گنجور

 
۷۸۰۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۲

 

... رفت خاکستر به باد آیینه بی پرداز ماند

خامشی بند زبان حرف سازان می شود

از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند ...

... شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند

خامشی صایب کلید بستگیهای دل است

بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند

صائب تبریزی
 
۷۸۰۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۲

 

از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند

بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند

توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند

مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند ...

... ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند

در گره تا چند خواهی بستن از طبع لییم

خرده جانی که از بهر نثارت داده اند ...

... نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند

بال پرواز ترا هر چند صایب بسته اند

شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند

صائب تبریزی
 
۷۸۰۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۳

 

... مهر زن بر لب چو مینا معرفت کم خرج کن

از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند

شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای ...

... چند روزی سر برای امتحانت داده اند

شکر حق کن ذکر حق بشنو درین بستانسرا

چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند ...

... سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند

چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر

از حواس آشکارا و نهانت داده اند ...

صائب تبریزی
 
۷۸۰۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۲

 

... آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده اند

چشم خود جمعی که از رخسار نیکو بسته اند

پیش یوسف در بغل آیینه پنهان کرده اند ...

... درد و داغ عشق در زنجیر دارد روح را

شور مجنون را نظر بند این غزالان کرده اند

کاسه دریوزه شد ناف غزالان ختن ...

صائب تبریزی
 
۷۸۰۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۳

 

... سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند

با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد

آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند ...

... کاسه در یوزه را بر فرق سایل بشکند

دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست

شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند ...

صائب تبریزی
 
۷۸۰۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰۴

 

در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند

جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند

سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین

تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند

پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار ...

صائب تبریزی
 
۷۸۰۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰۸

 

... تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند

ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند

بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند

نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود ...

... صایب ارباب هوس دارند جوش العطش

روی اگر بر روی گل چون قطره شبنم نهند

صائب تبریزی
 
۷۸۰۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۵

 

... ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود

گفتم از گردون گشاید کار من شد بسته تر

آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود ...

... سرو در قید رعونت ماند از آزادگی

عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود

پرده گوش اجابت شبنم از سیماب داشت

بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود ...

صائب تبریزی
 
۷۸۰۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹۷

 

... نامه مقراض پر و بال کبوتر می شود

غیر بی رنگی که حسنش رنگ بست افتاده است

دل به هر رنگی که بستم رنگ دیگر می شود

هرکه دل بر رنگ و بوی باغ چون شبنم نبست

تکمه پیراهن خورشید انور می شود ...

... پنجه تدبیر را بشکن که چون برگشت نقش

موج دریا بند بازوی شناور می شود

عود بی پروای ما تا آید از خامی برون ...

صائب تبریزی
 
۷۸۱۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰۰

 

... دخل ارباب کرم افزون ز سایل می شود

فیض حق در قطع امید از خلایق بسته است

پرده این ماه دامان وسایل می شود ...

... هرچه را برداشت حق بازش حق اندازد به خاک

کی به سعی بندگان تسعیر نازل می شود

دست نه بر روی هم صایب که هرجا عقده ای است ...

صائب تبریزی
 
۷۸۱۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳۰

 

... سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

در بهاران بند از دیوانه می باید گشود

گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست ...

... در هوای ابر سر مستانه می باید گشود

کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب

چون محرم شد در میخانه می باید گشود ...

... این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود

بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان

از کمر زنار در بتخانه می باید گشود

چشم باید بست صایب اول از روی دو کون

بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود

صائب تبریزی
 
۷۸۱۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸۱

 

بوسه از کنج دهان دلربا دارد امید

این دل گستاخ را بنگر چها دارد امید

خاک در چشمی که در دوران آن خط غبار ...

... به که نگشاید زلب مهر خموشی غنچه وار

جنت در بسته هر کس از خدا دارد امید

سایه بی قید را مانع زجولان می شود ...

صائب تبریزی
 
۷۸۱۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۵

 

... ز سودا در دماغم نکهت گل دود می گردد

به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد

خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را ...

... که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد

چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی

کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد ...

صائب تبریزی
 
۷۸۱۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۳

 

... امید فتح باب از چشم بینا داشتم غافل

که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد

نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین

چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد

گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را ...

صائب تبریزی
 
۷۸۱۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۱

 

بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد

کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد

نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر

میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد

به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش

مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد

به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را

نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد

لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد

که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد

زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را

که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد

دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن

به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد

به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من

که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد

بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم

سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد

شود رزق هما گر استخوان من زبیتابی

عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد

زتیغ غمزه دل در سینه افگار صایب را

دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد

صائب تبریزی
 
۷۸۱۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۲

 

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد

زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد

اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد

به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد

زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد

به روی میهمان غیب حد کیست در بندد

چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را

که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد

زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن

یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد

حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد

مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد

سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل

نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد

زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن

سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد

زند تا پر بر هم صایب کف خاکستری گردد

سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد

صائب تبریزی
 
۷۸۱۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۳

 

چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد

که گل در روزگار حسن او زنار می بندد

چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی

که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد

تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر

که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد

نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی

که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد

ز عاجزنالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل

گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد

خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد

چمن پیرا ز غفلت رخنه دیوار می بندد

به دردش می رسد دانای اسرار نهان صایب

ز عرض حال خود هرکس لب اظهار می بندد

صائب تبریزی
 
۷۸۱۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۶

 

ز حسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد

در این دریا ز شورش در صدف گوهر نمی بندد

دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم

زبان شعله بی باک را صرصر نمی بندد

مزن چین بر جبین ای سنگ دل در منتهای خط

که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد

نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را

چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد

چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی

کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد

نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل

حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد

ز حرف سرد بر دل می خورد ناصح نمی داند

که ره بر جوش دریا خامی عنبر نمی بندد

تو را روزی که رعنایی کمر می بست دانستم

که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد

گرفتم عقل محکم کرد کار خویش را صایب

ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد

صائب تبریزی
 
۷۸۱۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹۱

 

... که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد

اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر

گذارد هر که پادروی زصحرا سر برون آرد ...

صائب تبریزی
 
۷۸۲۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۹

 

... زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد

گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را

زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد ...

... زچشم شور ظلمت آب حیوان را نگه دارد

به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد

ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد

به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را

به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۳۸۹
۳۹۰
۳۹۱
۳۹۲
۳۹۳
۵۵۱