گنجور

 
۷۴۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷ - فی مناجاته

 

... و بوبکر کتانی ٭ گوید کی مقامات یکی نور است و یکی ظلمت یعنی یکی روح و آسایش و زندگانی و یکی ناکامی و رنج یکی تجلی و یکی استتار یکی جمع و یکی تفرقت آنکس که اول درآید آخر باو نمایند پیش آن ببیند و همه نیکویها و افزارها و زندگانی و شادیها بیند و آن نشیبها و ناکامیها و تفرقها و پوششها آن همه که می کشد از بلاها و رنجها بآن می کشد کی پیش از آن ندیده باشد و آن نشی بنه بیند چون بر گذرد ازآن ملول شود و آنک در پیش برسیده است ازو تامدت تمام شود پس پوشیده آشکارا شود و این پنهان همه باحق گزارده شود پس برگذرانند و چون نیک ماند آخر این کار باول این کار فاشود وواشود وزان شود کی اول بوده و راه بحق حلقه است ازو درآید باز با او گردد

و گفت اول این کار بهار ماند و بشگوفه کی مرد درو خوش بود و تازه و بروح اما دیر بنه پاید چون برگذرد کارمه باشد اما دران صدمت عزت بود و کاستن حظوظ کی در فنا باز شود تا آنکه زندگانی شود و مرد همواره باول کار خود می گردد و بآن می آمدند و آن خوشیها باز می خواهد کی ویرا آسایش درآن بود و نهایت را قیمت باشد لکن بار بیشتر بود چنانکه در حیرت در حیرت ووله باز شود که کار از طاقت تمییز برگذرد و آنقدر سزای رهی پیش آید مرد درماند همواره رست باول کار می زند و دردست نیاید

ابوبکر صدیق گفت کی بهترین همه خلق پس پیغامبران رضی الله عنهم اجمین طوبی لمن مات فی النانات یعنی چون نیکو و خوش و خنک و سعادت روزگار او که با ابتداء ارادت با جوار صحبت و تازگی و صفای وقت برود از دنیا کی دردیر درنگی تغییر احوال می افتد و در صفا کدر می آمیزد ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸ - فی مناجاته

 

... و چون نازک است کار آن رهی کش آرام بریدن است ٭ و طلب کردن بلا گزیدنست

و چون باریکست راه آن رهی کش خود را ندیدن از خدمت رمیدن است و خود را دیدن با خدای آرمیدن است

و چون گران بار است آن رهی کش ندیدن دعوی است و بدیدن شکوی است

و چه کار است کار آن رهی کش مراد یکیست و دریافت شکیست ...

... و خبر خود از دلها می جویم ٭ و عیب کار خود در گام خود در راه می پویم

و بپنداره وادی باز می گذارم ٭ و محاباهاء تو بر روی جنایتهاء خود می نگارم و تا کی پردازد این نهیب می نگرم ٭ اکنون باری از هر چه می پندا رم دگرم ٭ در هر نفسی که برزنم بترم نه دریغم بهرچه بینم ٭ و نه طاقت دارم کی بی تو بنشینم

گویی که بر سنگ تخم پراکنده می سازم یا کمند در کوه می افگنم

انشدنا لابی علی الر و ذباری

مالی ارانی کانی قد زرعت حصا ...

... کما یکون لزرع الناس ابان

هر روز ناکس ترم ٭ و از مراد واپس ترم ٭ نه یارم گفت کی ترا شام نه دلم بار دهد کی با دشمن بیک زبان برآیم

ترسم کی روزگار خود در سر آواز طبل تهی کردم ٭ و آب بندگی پیش روز آزادی ببردم ...

... الهی هر چه که فکر می کنم غیر آن می آید ٭ و هر چه نمی پندارم پدید می آید ٭ مگر این روز بدرا شداید و مناغد از من خود آید

الهی خطبه بر شعر می گریست و سفین عیینه بر حدیث ٭ و من برآنچه بر جان و زبان من می باریدی پیوسته سریع ٭ اکنون باری مرا بار گرانست وزاد خبیث ٭مگر کی تو فریاد رسی ای بر مغیث

گاه گاه گویم کی همانا کی وی دعاتدوست ٭ باز گویم که رستن قوم یونس نه ازوست ...

... لعل الدهر تأدن بالتلاقی

شیخ بوطالب جرجانی من کبار مشایخهم من المتوکلین علی رازی گوید کی درسفر بودم بابوطالب گرگانجی جایی فرود آمدم شیری بود آنجا بوطالب در خواب شد من در خواب نمی شدم از بیم شیر وی بیدار شد مرا دید بیدار گفت تو می ترسی از جز الله پس از این با من صحبت نکنی

شیخ الاسلام گفت کرم وجهه کی احمد بواحواری ❊ گوید کی شیخ بوطالب گرگانی گوید ارنه آنید کی گفت ذکرا کثیرا هرگز نگذارید کی زبان من گرد یاد تو گردید یاد کرد را ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲ - من المتقدمین ابراهیم بن سعد العلوی الحسینی

 

... و فتح شخرف المروزی از طبقه ثانیه است از قدیمان مشایخ خراسان کنیت او ابونصر شیخ الاسلام گفت او با قبا رفتی بر رسم لشکریان عبدالله احمد حنبل ٭ گوید از خاک خراسان چون فتح نیامد سیزده سال بود از بغداد قوت نخورد از انطاکیه ویراسویق می آوردند آن می خوردی در نزع رفتن بود چیزی می گفت با خود گوش داشتند می گفت الهی اشتد شوقی الیک فجعل قدومی علیک چون ویرا می شستند بر ساق وی دیدند نوشته برگ سبز برخاسته برآویخته از پوست الفتح لله

شیخ الاسلام گفت که ابراهیم حربی ٭ گوید کی من حاضر بودم من دیدم آن نوشته گویند که سی و سه بار وی نماز کرده اند قرب سی هزار مرد مات ببغداد النصف من شوال سنه ثلث و سبعین و مایتین رحمه الله علیه

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۱ - و من طبقة الاولی باحفص حداد نشابوری الزاهد

 

... شیخ الاسلام گفت کی با محمد آهنگر بود سید از شاگردان باحفص از کویان نشاپور بباحفص آمد با حفص ویرا گفت که آهنگری میکن و فرا درویشان می ده و ازان هیچ مخور و خود را سوال میکن و میخور بکچند چنان می کرد مردمان زبان فراوی کردند گفتند که آن حرص وی نگرید که کار می کند و سوال میکند بجای آوردند کی حال وی چونست ویرا قبول بخاست دست برو کشادند باحسان باحفص گفت چون بجای آوردند آن حال گفت هنوز سوال مکن که سوال بر تو حرام شد از آنکه می کنی می خورد می ده

شیخ الاسلام گفت که وقتی مردی وی آمد باحفص ویرا گفت ارقصد این طریق داری برو یکچندی حجامی کن تا نام حجام بر تو نهتد نه از ابتدا فراعارف بتو باز نهند ارخواهی کن ورخواهی مکن و باحفص دو بار آهنگری بگذاشت یک راه بگذاشت باز بآن گشت دیگر راه بگذاشت گفت پیشین بار چون دست از کار بداشتم کار دست از من بنه داشت باوی گشتم تا وی دست از من بداشت پس بگذاشتم

شیخ الاسلام گفت بومزاحم پیر بوده سید از مشایخ پارس بوعبدالله خفیف ویرا یاد کند در کتاب اسمای مشایخ پارس رحمهم الله علیهم در سنه خمس و اربعین و ثلثمایه برفت از دنیا کذی فی التاریخ ...

... الامر من ههنالامن ههنا بوبکر زقاق گوید که این کار کار کسی است کی الله تعالی بجان او مزبلها رفته بود

شیخ الاسلام گفت که محمد علیان سید بوده از این طایفه از نسا شاگرد باحفص است هر سال بباحفص حداد آمدی از نسا بزیارت در راه خواب نکردی و چیزی نخوردی و بر طهارت رفتی چون طهارت بشکستی بنه رفتی تا طهارت کردی شیخ الاسلام گفت اگر او بباحفص می شدی بی طهارت بتوانستی رفت اما او نه بباحفص می شد شیخ الاسلام گفت کی شیخ احمد علی شعیب هر سال یکبار به خرقانی ٭ شدی بزیارت

وقتی می شد در راه گرسنه بود نان خواست و بخورد چون در شیخ بوالحسن خرقانی شد شیخ ویرا گفت احمد این بار که بمن آیی در راه جستی گری مکن شیخ الاسلام گفت در مناجاة آلهی این چیست که دوستان خود را کردی هر که ایشان را جست ترا یافت و تا ترا ندید ایشان را نشاخت

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۴ - و من طبقه الثانیه ایضا من المتقدمین شیخ ابوحمزه

 

... وی صحبت کرده بود باسری سقطی ٭ و از قرینان اوست و نسبت باحسن مسوحی ٭ کند و از رفیقان بوتراب نخشبی ٭ بوده در سفر و گویند که از فرزندان عیسی بن ابان بوده و با بشر حافی ٭ صحبت کرده و پیش از جنید و بوحمزه خراسانی ٭ برفته در سنه تسع و ثمانین و مایتین پس بوسعید خراز ٭ از استادان جنید بوده و عالم بقرأت و طریقت او نزدیک بوده از طریقت بشر حافی

شیخ الاسلام گفت روزی از احمد بن حنبل چیزی پرسیدند و سخن رفتی در مجلس احمد بوی اضافت کردی روزی چیزی پرسیدند احمد گفت شیخ بوحمزه را اجب یا صوفی بگوی یا صوفی شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوعبدالله با کوی ٭ گفت که محمد بن احمد آملی گفت کی بوبکر کتانی گفت که شیخ بوحمزه بغدادی گفت لولا الغفلة لمات الصدیقون من روح ذکر الله و قربه شیخ الاسلام گفت که از یافت تو بر اندیشم از علم خود گریزم بر زهره خود بترسم در غفلت آویزم و گفت وقت بود که کسی مراد هزل و غفلت یکساعت مشغول دارد طمع دارم که از همه جرمها آزادی یابد از بارکی برمن بود تا طرفی بر آسایم

فرا شیخ بوعبدالله خفیف گفتند کی چرا عبدالرحیم اصطخری با سگبانان بدشت می رود گفت تا ازان بار وجود کی بروست دم زند شیخ الاسلام گفت که لذت و خوشی در طلب است دریافت خوشی نیست دریافت صدمت است کی ترا فرو می شکند وله

وجدانکم فوق السرور ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳۸ - ابوسعید خراز کرم اللّه وجهه

 

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه و اتم نوره کی نام بوسعید خراز احمد بن عیسی است بغدادی است و اما مست درین طریق یگانه بی نظیر از ایمه قوم واجله مشایخ ویرا کتب و تصانیف بسیار شاگرد محمد منصور طوسی ٭ است و باذالنون مصری صحبت کرده و با بوعبدالله نباجی و بوعبید و سری سقطی و بشر حافی ٭ و جز زان از امامان این طایفه است گویند او پیشین کسی است که در علم بقا و فنا سخن گفت

شیخ الاسلام گفت که وی خویشتن بشاگردی جنید فرا نماید خود بار خدای جنید است از یاران و اقران جنید است و ازومه است پیش از وی برفته در سنه سبع و سبعین اوست و ثمانین والله اعلم اصل وی از بغداد بوده و بمصر بوده در محبت صوفیان بمصر و بمکه بود ایام و مرتعش گوید که خلق همه وبال اند بر خراز که چون سخن گوید در چیزی از حقایق

شیخ الاسلام گفت که از مشایخ هیچکس مه ازو نشناسم در علم توحید همه برو وبالند هم واسطی و فارس عیسی بغدادی ٭ و جز ازیشان و گفت که دنیا ار خراز پر بود نیز بسر می آمد ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۲ - حماد قرشی

 

کنیت اوابو عمرو است مرد بزرگ بوده جنید باو می شد وی بغدادیست

شیخ بوالعباس نهاوندی٭ گوید که استاد من گفت جعفر خلدی٭ که چند روز برآمد که شیخ بوعمر و حماد قرشی ندیده بودیم بدر سرای وی شدیم او نبود بنشستیم تا درامد در حجره شدیم وی بیرون آمده بود که چیزی خوردنی نداشته بود مقنع از سر اهل بار کرده بود و بچیز بداده درآورد و به پیش قوم نهاد مردی درآمد سی دینار درآورد او را می داد وی می پیچید آخر سوگند خورد و نه پذیرفت اهل او از خانه گفت امروز مقنعه من فروخته است نگر که چه می کند

جعفر خلدی گویدکه با جنید شدم او را باز گفتم جنید او را بخواند گفت علم آن با من بگو گفت ببازار شدم و آن مقنع دلال را دادم فازو گشت و بفروخت آواز شنیدم کی گفتند بهر ما را کردی جواب آن بتوایذ آن سی دنیار جواب آن بود ازان بنه پذیرفتم جنید او را گفت اصبت شیخ الاسلام گفت نگر که بپاداش غره نگردید

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۸

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۵۲ - و من طبقة الثانیه عمرو بن عثمان بن کرب بن عصص المکی الصوفی

 

کنیه ابو عبدالله استاد حسین منصور حلاج ایذنسبت با جنید کند و با خراز صحبت کرده بود و خود از اقران ایشانست و جز ازیشان و بوعبدالله نباجی دید و وی عالم بود بعلوم حقایق اصل او از یمن است

سخن او باریک شد ویرا بکلام منسوب کردند و مهجور کردند و از مکه بیرون کردند و بجده رفت آنجا ویرا قاضی کردند ویرا سخن است نیکو گویند که پیش از جنید برفت در سنه احدی و تسعین و مایین

اما در ستتر آنست که در نیمه سال برفته با جنید در سنه سبع و تسعین و مایتین کذی وجدت فی التاریخ و کان قریبا من الجنید فی السن والعلم ...

... شیخ الاسلام گفت که وقتی عمرو عثمن مکی را وام برامد بمکه برخاست بصباهان آمد بنزدیک شیخ علی سهل سپاهانی٭ تا ویرا یاری دهد علی سهل وام وی معلوم کرد که چند است و آنرا تمام راست کرد و سفینه کرد بمکه و او را آگاه نکرد و او را بنواخت و کسیل کرد وی می آید و دل ازوام پر اندیشه چون بمکه رسید وام باز داده بود و برآسود

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی علی سهل دانی که چرا چنان کرد که ویرا آگاه نکرد از بیم عذر دادن و بار شکر گوید که هیچ آزاد مرد آنرا بر نتابد لبعضهم

بنیت عمرا غیر شاکر نعمتی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۴۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۶۱ - و من طبقة الثانیة ایضاً الحسن بن علی المسوحی

 

کنیت او ابوعلی استگویند از استادان جنید و بوحمزه٭ است اما از اقران ایشانست و از متقدمان مشایخ است شاگرد سری سقطی و بشر حافی٭ جنید گوید که حسن مسوحی راچیزی گفتم در انس گفتم ما الانس قال لومات من تحت السماء ما استوحشت گفتم انس چیست گفت ار خلق بیک بار بمیرند مرا ملامت نیاید و وحشت نگیرد

سخن محمد نفیسه با محمد عبدالله گازر را که ویرا هفته فراموش کرده بود جاء تنها عذر خواست که ترا فراموش کردم گفت رنجه مشو که الله تعالی وحشت تنهایی از دوستان خود برداشت ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۰

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۶۵ - شیخ عرون بن الزنابة

 

کنیه ابوالاصبع بمکه شیخ بوده بشام بمرد ویرا بخواب دیدند پرسیدند کی حال تو گفت حاسبونا فقد ققواثم منو افاعتقوا شمار بمن در گرفتند خرد خرد پس منت نهادند و بیک بار فرا گذاشتند شیخ الاسلام گفت که محمد با معتز بوده از هری مرد صاحب ادب بوده و علم هر کی او را گفتندی که فلان کس بمرد وی گفتی و حصل ما فی الصدور

شیخ الاسلام گفت که حبیب عجمی گفت درین آیت واذکر عبدنا ایوب گفت یعطی ویثنی شیخ با عبدالرحمن صابونی این بشنید زیادت کرد گفت ویمنح و یمدح شیخ الاسلام گفت که

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۶۸ - عطاء سلیمان

 

... شیخ الاسلام گفت که بوطیب خراشی گفته عکی باندلس که دوزخ گفت فرا الله تعالی که گر من در تو عاصی شدید تو با من چه کردید گفت ترا بسوختید بآتش سوزنده تر از تو گفت خداوندا آن چه آتش است گفت آنکه در دل دوستان منست

شیخ الاسلام گفت که عارف آمد ویرا بنفس دریافت ویرا نه بمسافت جوی که عزت تو رد کند بتقرب نیاز جوی تا کرم ترا بار دهد

شیخ الاسلام گفت که اسماعیل عباد گفت آن شب کی بتوایم صاعقه بارد

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷۴ - و من طبقة الثانیه ابوعبداللّه بن الجلا رحمه اللّه

 

... شیخ الاسلام گفت کی وی نه آینه روشن کردی که بسخن وی دلها روشن می شد ویرا بآن جلی نام کردند وقتی بوالخیر تیناتی و بوعبدالله جلا را دید که در میغ می رفت در هوا ابوالخیر آواز داد که بشناختم جواب داد کی نشناختی

شیخ الاسلام گفت که بوالخیر شناخت شخص می گفت و بوعبدالله شناخت مقام و شرف را می گفت شیخ الاسلام گفت کی بوبکر واسطی٭ گفت با جلالت خود که هرگز من مردی و نیم دیده ام آن مرد تمام گفته که بود ابوامیه الماحوزی و آن نیم مرد عبدالله جلا واسطی را گفتند که چون او را نیم مرد گفتی و ویرا تمام گفت بوامیه ماحوزی از دست هیچ مخلوق چیزی نخورد وابن جلا از مال مردی می خورد که او را عبدالله القطان گفتند ابوبکر واسطی کسی بنه پسندید وی عظیم بود از خواری خلق بنزدیک او و از عزیزی توحید درعلم او پرسیدند بوعبدالله جلا را از محبت گفت مالی و للمحبة و ان ارید ان اتعلم التوبة ابراهیم بن المولد٭ گوید پرسیدم از بوعبدالله جلا متی یستحق للفقیر اسم الفقیر فقال اذ لم یبق علیه من نفسه مطالبة ظاهرا و باطنا شیخ الاسلام گفت سیصد تن با بوتراب نخشبی٭ در بادیه شدند بار کوها دو تن باو بماندند بوعبدالله جلا و بوعبید بسری

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸۳ - بوعبداللّه عبادانی

 

بود از شاگردان خاص سهل بن عبدالله التستری٭ او گوید روزگار از شبلی سخنان بمن همی رسید و مرا آرزو بود کی او را بینم پدری ضعیف و پیری داشتم بروی درآمدم بنمی توانستم شد پدر رفت از دنیا گفتم اکنون بروم و او را بینم برخاستم ببغداد آمدم بنزدیک او رسیدم قومی درویشان دیدم کی بیرون آمدند از نزدیک وی مرا بشناختند گفتند به چه آمدی گفتم آمدم کی شبلی را بینم فرازو راه هست گفتند هست زنهار که اگر بروی شوی هیچ دعوی بسروی نبری گفتم چنین کنم بنزدیک او آمدم روز آدینه باو رسیدم و آن روز روز صدمت و شور او بود فراز شدم گفتم سلام علیکم گفت و علیکم السلام ایش انت ابادک الله و آن عادت بود او را که چنین گفتی من گفتم من آن نقطه ام کی در زیر با است او گفت ای اهلک مقام خود معلوم کن که خود کجایی من گفتم اگر بگویم نپذیرد از وی گریختم پاره دورتر پاشدم که او را سیر بینم بروم تا در وی می نگرستم درویش فراز آمد گفت سلام علیکم شبلی گفت و علیک السلام ایش انت ابادک الله آن درویش گفت محال گفت درچه گفت در حال او را ازان خوش آمد بخندید درویش گوید این فایده از وی گرفتم و رفتم

شیخ الاسلام گفت من شمارا بگویم که آن نقطه در زیر با چیستو آن محال در حال چیست با حرفست و نقطه نه حرفست آن از حیلة حرفست قرآن بصورت و حروف قایمست آن نقطه باول نبوده‍ آن حجاج یوسف ساخت حیلت عجم را تا عجم بدانند خواند که آن اول در مصحفها نمی نوشتند آن نقطه نه آن حرفست اما از شرط حرفست کی نبود آن ژکه عیب بود عارف نه ازوست از شرط اوست وی حرف آورد که ژکه یکی دارد و نیز در زیر دارد مگر زیر بودن تواضع و خضوعست یگانه بودن او را است خود بودن بدستوریست یا بر در حق بار یافته پس نشان نزدیکیستو اما آنکه گفت کی من محالم در حال او شبلی بفریفته آنچه او کرد با آن مرد اول او باو بکرد محال چه بود هر نسبت کی صوفی را کنند زرق است از بهر آنک او در فنا غرقست هر نام که او را کنند حیلت است نام او پرسیده دران که او در رسیده هر کسی بهستی برپای است و نیستی صوفی را تاج بر سر است چنانک مروارید عروس را در گردن است هر نام که او را کنی نه آنست او نام را بنه ایستد که او را برخود بسته اند صوفی را جزا زفنا فرش نیست و در طریق یاد عارف کرسی و عرش نیست آنرا مکرر است آنرا تصدیق کرد و بتسلیم مهر کرد و بازو آی از آب و گل گریز و در آدم و حوا میاویز

شبلی٭ روزی در مسجد نشسته بود با جماعتی از یاران کودکی درآمد شبلی را گفت ای صبر اشد علی الصابرین شبلی گفت الصبر فی الله کودک گفت نه الصبر لله گفت نه شبلی الصبر مع الله گفت نه شبلی گفت پس کدامست آن کودک گفت الصبر عن الله شبلی گفت من از تو سوال کنم بپرس شبلی گفت ما الارادة کودک گفت ترک العادة گفت دیگر پرسم گفت بپرس گفت ما المعرفة گفت دوام الصحبة گفت دیگر پرسم گفت بپرس گفت ما المحبة گفت نسیان ما سوی المحبوب گفت دیگر پرسم گفت بپرس گفت ما الشوق گفت ملاحظة الفوق گفت دیگر پرسم گفت بپرس گفت ما التوکل گفت وجه بلاقفا گفت دیگر پرسم گفت بپرس گفت ما التصوف گفت اوله صفا و آخره وفا

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸۵ - بوعبداللّه جاوباره الصوفی همدانی

 

مردی بزرگ بوده از مشایخ جاوباره نام است بثغر روم گفتند که آن لقمه خورد و آن شب در مسجد بماند و احتلام افتاد ویرا گفتند در خواب که این بار چیزی خوری که دل تو ازان بشورد ندانی که بتو بلا رسد و آن چنان بود که عهد کرده بود که چیزی که مرا ازان دل بشورد بنه خورم وقتی در مسجد شو نیز یه بود طعام در آوردند دل وی از آن بشورید بنمی خورد یاران ویرا گفتند بخور هر ساعت خلاف آری بخور بخورد آن افتاد بوعبدالله جاوباره گوید فرا شیخ بوبکر زقاق مصری٭ گفتم کی صحبت با کی دارم گفت بآنکس که چون او را بازگویی هر چه الله از تو داند او از تو بنشورد و از تو بنه برد

شیخ الاسلام گفت کی قبول و صحبت پس عیب دیدن درست آید که آدمی مجری عیب است چون بهتر قبول افتد و بهتر و نکویی صحبت پیوندی چون عیب پدید آید صحبت ببری آن نه صحبت است صحبت پس شناخت عیب است مگر عیب که دینی باشد و بدعتی که آن جز باشد که چشم بران فراز کردن مداهنت بود و مخنثی مگر بضرورت اما عیب که نه در دیانت و بدعت بود جرم باشد و آدمی نه معصومست از وی عیب آید و جرم که آدمی کفور و جهول و ظلوم است شافعی گوید که نه دوست تو بود کی باو مدارا باید کرد ...

... گفت با کسی که بیمار گردد به پرسیدن تو آید و کی از تو جرم آید خود بعذر بتو آید و ذوالنون و خراز٭ درین سخن گفته اند و از شرط صحبت است که حق صحبت بدهی و حق خود طلب نکنی و عیب خود بینی و عیب دیگر انرا عذر جویی و خلق زیر قدر و جبر مضطر و مقهور دانی تا خصومت برخیزد و خود را بتاوان لازم گیری و عذر نسازی و الله المستعان

وقتی امیر کافور زر فرستاد بشیخ بوعبدالله جاوباره بسیاری و وی بنه پذیرفت باز فرستاد یعنی لشکریست کافور گفت ای سرد له ما فی السموات و ما فی الارض و ما بینهما و ما تحت الثری فاین الکافور

شیخ الاسلام گفت که این سخن کافور مه از کردار او بود لکن آن سخن مایه و برکات پیر بود فرا بوعلی کاتب٭ گفتند که فلانکس از لشکری چیزی نمی ستاند و فلان پیر می ستاند گفت آنکه بنمی ستاند از علم بنمی ستاند و آنک می ستاند از عین می ستاند ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۱ - ومن طبقة الثانیة و یقال من طبقة ابراهیم بن احمد

 

بن اسماعیل الخواص کنیت او ابواسحاق شیخ الاسلام گفت که وی از اهل عسکر است یگانه در طریق توکل و تجرید و یگانه مشایخ در وقت خویش از اقران جنید و نوری٭ بوده و پیش ازیشان برفته از دنیا در قدیم در سنه احدی و تسعین و مایتین ار درست شود و یوسف حسین رازی ویرا بشسته و دفن کرده به وی و گور وی آنجاست ویرا در سیاحات و ریاضات مقاماتست و حکایتهاست عجب ویرا و چون وی برفت از دنیا جنید گفت که بساط توکل در نور دیدند استاد جعفر خلدی و از سیروانی مهین٭ و جز از ایشان گویند که بغدادیست و پدر از آمل بوده ویرا پنجاه حج آرند هر سال هزار فرسنگ ورد او بود و هربار بر راهی دگر رفتی و وحش و هر چیزی که دیدی روی بوی کردی توکل درست کردن را

وی گویددوازده راه شناسم بادیه را جز ازین راههاء معروف وی گوید در راهی رفته ام برسیم و در راهی برزر و در راهی بر ماران ویرا گفتند نماز چون می کردی گفت سجاده برپشت ایشان او گندم و نماز می کردم شیخ الاسلام گفت کی وی امامست و ویرا کتب است و کتاب اعتقاد است من آنرا دیده ام و وی صحبت دار خضر بوده

شیخ بوبکر کتانی٭ گوید که وقت خواص از سفر باز آمده بود ویرا گفتم این بار در بادیه چه شگفتی دیدی گفت خضر فرا من رسید مرا گفت ابراهیم خواهی که با تو همراهی کنم گفتم نه گفت چرا گفتم اورشکن است ترسم که دل من در تو بندد گفتند که کتانی از وی پرسید کی چرا وی جوابی نگفت

شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوالحسن خرقانی٭ مرا گفت در میان سخنان که با من می گفت که ار با خضر صحبت یا وی توبه کن و اگر از هری شب بمکه شوی از آن توبه کن ...

... شیخ الاسلام گفت ممشاد دینور٭ گوید که در نیم خواب بودم در مسجد در خواب به من گفتند که خواهی که دوستی از آن ما به بینی خیز بسر تل تویه شو تا به بینی بیدار شدم برف آمده بود رفتم بر سر کوه توبه خواص را دیدم در میان برف نشسته مربع و چند سپری سبز گرد بر گرد وی تهی از برف نیامده بود بر سر وی و وی در عرق غرق وارند که ویرا گفتم که این منزلت به چه چیز یافتی گفت به خدمت فقرا کسی ویرا دید در بیابان حیوه زده بفراغت نشسته آنکس گفت ویرا یا باسحق از چه می نشینی گفت بر وای بطال ار ملوک زمین دانندی کی من ایذر فرا در چی ام بشمشیر بسر من آیندی از حسد وقتی در مسجد نشسته بود بر سجاده کسی فرا شد و مشتی سیم بر سجاده وی فرو کرد وی برخاست و سجاده فر فشاند و آن سیم ها بریخت بر خاک و سنگ و گفت این نشستگاه پیش ازین ازین بر من آمده آن کس گوید که هرگز بعز وی ندیدم کی وی چنان کرد و بذل خود که آن سیم برمی چدم از زمین خواص رحمه الله در مسجد ری برفت از دنیا و گور وی آنجاست

شیخ الاسلام گفت هرگز گور ندیدم با آن هیبت و شکوه که آنست که گویی شیری است خفته کی ناگاه فرا زان رسی گور وی در زیر حصار طبرک نهاده و گفت که وی در علت شکم برفت هر باری که فارغ گشتی غسل کردی آنروز که برفت از دنیا گویند که هفتاد بار اجابت بود و هرباری غسل کرد و سرمایی بود عظیم پسین بار در آب برفت عظم الله کرامته و قدس روحه شیخ الاسلام گفت که فضل رازی را در شهر ری صدهزار درم میراث رسید آن همه بر پاشید چون با خویشتن آمد و از حال بعلم آمد ویرا ده درم مانده بودگفت این فاتعلم بکار برم آخر گفت این چیست کی من کردم که از وجد و حال بعلم افتادم برخاست بنزدیک ابراهیم خواص رفت از وی پرسید کی صدهزار درم میراث یافتم در پاشیدم ده درم ماند در علم بکار بردم خواص گفت کی این ترا ازان افتاد که ازان باول شربت آب خورده بودی چرا خود دست فرازان کردی یعنی مال برگرفتی بهر بذل را تا ترا فرا گرفتند آخر بوسه بر دست من رد گفت فدای آن دستم کی چون درک افتاد از وجد با علم افتاد یعنی که نه باجاهل افتاد

شیخ الاسلام گفت کی پدر گفت که بوالمظفر ترمذی٭ گفت که عبدالرحمن خراسانی گفت که کسی از شبلی پرسید کی از دویست درم چند زکوة باید داد گفت آن تو بگویم یا آن خویش گفت آن تو و آن من چند است گفت ترا دویست درم پنج درم بباید داد و ما را یعنی در مذهب ما از دویست درم دویست درم و پنج درم بباید داد ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۰۳ - و من طبقة الثالثه ابوالعباس بن عطا الادمی البغدادی

 

نام وی احمدبن محمد سهل بن عطا الادمی البغدادی از علما ء مشایخ است و از ظریفان صوفیان وی را سخن است نیکو و زبان فصیح در فهم قرآن و کتب دارد بسیار فهم قرآن بر زبان صوفیان تفسیر قرآن از اول تا آخر بر زبان اشارت صاحب تصانیف است صحبت کرده بود با ابراهیم مارستانی و شاگرد او بود و از یاران جنید٭ است

بوسعید خراز٭ وی را می بزرگ داشت خراز گوید التصوف خلق و لبس انابة و مارایت من اهله الاالجنید و ابن عطا به سبب حلاج کشته شده فی ذی القعده سنه تسع و ثلثمایه و گفتند کی سنه احدی عشره فی خلاقة القاهر بالله و ده پسر او در جنگ هبیره کشته شده به یک بار وی گفته بود الهی بنگرستم هر که از تو چیزی یافت از دوستان تو به بلا کشیدن یافت مرا بلا ده ده پسر را به یک بار بکشتند ازان وی در راه حج وی حلاج را مقبول کرده بود آن وزیر کی حلاج را بکشت بلعباس را گفت در حلاج چه گویی گفت تو خود چندان داری کی به او به نیابی سیم مردمان باز ده وزیر گفت می تعریض گویی فرمود تا دندان های وی بیرون کشیدند و می کندند یگان یگان و به سر وی فرو می بردند تا کشته گشت سیل ابن عطا ما افضل الطاعات

گفت ملاحظة الحق علی دوام الاوقات شیخ الاسلام گفت کی بلعباس عطا گفت ار نیاری کی دست در او زنی دست در دامن دوستان او زن وی گفت در تفسیر یمیتنی ثم یحیینی گوید یمیتنی عنه ثم یحیینی به از وی پرسیدند کی مروت چیست گفت لا تستکثر لله عملا لابن عطا ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۴ - من المتقدمین من طبقة الثانیه ابوجعفر حفار

 

... شیخ الاسلام گفت که بوالحسن صایغ٭ گوید که استاد من گفت کی بوجعفر صیدلانی کی با اول ایام ارادت من مصطفی بخواب دیدم نشسته در صدر و جمعی مشایخ ازین طایفه گرد برگرد او مصطفی برنگرست در آسمان باز کشاند و فرشته فرود آمد طشت و ابریق دردست پیش یک یک مینهاد دست می شستند چون فرا من رسید گفت برگیریت که او نه ازینان است ابریق دار گفت او نه ازیشانست طشت برداشت و برفت من گفتم یا رسول الله من نه ازیشانم اما دانی که من ایشان را دوست دارم مصطفی گفت کسی که اینان دوست دارد ازینانست طشت باز آوردند تا من دست بشستم مصطفی می نگرست درمن و می خندید گفت که ما را دوست داری با مایی

بوجعفر گوید که آن وقت صحبت من نه باین قوم بود المرء مع من احب ابرهیم ادهم٭ گوید کی شب بخواب دید فرشته و طوماری در دست که چیزی می نوشت ویرا گفتم این چیست و چه می نویسی گفت نام دوستان او گفتم نام من بنوشته گفت نه گفتم که من نه ازیشانم نه دوست اوم اما دوست دوستان اوم ایشانرا دوست دارم درین بودیم فرشته در رسید گفت طومار بار سر بر نام وی فرا پیش و سر همه بنویس که دوست دوستان من دوست من ایذ

بوالعباس عطا٭ گوید ار نتوانی که دست درو زنی دست در دوستان او زن ار درشان نرسی بدرجه ترا شفیع باشند

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۸

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۵ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوجعفر احمد بن حمدان بن علی ین سنان

 

... بوجعفر حمدان گوید جمال الرجل فی حسن مقاله و کماله فی حسن صدق فعاله و قال علامة من انقطع الی الله علی الحقیقة ان لا یرد علیه ما یشغله عنهابوجعفر الفرغانی نزیل بغداد من اصحاب الجنید٭ و رواة کلامه واسمه محمد بن عبدالله هکذی رایت فی التاریخ قال ابوجعفر الفرغانی التوکل باللسان یورث الدعوی والتوکل بالقلب یورث المعنی

شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله باکو٭ گفت که شیخ بوجعفر فرغانی خادم بوعثمان حیری بود روزی پیش بوعثمان می رفت رکاب دار وی بود در نشاپور گلی بود سیاه و وحل عظیم چون نمی و بارانی باشد وبوعثمان بر اسپ بود کی وی ستام داشت و می رفت بر دل وی بوجعفر چیزی بگذشت کی او بر اسپ چه داند کی ایذر فرا چونست یعنی از دشواری ساعتی بود بوعثمان از اسپ فرو جست و ویرا گفت برنشین گفت ای شیخ زینهار این چیست می چیذ که برنشینم آخر گفت ورنشین یکبار ورنشست و بوعثمان غاشیه برگردن نهاد در پیش وی برفت و بوجعفر بر اسپ خیره و طیره می بود صعب بدحال آخر فرو نشست شیخ گفت فرغانی چون بودی ورانجا گفت ای شیخ مپرس گفت من ورانجا چنان ام کی تو پیش من می روی که تو بودی آنجاور که من پیش تو می رفتم ویرا بآن ادب کرد

شیخ الاسلام گفت کی اسحق حافظ با من گفت کی معتمر قهنذری گفت که اسحق محمود گفت کی بوجعفر سامانی گفت که وقتی می رفتم بکوه لبنان افتیدم آنجا قومی یافتم از ابدال جوانی بود ایشانرا خدمت می کرد شبانگاه دسته گیاه بدرودی و ایشانرا بپختی من سه روز آنجا بودم روز چهارم بامداد مرا گفتند کمی زندگانی ما بدیدی که حال ما چنین است برو کی تو با ما زندگانی نتوانی کرد مرا دعا کردند و من برفتم وقتی پس ازان ببغداد افتادم آن برنا را دیدم کی من یزید گری می کرد در بغداد عجب ماندم دروی می نگریستم کی اوباشد یا نه وی بجای آورد که در من می نگری بسویی باز شد و مرا می گفت که چه می نگری

گفتم بخدای تو آن مردی که من ترا دیدم بکوه لبنان گفت من آنم گفتم چون افتادی و این چه کارتست گفت روزی ماهی بریانی می کردم قسم کردم بهینه از سوی خود نهادم تا بدین جای افتیدم کذی کان الحدیث بوجعفر حداد دواند یکی بوجعفر حداد بغدادی کبیر استاد بوجعفر حداد صغیر ایذ از اقران جنید بود و رویم٭ و بوجعفر بن بکیر بن حداد الصغیر مصریست از اصحاب بوجعفر حداد کبیر است و بابن عطا نشسته و شاگردی کرده و بوتراب نخشبی٭ دیده و باو صحبت کرده ٭ کی بوجعفر حداد بمصر بوده وی هفده سال آهنگری می کرد هر روز بدینار و بده درم و ازان چیز خود را بکار نکردی و همه بر درویشان نفقه کردی و شبانگاه بدر سرای جنید٭ شدی نان باره چند بستدی و بخوردی و با مسجد شدی و بخفتی و از هیچ پیر سوال نکردی و نپرسیدی می نگریستی و نظاره می کردی تا خود چه رفتی بوجعفر حداد گفت اذا رایت ضر الفقیر فی ثوبه فلا ترج فلاحه ٭ کی وقتی بوجعفر حداد در بادیه بود بر سر چاه در آب می نگریست بوتراب فرا رسید شیخ الاسلام گفت که این نه بوتراب نخشبی بود که این دیگریست گفت باجعفر چه می کنی گفت شانزده روز است تا آب نیافته ام اکنون با آب رسیدم نشسته ام میان یقین و علم تا کدام غلبه کند بران بروم بوتراب گفت با جعفر ترا از شان شان بود عظیم و برفت

شیخ الاسلام گفت کی یقین آن بود کی اکنون نه تشنه ام و بآب حاجت نیست و صبر می توانم که کنم و علم آن بود که می خدای باید پرستید ونروا بود کی در خون خود بم آب برباید گرفت نباید که باز آب نیابم بوتراب سر او بودید او آن سر او نهان نتوان داشت بوجعفر ازان برو بوغست ...

... شیخ الاسلام گفت این باطلست عبودیت این برنتابد بر بنده آن نهند کی برتابد بعضی و بعضی چیزی نه همه فلا یظهر علی غیبه احدا و ما کان الله لیطلعکم علی الغیب همه الله داند و بس

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی بوجعفر مجذوم غوث روزگار خود بود غوث پوشیده بود بخیر یا بشر با بشر بپوشد بوجعفر بغدادی است از اقران ابوالعباس عطا ابن خفیف حکایت کند از ابوالحسن دراج از وی شیخ الاسلام گفت کی بوالحسین دراج گوید کی مرا از همراهان در سفر تاسا بگرفت کی میان ایشان نفار بسیار بود عزم کردم کی تنهاروم برفتم چون بمسجد قادسیه رسیدم پیری دیدم آنجادر محراب مجذوم و لوچ سلام کردم مرا گفت همراهی خواهی گفتم نه من از خشم پر شدم که از دوستان گریخته ام این لوچ بلاء عظیم بروی گوید همراهی خواهی گفتم نه باز گفت گفتم نه بخدای تعالی و برفتم وی مرا گفت یا بالحین یصنع الله للضعیف حتی یتعجب القوی من گفتم همچنین ور انکار برو برفتم چون بدیگر منزل رسیدم ویرا دیدم بفراغت نشسته بجای آوردم افتادم پیوشته فرا وی مرا گفت او ضعیف را دست گیرد و آن کند ویرا کی قوی را کند ویرا شگفت ایذ درو زاریدم گفت چه شد گفتم همراهی می خواهم گفت تو گفتی نخواهم و سوگند خوردی برو من گفتم پس چنان کن که در هر منزل ترا می بینم گفت بکردم من برفتم در هر منزل که رسیدم او را می دیدم تا رسیدم بمکه در مکه آن قصه صوفیان را بگفتم شیخ بوبکر کتانی و بوالحسین مزین گفتند او شیخ بوجعفر مجذومی سی سالست که ما در آرزوی آنیم که ویرا بینیم کاشک او را بازتوانی دید برفتم چون در طواف شدم او را دیدم باز آمدم ایشانرا بگفتم که او را دیدم گفتند اگر این بار ویرا بینی او را نگاه دار و بانگ کن گفتم چنین کنم چون بمنا آمدم او را دیدم قصد کردم که دست او بگیرم از شکوه او نتوانستم او برفت من بازگشتم ایشانرا بگفتم کی چه بود باز ویرا بمسجد خیف دیدم مرا بدید گفت هنوز بانگ خواهی کرد گفتم زینهار ببوسه فراز و افتادم گفتم مرا دعایی کن گفت من دعا نکنم تو دعا بکن تا من آمین کنم پس سه چیز خواستم یکی خواستم که قوت من روز بروز کن ددیگر خواستم که درویشی بمن دوست کن و سدیگر خواستم که فردا خلق حشر کنی مرا در صف دوستان خود انگیز و بارده چنان که من حاضرایم و او می گفت آمین

شیخ الاسلام گفت وادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین در حقیقت است والحقنی بالصالحین در عین حقیقت است فادخلنی فی عبادی در صحبت نیکانست

شیخ الاسلام گفت کی محمد شگرف مرا حکایت کرد که آن وقت کی امیر سبکتگین پدر محمود پیشین بار که بهری آمد بسر کن فرود آمده بود از لشکروی یکی از روستایی خرواری کاه خرید و بها تمام بداد وویرا بنواخت گفت این بار که کاه آری بمن آور و وی پدری داشت بوی آمد و دوستی گرفت و می بود تا روز عرفه بود این پیر روستایی می گفت که حاجیان امروز حج کنند ای کاشک ما آنجا بودید لشکری گفت خواهی ترا آنجا برم نگر باکس چیزی نگویی گفت نگویم رفتند آن روز ویرا بعرفان برد و حج بکردند و باز آمدند آن روستایی فراوی گفت کی تو چنین عجب می دارم که در میان لشکریان می باشی گفت چون منی نباشد در لشکر اگر ضعیف عجوز بیاید و داد خواهد که دروی نگرد و دادوی بستاند و گر بعدو فرا زن جوانی رسد چون نباشد که ویرا از دست ایشان بستاند من چنان آن را ام در میان لشکر و تو نگر با کس چیزی نگویی

شیخ الاسلام گفت که نگرید کی بچشم حقارت درکس ننگرید که دوستان او پیشیده باشد و تا بصیرت و فراست صادق نداری نگر تصرف نکنی در میان خلق که بر خود ستم کنی و پیری گفت که خرقانی گفت امانت از میان خلق برخاست وی دوستان خود نهان کرد و گفت که من که باشم کی ترا دوست دارم دوستان ترا دوست می دارم

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۵۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۳۰ - و من طبقة الثالثه و یقال من طبقة الرابعه ابوبکر الکتانی

 

... و قال سماع القوم علی متابعة الطبع و قال حقایق الحق اذا تجلی لسرزالت عنه الظنون و الامانی للان الحق لذل استولی علی السرقهره و لا یبقی للغیرمعه اثر و قال العلم بالله اتم من العبادة له و قال الکتانی ان الله تعالی نظر الی عبید من عبیده فلم یرهم اهل المحبة فشغلهم بعبادته اهل المعرفة فشغلهم بخدمته

شیخ الاسلام گفت کی بوبکر کتانی را شاگرد مصطفی می گفتند از بس که ویرا بخواب دیدی و معلوم بود که کدام شب یا روز از ایام سوالها کردندی از وی آن سوال از مصطفی بپرسیدی در خواب و جواب بستدی وقتی مصطفی ویرا گفت کی هر که هر روز چهل و یکبار بگوید یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت چون دلها بمیرد دل وی نمیرد شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالقاسم دمشقی گوید استاد سلمی که از کتانی پرسیدم که علم تصوف چیست گفت کمینه آنست که تو در نیاوی و یکی از باحفص حداد پرسید کی صوفی که بود جواب داد که صوفی نپرسد کی صوفی که بود

شیخ الاسلام گفت که این علم سر الله است و ابن قوم صاحب اسرار پاسبان را بار از ملوک چکار اصل این کار یافتست نه دریافت بانکار او شتافت کش نیافت و او کش یافت آفتاب دولت بود کی برو تافت نه بکوشش یابی و طلب بل که بحرمت یابی و ادب سوال سابل از انکارست وراین کار ار او ازین کار بوی دارد او را باسوال چکار انکار مکن که انکارشومست انکار او کند کی ازین کار محرومست قومی مشغول اندازین کار و قومی ورین کار بانکار و قومی خود سر درین کار او که درین کار بانکار است او مزدور است و او که ازین کار مشغولست مغرور است و او که در سر این کارست غرفه نور است

شیخ الاسلام گفتکه بوبکر عطار جحفی گوید روزی بر بالایی نشسته بودم که سیل می آمد عماری می آورد و مردی دران بر سر آب و آن مرد می گفت ببانگ بلند لبیک اللهم لبیک لبیک و سعد و لین ابتلیت فلطال لما عافیت و سیل می برد ویرا تا بدریا و جحفه موضع سیل لست و خود از بهر آن جحفه خوانند کی سیل دراید و هرچه در پیش آن آید آنرا بروبد و ببرد و دران قصهاست بوبکر شقاق گوید نام وی محمد بن عبدالله الشقاق صاحب ابی سعید الخراز٭ که خراز گفت کن بذکر الله فان قویت حالک فکن بذکر الله لک فان قویت حالک غبت ذکر الله و ذکر الله ایاک ولو قویت لزدتک و قال الامام رحمه الله زبان در سر ذکر شد و ذکر درسر مذکور و در دل درسر مهر شد و مهر در سر نور جان درسر عیان شد وعیان از بیان دور بهره حق با حق رسید و بهره آدم بآدم آب و خاک با فنا شد و دو گانگی با عدم رجع الحق الی اصحابه و بقی المسکین فی التراب رمیما و الله المستعان

خواجه عبدالله انصاری
 
۷۶۰

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۴۵ - و من طبقة الرابعة ابوالحسین بن هند پارسی

 

... شیخ الاسلام گفت که کنیت ابوالادیان ابوالحسن است نام علی ابوالادیان است کنیت کردند که در همه کیشها مناظره کردی و ایشان را بشکستی حکایت مناظره کردن وی با جهود و در آتش شدن و آتش بپای همه خاکستر کردند القصه

شیخ الاسلام گفت هر گه وی به حج خواستی رفت از خانه خود لبیک زدی وزانجا احرام گرفتی وقتی از حج باز آمد و زود لبیک بزد ویرا گفتند سردی مکن اکنون باز آمدی می لبیک زنی گفت این بار لبیک نه حج را می زنم لبیک او را می زنم سر یک هفته را برفت از دنیا

گویند ابوالادیان بصریست در ایام جنید٭ بوده و بابوسعید خراز صحبت کرده عالم بوده و صاحب لسان

خواجه عبدالله انصاری
 
 
۱
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۶۵۵