گنجور

 
۶۱

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۹

 

... توانایی خویش پیدا کنم

چو فرمان دهد دیده دریا کنم

شتربار بنهاد و خود رفت پیش ...

فردوسی
 
۶۲

فردوسی » شاهنامه » داستان هفتخوان اسفندیار » بخش ۱۰

 

... جهاندار تا جاودان زنده باش

یکی ژرف دریا درین راه بود

که بازارگان زان نه آگاه بود

ز دریا برآمد یکی کژ باد

که ملاح گفت آن ندارم به یاد ...

... پذیرفتم از دادگر یک خدای

که گر یابم از بیم دریا رهای

یکی بزم سازم به هر کشوری ...

فردوسی
 
۶۳

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۰

 

... ازان سان که من گردن ژنده پیل

ببستم فکندم به دریای نیل

چو از من گناهی بیابد پدید ...

... بزرگان به دانش بیابند راه

ز دریا گذر نیست بی آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت ...

فردوسی
 
۶۴

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۵

 

... چو دیدش دل سام شد ناامید

بفرمود تا پیش دریا برند

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند ...

فردوسی
 
۶۵

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۶

 

... که از چنگ او کس نیابد رها

به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ

ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

به دریا سر ماهیان برفروخت

هم اندر هوا پر کرگس بسوخت ...

... تنش بر زمین و سرش بآسمان

که دریای چین تا میانش بدی

ز تابیدن خور زیانش بدی ...

فردوسی
 
۶۶

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۴

 

... چنین کارها رفت بر دست او

که دریای چین بود تا شست او

همی برکشیدی ز دریا نهنگ

به دم در کشیدی ز هامون پلنگ ...

فردوسی
 
۶۷

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۶

 

... جهان را چنین است آیین و رای

همی راند تا پیش دریا رسید

ز سیمرغ روی هوا تیره دید

چو آمد به نزدیک دریا فراز

فرود آمد آن مرغ گردنفراز ...

... چو ببرید رستم تن شاخ گز

بیامد ز دریا به ایوان و رز

بران کار سیمرغ بد رهنمای ...

فردوسی
 
۶۸

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۳

 

... نخواهد گشادن بمابر نهان

به دریا نهنگ و به هامون پلنگ

همان شیر جنگاور تیزچنگ ...

فردوسی
 
۶۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود » بخش ۶

 

... وزان نیز کان بیگنه را که یافت

کسی یافت گر سوی دریا شتافت

که یزدان پسر داد و نشناختم ...

فردوسی
 
۷۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی داراب دوازده سال بود » بخش ۱

 

... ز پستی برآمد به کوهی رسید

یکی بی کران ژرف دریا بدید

بفرمود کز روم و وز هندوان

بیارند کارآزموده گوان

بجویند زان آب دریا دری

رسانند رودی به هر کشوری ...

فردوسی
 
۷۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۲

 

... به گرد لب آب لشکر کشید

ز جوشن کسی آب دریا ندید

فردوسی
 
۷۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۴

 

... ز ساز و ز گردان هر دو گروه

زمین همچو دریا بد و گرد کوه

ز خفتان وز خنجر هندوان ...

... به پیش سپاه آوریدند پیل

جهان شد به کردار دریای نیل

سواران جنگ از پس و پیل پیش ...

فردوسی
 
۷۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۶

 

... که چرخ فلک را بدرید گوش

چو دریا شد از خون گردان زمین

تن بی سران بد همه دشت کین ...

فردوسی
 
۷۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۸

 

... یکی داستان زد برین مرد سنگ

که گر آب دریا بخواهد رسید

درو قطره باران نیاید پدید ...

فردوسی
 
۷۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱

 

... همه زیردستان بیابند بهر

به کوه و بیابان و دریا و شهر

نخواهیم باژ از جهان پنج سال ...

فردوسی
 
۷۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۶

 

... شود خوار چون آب دانش بخورد

به کردار ماهی به دریا شود

گر از بدکنش بر ثریا شود ...

فردوسی
 
۷۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۳

 

... چو برزد سر از کوه روشن چراغ

چو دریا فروزنده شد دشت و راغ

سکندر بیامد بران بارگاه ...

فردوسی
 
۷۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۷

 

... سوی فور هندی سپاهی براند

که روی زمین جز به دریا نماند

به هر سو همی رفت زان سان سپاه

تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه

همه کوه و دریا و راه درشت

به دل آتش جنگ جویان بکشت ...

... به هرجای بر لشگر بدگمان

کنون سربه سر کوه و دریا به پیش

به سیری نیامد کس از جان خویش ...

... پیاده به جنگ اندر آید سپاه

گر از خون ما خاک دریا کنند

نشیبی ز افگنده بالا کنند ...

فردوسی
 
۷۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۷

 

... چو اسکندری کو بیاید ز روم

به شمشیر دریا کند روی بوم

همی از درت بازگردد به چیز ...

... گشاده شتر بار بودی چهل

زنی بود چون موج دریا به دل

دگر چار صد تای دندان پیل ...

فردوسی
 
۸۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۹

 

... ز شهر برهمن به جایی رسید

یکی بی کران ژرف دریا بدید

بسان زنان مرد پوشیده روی ...

... شگفت اندر ایشان سکندر بماند

ز دریا همی نام یزدان بخواند

هم انگاه کوهی برآمد ز آب ...

... یکی گفت زان فیلسوفان به شاه

که بر ژرف دریا ترا نیست راه

بمان تا ببیند مر او را کسی ...

... چو بگذشت زان آب جایی رسید

که آمد یکی ژرف دریا پدید

جهان خرم و آب چون انگبین ...

... که با جنگ ایشان نبد زور و تاو

سپاهش ز دریا بیکسو شدند

بران نیستان آتش اندر زدند ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۳۷۳