گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و دیگر روز سوم شوّال سلطان برنشست و بتعبیه براند سخت شادکام و بدو منزل سرخس رسید و روز پنجشنبه پنجم شوّال در پس جوی آبی‌ برسان دریایی‌ فرود آمدند. و طلیعه خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند امّا روی بنمودند و بازگشتند. و شهر سرخس را خراب و یباب‌ دیده آمد بدان خرّمی و آبادانی که آن را دیده بودیم. و امیر اندیشه‌مند شد که طلیعه خصمان را اینجا دیده آمد و با اعیان گفت:

«ازین شوختر مردم تواند بود؟ که [از] آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان‌ عنان بازنکشند .» گفتند: «هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد، که خانیان از پیش سلطان ماضی‌ هزیمت شدند، نیز یکی را از آن قوم کس ندید. و این قوم مشتی خوارج‌اند، اگر خواهند که بازآیند، زیادت از آن بینند که دیدند.» و نماز دیگر خبر رسید که خصمان بدو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می‌بگردانند و باز جنگ خواهند کرد. و امیر سخت تنگدل شد.

و شب را جاسوسان و قاصدان رسیدند و ملطّفه‌های منهیان‌ آوردند و نبشته بودند که «این قوم بتدبیر بنشستند و گفتند صواب نیست پیش مصاف‌ این پادشاه رفتن، رسم خویش نگاه داریم. و ما را به بنه و ثقل‌ دل مشغول نه‌، چنین نیروئی‌ بما باز رسید، بمی‌پراگنیم‌ تا ضجر شود و اگر خواهد و اگر نه، بازگردد. و دی رفت و تموز درآمده است و ما مردمانی بیابانی‌ایم و سختی‌کش، بر گرما و سرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد و چند توانند بود درین رنج، بازگردند » پس استادم این ملطّفه‌ها بر امیر عرض کرد و امیر سخت نومید و متحیّر گشت. و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان و این خبر بگفت و ملطّفه‌ها بر ایشان خوانده آمد، امیر گفت: تدبیر چیست؟ گفتند: هر چه خداوند فرماید میکنیم. و خداوند چه اندیشیده است؟ گفت: آن اندیشیده‌ام که اینجا بمانم و آلت بیابان راست کنم و جنگی دیگر بمصاف پیش گیرم‌ و چون بهزیمت شدند تا کران آب از دم ایشان باز نگردم. وزیر گفت: «اندیشه‌یی به ازین باید کرد، وقت بد است و خطر کردن محال‌ است.» ایشان این سخن میگفتند که آب از جوی باز ایستاد و با امیر بگفتند، و وقت چاشتگاه بود، و طلیعه ما در تاخت‌ که خصمان آمدند بر چهار جانب از لشکرگاه- و چنان تنگ و بر هم‌ زده بودند خیمه‌ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود، چنانکه بهیچ روزگار من برین جمله ندیدم- امیر روی بدین اعیان کرد و گفت:

بسم اللّه‌، برخیزید تا ما بر نشینیم‌ . گفتند: خداوند بر جای خود بباشد که مقدّمان ایشان که میگویند نیامده‌اند، ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر بمددی حاجت آید، بگوییم. و بازگشتند و ساخته بر وی مخالفان شدند . و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه‌ها و مبشّران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید. و بازگشتند.

و آب روان از ما دور ماند و افتادیم‌ بآب چاهها- و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم باندک مسافت شهر سرخس- و آنچه یخ باقی بود مانده‌، که‌ نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتن خصمان. و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته‌ و کشته شد از هر دو جانب. و بازگشتند قوم ما سخت غمگین. و چیرگی بیشتر مخالفان را بود، و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می‌بشوند . و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار بامیر رسانیدند و اعیان و مقدّمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می‌بنالند و میگویند که «عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است» و ما می‌بترسیم‌ که اینجا خللی بزرگ افتد، چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند، نباید که کار بجایی رسد . وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت، و با استادم بهم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند، و بخیمه‌ها بازشدند.