گنجور

 
۷۹۲۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۷۹

 

نافه چین را گریبان پاره سازد موی تو

بوی پیراهن گره بندد به دامن بوی تو

گرچه از رخسار گلگون نوبهار عالمی ...

... تا چها با خون گرم لاله حمرا کند

خار بن را نافه چین می کند آهوی تو

چشم حیرت وام می گیرد ز طوق قمریان ...

... حیرتی دارم که چون استاد خط بر روی تو

گر به سهو از غنچه و گل بالش و بستر کنی

می شود نیلوفری از بوی گل پهلوی تو ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸۱

 

... نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو

گرچه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو

برگ سبزی نیستم شرمنده احسان سرو

صایب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رود

می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو

صائب تبریزی
 
۷۹۲۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹۴

 

چو بنشیند شود صد کوه تمکین همنشین با او

چو برخیزد ز جا از جای برخیزد زمین با او ...

... لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی

صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او

مآل خواجه ممسک به زنبور عسل ماند ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۳۰

 

... پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو

من بسته ام لب طمع اما نگار من

دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو ...

... صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو

زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد

آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۳۳

 

... فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن

دست من است و دامن بند نقاب تو

بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل

خوشتر بود ز چشمه کوثر حباب تو ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷۹

 

دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه

چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه

نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند

دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه

بستر بیگانه را هر تار مار خفته ای است

جز به خاک ای زاده خاک سیه پهلو منه

جوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیست

بندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منه

برنمی دارد شراکت حسن یکتا آمده است ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۰۹

 

به هر کجا که خوری باده تن به خواب مده

بنای خانه ناموس را به آب مده

ز خیره چشمی تردامنان ملاحظه کن

کتان عصمت خود را به ماهتاب مده

بهار عصمت تو ره به خشکسالی بست

به هیچ تشنه جگر نیم قطره آب مده ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۲۷

 

... نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه

در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش

یکسر نموده اند ترا ترجمان همه ...

... پیش تو کرده راز دل خود عیان همه

از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان

ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه

در کار توست چرخ بلند و زمین پست ...

صائب تبریزی
 
۷۹۲۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۳۹

 

دلگیر نیست از تن جانهای زنگ بسته

کنج قفس بهشت است بر مرغ پرشکسته

آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش

جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته

مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت ...

... از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان

از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته

مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت

گوهر نمی شود بند در رشته گسسته

تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا ...

... دست سبوی می را از دست چون گذاریم

از بحر غم برآورد ما را به دست بسته

این آن غزل که صایب آخوند محتشم گفت

دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته

صائب تبریزی
 
۷۹۳۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۴۷

 

... که درون دیده من ز نظر جدا نشسته

به دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن من

که پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشسته ...

... که گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان

که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشسته

چه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه ...

... همه با کف گشاده ز پی دعا نشسته

ز نسیم بال بستان به نظاره گلستان

که چراغ لاله و گل به ره صبا نشسته ...

... که غبار بر دل من ز نه آسیا نشسته

به ثبات حسن خوبان دل خود مبند صایب

که به روی خار دایم گل بی وفا نشسته

صائب تبریزی
 
۷۹۳۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۷۴

 

... نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای

طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری

در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار ...

... راه پیمایی که دامان را کند گردآوری

چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن

گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری

پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد

چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری ...

... پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند

آستین چون چشم گریان را کند گردآوری ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۹۷

 

... خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی

سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد

سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی ...

... دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی

داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک

در حریم دیده خورشید جاافتادگی ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۰۴

 

بر سر آب است بنیاد جهان زندگی

تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی

تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا

می رود بر باد اوراق خزان زندگی ...

... می رود از بس به سرعت کاروان زندگی

نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین

هر که از دوش افکند بار گران زندگی ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۰۸

 

... چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی

در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل

می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی ...

... سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی

زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم

می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی

بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۱۸

 

... می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی

از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران

هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی ...

... عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش

صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی

از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۷۷

 

... مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران

که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی

ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را ...

... در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد

ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی

من حیران چه سازم کز تماشای خرام او ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۸۶

 

... ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل

ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی

چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت ...

... که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی

به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن

چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۰۲

 

... که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای

می بده می بستان دست بزن پای بکوب

به خرابات نه از بهر نماز آمده ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم

چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای

بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام ...

صائب تبریزی
 
۷۹۳۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۱۳

 

... با خبر باش که از دست عنان نگذاری

چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است

سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری ...

... عمر چون قافله ریگ روان درگذرست

تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند ...

صائب تبریزی
 
۷۹۴۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۶۳

 

... تزلزل نیست در اطوار عاشق

بنای عشق را نبود نشستی

زبون آرزو تا کی توان بود

چه عاجزمانده ای در خار بستی

ز خود تا نگذری صایب چو مردان ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۳۹۵
۳۹۶
۳۹۷
۳۹۸
۳۹۹
۵۵۱