گنجور

 
۶۱

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۹

 

... به چنگال و نیروی شیران تویی

گشاینده بند هاماوران

ستاننده مرز مازندران ...

... هم آورد تو در جهان پیل نیست

کمند تو بر شیر بندافگند

سنان تو کوهی ز بن برکند

تویی از همه بد به ایران پناه ...

... بداندیش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد به کردار آب

برفت و نجست ایچ آرام و خواب ...

فردوسی
 
۶۲

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲

 

... تهمتن بیامد به نزدیک شاه

میان بسته جنگ و دل کینه خواه

که دستور باشد مرا تاجور ...

... جوان و سرافراز چون نره شیر

پرستار پنجاه با دست بند

به پیش دل افروز تخت بلند ...

... چه مردی بدو گفت با من بگوی

سوی روشنی آی و بنمای روی

تهمتن یکی مشت بر گردنش ...

... یکی بر خروشید چون پیل مست

سپر بر سر آورد و بنمود دست

بدانست رستم کز ایران سپاه ...

فردوسی
 
۶۳

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳

 

... ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه ...

... بدو اندرون خیمه های پلنگ

به پیش اندرون بسته صد ژنده پیل

یکی مهد پیروزه برسان نیل

یکی برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرین غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جای کیست ...

... وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه

سراپرده ای بر کشیده سیاه ...

... چنین گفت کز چین یکی نامدار

بنوی بیامد بر شهریار

بپرسید نامش ز فرخ هجیر ...

... به ایرانیان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوی تابنده شید

برآید یکی پرده بینم سپید ...

... به دهلیز چندی پیاده به پای

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه ای برکشیده درفش ...

... کجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهری بود بی بها ...

فردوسی
 
۶۴

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۴

 

چو بشنید این گفتهای درشت

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

ز بالا زدش تند یک پشت دست ...

... همی گفت گرگین که بشتاب هین

همی بست بر باره رهام تنگ

به برگستوان بر زده طوس چنگ ...

... بزد دست و پوشید ببر بیان

ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست از بر رخش و بگرفت راه ...

... بدو گفت کز تو بپرسم سخن

همه راستی باید افگند بن

من ایدون گمانم که تو رستمی ...

فردوسی
 
۶۵

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۷

 

... نشست از بر ژنده پیل ژیان

کمندی به فتراک بر بست شست

یکی تیغ هندی گرفته بدست ...

... نه من کودکم گر تو هستی جوان

به کشتی کمر بسته ام بر میان

بکوشیم و فرجام کار آن بود ...

... بسی گشته ام در فراز و نشیب

نیم مرد گفتار و بند و فریب

بدو گفت سهراب کز مرد پیر

نباشد سخن زین نشان دلپذیر

مرا آرزو بد که در بسترت

برآید به هنگام هوش از برت ...

... هشیوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد

برفتند هر دو روان پر ز گرد ...

... بزد دست سهراب چون پیل مست

برآوردش از جای و بنهاد پست

به کردار شیری که بر گور نر ...

... پرانده همی ماند ازو در شگفت

به لشکرگه خویش بنهاد روی

به خشم و دل از غم پر از کار اوی ...

فردوسی
 
۶۶

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲۱

 

... چو آمد تهمتن به ایوان خویش

خروشید و تابوت بنهاد پیش

ازو میخ برکند و بگشاد سر ...

... نیابی به خیره چه جویی کلید

در بسته را کس نداند گشاد

بدین رنج عمر تو گردد بباد ...

فردوسی
 
۶۷

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۵

 

... بدین کار همداستان شد پدر

که بندد برین کین سیاوش کمر

ازو شادمان گشت و بنواختش

به نوی یکی پایگه ساختش ...

... که پروردگار سیاوش توی

چو آهن ببندد به کان در گهر

گشاده شود چون تو بستی کمر

سیاوش بیامد کمر بر میان ...

... سر ماه با چرخ در زیر تست

تهمتن بدو گفت من بنده ام

سخن هرچ گویی نیوشنده ام ...

... به پیروزی و شاد باز آمدن

وزان جایگه کوس بر پیل بست

به گردان بفرمود و خود برنشست ...

... گهی نوش بار آورد گاه زهر

سوی گاه بنهاد کاووس روی

سیاوش ابا لشکر جنگ جوی ...

... گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی

چو یک ماه بگذشت لشکر براند ...

... ازیشان فراوان پیاده ببرد

بنه زنگه شاوران را سپرد

سوی طالقان آمد و مرورود ...

... همان با کلاهست و با دستگاه

همی سر برآرد ز تابنده ماه

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب ...

... که چندش چه گویی ز آرام و خواب

به گرسیوز اندر چنان بنگرید

که گفتی میانش بخواهد برید ...

فردوسی
 
۶۸

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۶

 

... برانگیختندی ز جای نشست

مرا تاختندی همی بسته دست

نگه کردمی نیک هر سو بسی ...

... یکی بادسر نامور پهلوان

یکی تخت بودی چو تابنده ماه

نشسته برو پور کاووس شاه

دو هفته نبودی ورا سال بیش

چو دیدی مرا بسته در پیش خویش

دمیدی به کردار غرنده میغ ...

... بدان تا چرا کردشان خواستار

بخواند و سزاوار بنشاند پیش

سخن راند با هر یک از کم و بیش ...

... که این خواب را کی توان گفت راست

مگر شاه با بنده پیمان کند

زبان را به پاسخ گروگان کند ...

... چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر

درخشنده خورشید بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند ...

فردوسی
 
۶۹

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۷

 

... رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سیاووش بنشاندش زیر تخت

از افراسیابش بپرسید سخت

چو بنشست گرسیوز از گاه نو

بدید آن سر وافسر شاه نو ...

... نباشد جز از راستی در میان

به کینه نبندم کمر بر میان

فرستم یکی نامه نزدیک شاه ...

... حدیث فرستادگان باد شد

سپهدار بنشست و رستم به هم

سخن راند هرگونه از بیش و کم ...

... که بر مهر او چهر او بر گواست

چو بنوشت نامه یل جنگجوی

سوی شاه کاووس بنهاد روی

وزان روی گرسیوز نیک خواه ...

... بدان گونه بر شد دل آراسته

کجا بستد از هر کسی بی گناه

بدان تا بپیچیدتان دل ز راه ...

... بفرمایمش کآتشی کن بلند

ببند گران پای ترکان ببند

برآتش بنه خواسته هرچ هست

نگر تا نیازی به یک چیز دست

پس آن بستگان را بر من فرست

که من سر بخواهم ز تن شان گسست ...

... نهانی چرا گفت باید سخن

سیاوش ز پیمان نگردد ز بن

وزین کار کاندیشه کردست شاه ...

... تو ایدر بمان تا سپهدار طوس

ببندد برین کار بر پیل کوس

من اکنون هیونی فرستم به بلخ ...

فردوسی
 
۷۰

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۸

 

... گر از چرخ گردان نخواهی نهیب

که من زان فریبنده گفتار او

بسی بازگشتم ز پیکار او ...

... بسازد چو باید کم و بیش تو

گروگان که داری به بند گران

هم اندر زمان بارکن بر خران ...

... بران رازشان خواند نزدیک خویش

بپرداخت ایوان و بنشاند پیش

که رازش به هم بود با هر دو تن ...

... بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت

تو گفتی که زهر گزاینده گشت

شبستان او گشت زندان من

غمی شد دل و بخت خندان من ...

... پراگنده شد در جهان این سخن

که با شاه ترکان فگندیم بن

زبان برگشایند هر کس به بد ...

... ببارید خون زنگه شاوران

بنفرید بر بوم هاماوران

پر از غم نشستند هر دو به هم ...

... ترا بی پدر در جهان جای نیست

یکی نامه بنویس نزدیک شاه

دگر باره زو پیلتن را بخواه ...

... ازان چشم گریان شد از کار او

چنین گفت زنگه که ما بنده ایم

به مهر سپهبد دل آگنده ایم ...

... سپهدار برخاست از پیشگاه

گرفتش به بر تنگ و بنواختش

گرامی بر خویش بنشاختش

چو بنشست با شاه پیغام داد

سراسر سخنها بدو کرد یاد ...

... بفرمود تا جایگه ساختند

ورا چون سزا بود بنواختند

چو پیران بیامد تهی کرد جای ...

... بدو گفت پیران کاندر خرد

یکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد ...

... چو بشنید افراسیاب این سخن

یکی رای با دانش افگند بن

دبیر جهان دیده را پیش خواند

زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستین که بر خامه بنهاد دست

به عنبر سر خامه را کرد مست ...

... کجا برترست از مکان و زمان

بدو کی رسد بندگی را گمان

خداوند جانست و آن خرد ...

... تو فرزند باشی و من چون پدر

پدر پیش فرزند بسته کمر

چنان دان که کاووس بر تو به مهر

بران گونه یک روز نگشاد چهر

کجا من گشایم در گنج بست

سپارم به تو تاج و تخت نشست ...

... ازین کرد یزدان ترا بی نیاز

هم ایدر بباش و به خوبی بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست ...

... که ز ایدر به ایران شوی با سپاه

ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دیر ...

... بفرمود تا زنگه نیک خواه

به زودی به رفتن ببندد کمر

یکی خلعت آراست با سیم و زر ...

... ز آتش کجا بردمد باد سرد

یکی نامه بنوشت نزد پدر

همه یاد کرد آنچ بد در به در ...

... دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببایست شست ...

... نیاید همی هیچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر ...

فردوسی
 
۷۱

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۹

 

چو خورشید تابنده بنمود پشت

هوا شد سیاه و زمین شد درشت ...

... درفشنده مهدی بسان درخت

سرش ماه زرین و بومش بنفش

به زر بافته پرنیایی درفش ...

... ترا چون پدر باشد افراسیاب

همه بنده باشیم زین روی آب

ز پیوستگان هست بیش از هزار ...

... تو بی کام دل هیچ دم بر مزن

ترا بنده باشد همی مرد و زن

مرا گر پذیری تو با پیر سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

برفتند هر دو به شادی به هم ...

... پیاده به کوی آمد افراسیاب

از ایوان میان بسته و پر شتاب

سیاوش چو او را پیاده بدید ...

... برآساید از جنگ وز جوش خون

کنون شهر توران ترا بنده اند

همه دل به مهر تو آگنده اند ...

... بیامد بران تخت زر بر نشست

هشیوار جان اندر اندیشه بست

چو خوان سپهبد بیاراستند ...

... ز هر گونه ای رفت بر خوان سخن

همه شادمانی فگندند بن

چو از خوان سالار برخاستند ...

... بیامد نشست از برگاه شاه

سیاووش بنشست با او به تخت

به دیدار او شاد شد شاه سخت ...

... ز قربان کمان کیی برکشید

سپهبد کمان خواست تا بنگرد

یکی برگراید که فرمان برد ...

... نیامد برو خیره شد بدگمان

ازو شاه بستد به زانو نشست

بمالید خانه کمان را به دست ...

... نشستند خوان و می آراستند

کسی کاو سزا بود بنشاستند

میی چند خوردند و گشتند شاد ...

... سپاهی ز هرگونه با او برفت

از ایران و توران بنخچیر تفت

سیاوش به دشت اندرون گور دید ...

... به غار و به کوه و به هامون بتاخت

بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت

به هر جایگه بر یکی توده کرد ...

... ز شاهان یکی پرهنر یادگار

بنه دل برین بوم و جایی بساز

چنان چون بود درخور کام و ناز ...

... از ایشان نه برداشتی چشم ماه

سه اندر شبستان گرسیوزاند

که از مام وز باب با پروزاند ...

... پس پرده من چهارند خرد

چو باید ترا بنده باید شمرد

ازیشان جریرست مهتر بسال ...

... بود روز رخشنده دمساز تو

اگر رای باشد ترا بنده ایست

به پیش تو اندر پرستنده ایست ...

... پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی

سوی خانه خویش بنهاد روی

چو پیران ز پیش سیاوش برفت ...

... مرا سودمندی کم و بیش تست

کسی کاو به زندان و بند منست

گشادنش درد و گزند منست

ز خشم و ز بند من آزاد گشت

ز بهر تو پیگار من باد گشت ...

... چرا کشت باید درختی به دست

که بارش بود زهر و برگش کبست

ز کاووس وز تخم افراسیاب ...

... کزین دو نژاده یکی نامور

برآرد به خورشید تابنده سر

بایران و توران بود شهریار ...

... برآورد برسان زرین سپر

سپهدار پیران میان را ببست

یکی باره تیزرو برنشست

به کاخ سیاووش بنهاد روی

بسی آفرین خواند بر فر اوی ...

... چو فرمان دهی من سزاوار او

میان را ببندم پی کار او

سیاووش را دل پر آزرم بود ...

... چو بشنید پیران سوی خانه رفت

دل و جان ببست اندر آن کار تفت

در خانه جامه نابرید ...

... چو بانوی بشنید پیغام اوی

به سوی فرنگیس بنهاد روی

زمین را ببوسید گلشهر و گفت ...

... بدی شاد یک هفته مهمان خویش

در بسته زندانها برگشاد

ازو شادمان بخت و او نیز شاد ...

... از ایدر ترا داده ام تا به چین

یکی گرد برگرد و بنگر زمین

به شهری که آرام و رای آیدت ...

... سیاوش ز گفتار او گشت شاد

بزد نای و کوس و بنه برنهاد

سلیح و سپاه و نگین و کلاه ...

... فرنگیس را در عماری نشاند

بنه برنهاد و سپه را براند

ازو بازنگسست پیران گرد

بنه برنهاد و سپه را ببرد

به شادی برفتند سوی ختن ...

... بجایی رسیدند کاباد بود

یکی خوب فرخنده بنیاد بود

به یک روی دریا و یک روی کوه ...

... بگفتند یکسر به شاه گزین

که بس نیست فرخنده بنیاد این

از اخترشناسان برآورد خشم ...

... همه گرد بر گرد خاکش مغاک

نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه

هم از بر شدن مرد گردد ستوه ...

... بدو در فراوان نگار آوریم

چه بندی دل اندر سرای سپنج

چه یازی به رنج و چه نازی به گنج ...

... دو کشور شود پر ز شمشیر و کین

بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش

از ایران و توران ببینی درفش ...

... بسا کشورا کان به پای ستور

بکوبند و گردد به جوی آب شور

از ایران و توران برآید خروش ...

... هزار اشتر بختی سرخ موی

بنه بر نهادند با رنگ و بوی

از ایران و توران گزیده سوار ...

... خنیده به توران سیاووش گرد

کز اختر بنش کرده شد روز ارد

از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ...

... سراسر همه باغ و میدان و کاخ

همی دید هرسو بنای فراخ

سپهدار پیران ز هر سو براند ...

... به ایوان و باغ سیاوش رسید

به کاخ فرنگیس بنهاد روی

چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی ...

... بپرسید و دینار کردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جای دید

بران سان بهشتی دلارای دید ...

... چو آمد به شادی به ایوان خویش

همانگاه شد در شبستان خویش

به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ...

فردوسی
 
۷۲

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰

 

... همه شهر و برزن یکایک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد ...

... به شادی همی داد دل را درود

چو خورشید تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت ...

... چو گرسیوز آمد بینداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت ...

... به زین اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدی به رنج ...

... بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره

از آورد نیزه برآورد راست ...

... که همتا نبودش به ترکان به زور

بیامد بران کار بسته میان

به نزد جهانجوی شاه کیان

سیاوش بورد بنهاد روی

برفتند پیچان دمور و گروی

ببند میان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره ...

... بزرگان و گرسیوز سرفراز

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه ...

... سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن

چنین تا به درگاه افراسیاب ...

... فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزدیک او چند گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام ...

... چهارم چو گرسیوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پیش خواند ...

... به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سیاوش میان

ازو نیز ما را نیامد زیان ...

... که بادی که از خانه آید برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار ...

... چنین داد پاسخ که من زین سخن

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

بباشیم تا رای گردان سپهر ...

... نگهبان او من بسم بی گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژیی آشکارا شود ...

... بدان بخشش و رای و آن ماه روی

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش ...

... نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد ...

... به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست باید میان

تهی کردن آن جایگاه کیان ...

... سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

پراندیشه بنشست بیدار دیر

همی گفت رازیست این را به زیر ...

... نگردانم از تیغ پولاد روی

من اینک به رفتن کمر بسته ام

عنان با عنان تو پیوسته ام ...

... شنیدی که با ایرج کم سخن

به آغاز کینه چه افگند بن

وزان جایگه تا به افراسیاب ...

... بباید که بخت بد آید فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت ...

... ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

میانش به خنجر بدو نیم کرد ...

... همه پیش تو یک به یک راندم

چو خورشید تابنده برخواندم

به ایران پدر را بینداختی ...

... درختی بد این برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بیخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد ...

... پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

ببادافره بد نه اندر خورم ...

... وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بنده خویش و پیوند تست

بهر کس یکی نامه ای کن دراز ...

... بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه

فردوسی
 
۷۳

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱

 

... به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پیش بالین ببست

میان دو گیتیش بینم نشست ...

... ز ایران بدو نامه پیوسته شد

به مادر همی مهر او بسته شد

سپاهی ز روم و سپاهی ز چین ...

... همان سنج و شیپور و هندی درای

به سوی سیاووش بنهاد روی

ابا نامداران پرخاشجوی ...

... به درگاه ایوان زمانی بماند

بسیچید و بنشست خنجر به چنگ

طلایه فرستاد بر سوی گنگ ...

... ز نزدیک گرسیوز آمد نوند

که بر چاره جان میان را ببند

نیامد ز گفتار من هیچ سود ...

... کجا بهره دارد ز دانش بسی

ترا پنج ماهست ز آبستنی

ازین نامور گر بود رستنی ...

... نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشید تابنده تا تیره خاک

گذر نیست از داد یزدان پاک ...

... وز ایران بیاید یکی چاره گر

به فرمان دادار بسته کمر

از ایدر ترا با پسر ناگهان ...

... مگر گفت بدخواه گردد نهان

همی بنگرید این بدان آن بدین

که کینه نبدشان به دل پیش ازین ...

... رده بر کشیدند ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

همه با سیاوش گرفتند جنگ ...

... همی گشت بر خاک و نیزه به دست

گروی زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دوان خون بران چهره ارغوان ...

... به تیزی بریدن نبینم روا

ببندش همی دار تا روزگار

برین بد ترا باشد آموزگار ...

... از ان پس ورا سربریدن سزد

بفرمای بند و تو تندی مکن

که تندی پشیمانی آرد به بن

چه بری سری را همی بی گناه ...

... چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس

ببندند بر کوهه پیل کوس

دمنده سپهبد گو پیلتن ...

... که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر

برین کینه بندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از کینه ور ...

... بدو گفت گرسیوز ای هوشمند

بگفت جوانان هوا را مبند

از ایرانیان دشت پر کرگس است ...

... به توران گزند مرا آمدست

غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان ...

... فرنگیس بشنید رخ را بخست

میان را به زنار خونین ببست

پیاده بیامد به نزدیک شاه ...

... چرا کرد خواهی مرا خاکسار

دلت را چرا بستی اندر فریب

همی از بلندی نبینی نشیب ...

... مر او را دران خانه انداختند

در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سیاووش را ...

... چنان روزبانان مردم کشان

سیاوش بنالید با کردگار

که ای برتر از گردش روزگار

یکی شاخ پیدا کن از تخم من

چو خورشید تابنده بر انجمن

که خواهد ازین دشمنان کین خویش ...

... ز گرسیوز آن خنجر آبگون

گروی زره بستد از بهر خون

بیفگند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

یکی تشت بنهاد زرین برش

جدا کرد زان سرو سیمین سرش ...

فردوسی
 
۷۴

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۲

 

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب ...

... یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد ...

... خراشیده روی و بمانده نژند

همه بندگان موی کردند باز

فرنگیس مشکین کمند دراز

برید و میان را به گیسو ببست

به فندق گل ارغوانرا بخست ...

... برو بر شمردند یکسر سخن

که بخت از بدیها چه افگند بن

یکی زاریی خاست کاندر جهان

نبیند کسی از کهان و مهان

سیاووش را دست بسته چو سنگ

فگندند در گردنش پالهنگ ...

... فگندند و از کس نکردند باک

یکی تشت بنهاد پیشش گروی

بپیچید چون گوسفندانش روی ...

... به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پیران به گفتار بنهاد گوش

ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش ...

... بفرمود تا روزبانان در

زمانی ز فرمان بتابند سر

بیامد دمان پیش افراسیاب ...

... شده آشکارا ره ایزدی

فریبنده دیوی ز دوزخ بجست

بیامد دل شاه ترکان بخست ...

فردوسی
 
۷۵

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۴

 

... بریدند سر زان تن شاهوار

بنالد همی بلبل از شاخ سرو

چو دراج زیر گلان با تذرو ...

... برفتند با مویه ایرانیان

بدان سوگ بسته به زاری میان

همه دیده پرخون و رخساره زرد ...

... ز کشمیر و کابل شدند انجمن

به درگاه کاووس بنهاد روی

دو دیده پر از آب و دل کینه جوی ...

... تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی خان سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید ...

... چو یک هفته با سوگ و با آب چشم

به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد نای رویین و کوس ...

... که اندر جهان چون سیاوش سوار

نبندد کمر نیز یک نامدار

چنین کار یکسر مدارید خرد ...

... مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ

نهاده به گردن درون پالهنگ ...

... زمین و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ایران میان

به پیش اندرون اختر کاویان ...

... به کین سیاوش کمر بر میان

ببست و بیامد چو شیر ژیان

برآرد ازین مرز بی ارز دود ...

... همی شد فرامرز نیزه به دست

ورازاد را راه یزدان ببست

فرامرز جنگی چو او را بدید ...

... بیفشرد بر نیزه بر چنگ را

یکی نیزه زد بر کمربند او

که بگسست زیر زره بند او

چنان برگرفتش ز زین خدنگ ...

... همی دود برشد به چرخ بلند

یکی نامه بنوشت نزد پدر

ز کار ورازاد پرخاشخر ...

... همان افسر و طوق زرین کمر

ز دستور گنجور بستد کلید

همه کاخ و میدان درم گسترید ...

... از ایران سپه برشد آوای کوس

ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه ...

... بیازید زان سان که یازد پلنگ

گرفتش کمربند و از پشت زین

برآورد و زد ناگهان بر زمین ...

... به پیروزی از روزگار نبرد

به پیش اندرون سرخه را بسته دست

بکرده ورازاد را یال پست ...

... ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم کمند

بخوابند بر خاک چون گوسفند

بسان سیاوش سرش را ز تن ...

... چو بشنید طوس سپهبد برفت

به خون ریختن روی بنهاد تفت

بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه ...

... بر رستم آمد بگفت این سخن

که پور سپهدار افگند بن

چنین گفت رستم که گر شهریار ...

فردوسی
 
۷۶

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۵

 

... همه شهر ایران جگر خسته اند

به کین سیاوش کمر بسته اند

نگون شد سر و تاج افراسیاب ...

... بجنبید بر بارگه لشکرش

بزد نای رویین و بربست کوس

همی آسمان بر زمین داد بوس ...

... همه رزم جویان کندآوران

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

برفتند با کاویانی درفش ...

... به ابر اندر آمد سنان و درفش

درفشیدن تیغهای بنفش

بیامد ز قلب سپه پیلسم ...

... به میدان به کردار شیر دژم

تهمتن ز قلب سپه بنگرید

دو گرد دلیر و گرانمایه دید ...

... که گر پیلسم از بد روزگار

خرد یابد و بند آموزگار

نبرده چنو در جهان سر به سر

به ایران و توران نبندد کمر

همانا که او را زمان آمدست ...

... از ایران فراوان سپه را بکشت

غمی شد دل طوس و بنمود پشت

بر رستم آمد یکی چاره جوی ...

... فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

چو افراسیاب آن درفش بنفش

نگه کرد بر جایگاه درفش ...

... بزد بر بر رستم کینه خواه

سنان اندر آمد به بند کمر

به ببر بیان بر نبد کارگر ...

... دل سنگ و سندان نماند درست

بر و یال کوبنده باید نخست

عمودی که کوبنده هومان بود

تو آهن مخوانش که موم آن بود ...

فردوسی
 
۷۷

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۶

 

... به پیران چنین گفت کایرانیان

بدی را ببستند یکسر میان

کنون بوم و بر جمله ویران شود ...

... غلامان و اسپ و پرستندگان

همان مایه ور خوب رخ بندگان

در گنج دینار و پرمایه تاج ...

... سیاووش رد را برادر توی

میان را به کین برادر ببند

ز فتراک مگشای بند کمند

به چین و ختن اندرآور سپاه ...

... به ماچین و چین آمد این آگهی

که بنشست رستم به شاهنشهی

همه هدیه ها ساختند و نثار ...

... بدید آن روانهای بیدارشان

وزان پس بنخچیر با یوز و باز

برآمد برین روزگاری دراز ...

... کنون انجمن گر پراگنده ایم

همه پیش تو چاکر و بنده ایم

چو چیره شدی بیگنه خون مریز ...

... که خوبی گزین زین سپنجی سرای

بنوش و بناز و بپوش و بخور

ترا بهره اینست زین رهگذر ...

... ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت

به ایران کشیدند و بربست رخت

ز توران سوی زابلستان کشید ...

... همه یک به یک دل پر از کین کنید

سپر بستر و تیغ بالین کنید

به ایران سپه رزم و کین آوریم ...

فردوسی
 
۷۸

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۸

 

... ز بهر بزرگی پسندیده اند

سرانجام بستر جز از خاک نیست

از او بهره زهر است و تریاک نیست ...

... ترا کردگار است پروردگار

توی بنده و کرده کردگار

چو گردن به اندیشه زیر آوری ...

... به توران شدن کار را ناگزیر

به فرمان او گیو بسته میان

بیامد به کردار شیر ژیان ...

... چنین تا برآمد بر این هفت سال

میان سوده از تیغ و بند دوال

خورش گور و پوشش هم از چرم گور ...

... چنین چهره جز در خور گاه نیست

پیاده بدو تیز بنهاد روی

چو تنگ اندر آمد گو شاه جوی ...

... که از فر یزدان گشادی سخن

بدان گه که اندرز ش آمد به بن

همی گفت با نامور مادرم ...

... سرانجام کیخسرو آید پدید

بجا آورد بندها را کلید

بدانگه که گردد جهاندار نیو ...

... چو بر گلستان نقطه قار بود

تو بگشای و بنمای بازو به من

نشان تو پیداست بر انجمن

برهنه تن خویش بنمود شاه

نگه کرد گیو آن نشان سیاه ...

... همی گفت با شاه یکسر سخن

که دادار گیتی چه افگند بن

همان خواب گودرز و رنج دراز ...

... به آبشخور آید سوی جویبار

به بهزاد بنمای زین و لگام

چو او رام گردد تو بگذار گام

چو آیی برش نیک بنمای چهر

بیارای و ببسای رویش به مهر ...

... بسی از پدر کرد با درد یاد

چو بنشست بر باره بفشارد ران

برآمد ز جا آن هیون گران ...

... همی گفت که آهرمن چاره جوی

یکی بارگی گشت و بنمود روی

کنون جان خسرو شد و رنج من ...

... سپهر از تو زاید همی خوب و زشت

جهان پیش فرزند تو بنده باد

سر بدسگالانش افگنده باد ...

... فرنگیس را خاک باید نهفت

ببندید کیخسرو شوم را

بد اختر پی او بر و بوم را ...

... که این کوه خارا ست نه یال و سفت

همه خسته و بسته گشتند باز

به نزدیک پیران گردن فراز ...

فردوسی
 
۷۹

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۹

 

... سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

بدو بر به رفتن دژآگاه بود ...

... به دیگر کران خفته بد گیو و شاه

فرنگیس زان جایگه بنگرید

درفش سپهدار توران بدید ...

... که آمد ترا روزگار گریز

ترا گر بیابند بیجان کنند

دل ما ز درد تو پیچان کنند

مرا با پسر دیده گردد پرآب

برد بسته تا پیش افراسیاب

وزان پس ندانم چه آید گزند ...

... ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه

میانچی شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغرید گیو ...

... کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند

ز زین برگرفتش به خم کمند ...

... ببردش دمان تا لب رودبار

بیفگند بر خاک و دستش ببست

سلیحش بپوشید و خود بر نشست ...

... به سوگند یابی مگر باره باز

دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشاید این بند تو هیچکس

گشاینده گلشهر خواهیم و بس ...

... به سوگند بخرید اسپ و روان

که نگشاید آن بند را کس به راه

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

ازان پس بفرمود تا برنشست

فردوسی
 
۸۰

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱

 

... همه دیبه خسروانی فگند

یکی تخت بنهاد پیکر به زر

بدو اندرون چند گونه گهر ...

... چنان چون بباید سزاوار شاه

سراسر همه شهر آیین ببست

بیاراست میدان و جای نشست ...

... ازان پس که پیران بیامد چو شیر

میان بسته و بادپایی به زیر

به آب اندر آمد بسان نهنگ ...

... بینداخت بر یال او بر کمند

سر پهلوان اندر آمد به بند

بخواهش گری رفتم ای شهریار ...

... بدان کاو ز درد پدر خسته بود

ز بد گفتن ما زبان بسته بود

چنین تا لب رود جیحون به جنگ ...

... چو آمد بدان گلشن زرنگار

بر اورنگ زرینش بنشاندند

برو بر بسی آفرین خواندند

ببستند گردان ایران کمر

بجز طوس نوذر که پیچید سر ...

... به دستوری نامدار انجمن

ز پیش پدر گیو بنمود پشت

دلش پر ز گفتارهای درشت ...

... چو بشنید پاسخ چنین داد طوس

که بر ما نه خوبست کردن فسوس

به ایران پس از رستم پیلتن ...

... وزان رو بیامد سپهدار طوس

ببستند بر کوهه پیل کوس

ببستند گردان ایران میان

به پیش سپاه اختر کاویان ...

... جهانجوی کیخسرو تاج ور

نشسته بران تخت و بسته کمر

به گرد اندرش ژنده پیلان دویست ...

... منه زهر برنده بر جام شیر

بنه تیغ و بگشای ز آهن میان

نباید کزین سود دارد زیان ...

... چو بشنید گودرز و طوس این سخن

که افگند سالار هشیار بن

برین هر دو گشتند همداستان ...

... همان من کشم کاویانی درفش

رخ لعل دشمن کنم چون بنفش

کنون همچنین من ز درگاه شاه

بنه برنهم برنشانم سپاه

پس اندر فریبرز و کوس و درفش

هوا کرده از سم اسپان بنفش

چو فرزند را فر و برز کیان

بباشد نبیره نبندد میان

بدو گفت شاه ار تو رانی ز پیش ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۵۵۱