گنجور

 
صائب تبریزی

از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند

بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند

توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند

مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند

چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر

بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند

از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای

کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند

تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟

این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند

دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار

گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند

در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن

این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند

سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار

کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند

آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل

کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند

گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی

رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند

چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟

حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند

از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای

ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند

در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟

خرده جانی که از بهر نثارت داده اند

می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن

کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند

طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی

زان به دست گوشمال روزگارت داده اند

(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت

نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)

بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند

شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند