گنجور

 
صائب تبریزی

خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو

پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو

من بسته ام لب طمع، اما نگار من

دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!

عشق کریم سایه فکنده است بر سرت

هر آرزو که می کشدت دل، بخواه ازو

باغ و بهار چشم و دل قانع من است

صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو

زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد

آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو؟

تا جلوه داد قد قیامت خرام را

آمد هزار منکر محشر به راه ازو

در دودمان خامه صائب نهفته است

برقی که روی صفحه شود همچو ماه ازو