گنجور

 
صائب تبریزی

عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی

خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی

ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم

کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟

چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟

از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی

هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند

خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی

نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون

چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟

در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل

می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی

چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد

هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی

داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را

صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی

روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب

هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی

صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای

می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی

پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش

کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟

ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست

خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی

صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را

شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی

بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست

چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی

رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست

ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی

عقل طرح آشنایی با جهان می افکند

آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی

روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل

سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی

زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم

می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی

بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود

با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی

صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور

راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی

این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود

پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی