گنجور

 
صائب تبریزی

بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد

کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟

نبندد دسته گل در گلستانها کمر دیگر

میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد

به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش

مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد

به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را

نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد

لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد

که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد

زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را

که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد

دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن

به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد

به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من

که حیرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد

بغیر از ناله افسوس حاصل نیست از عمرم

سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد

شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی

عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد

زتیغ غمزه دل در سینه افگار، صائب را

دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

به زنجیر تعلق خلق را دست قضا بندد

چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد

شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت

همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد

نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی

[...]

بیدل دهلوی

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد

طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن

مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد

به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه