، او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند، همداستان‌ نباشم. گفت: فرمان بردارم و پس وزیر را گفت «بو الفضل را بتو سپردم، از کار وی اندیشه‌دار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم‌ مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت‌ و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی‌ از روزگار دررسید و من بجوانی بقفص‌ بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت‌ آنم، و همه گذشت.

و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آن دوستان و مهتران باز می‌نمایم، از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم، تا نگویند که بو الفضل صولی‌وار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عبّاسیان، رضی اللّه عنهم، تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت، راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است‌، و در ایستاده است‌ و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده‌ و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی‌ . و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابو الحسن علیّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم: اگر از بحتری‌ شاعر وزیر قصیده‌یی بدین روی‌ و وزن و قافیت خواهد، هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت: همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیده‌اند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم، راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند، عیبی نکنند. و اللّه یعصمنا من الخطا و الزّلل بمنّه و سعة فضله‌ .