گنجور

 
۷۰۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹

 

... زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی

مر پار تو را باز همو کرد به امسال ...

... او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد

دیوانه مباش آب مپیمای به غربال ...

... زینجای چو چیپال تهی دست برون رفت

محمود که چندان بستد مال ز چیپال

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز ...

... تکیه زده ای خیره بر آن خشک شده نال

کس بند خدایی به سگالش نگشاید

با بند خدایی ره بیهوده بمسگال

دادمت نشان سوی طبیبی که ت از این درد ...

ناصرخسرو
 
۷۰۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰

 

... گر باز دهی وام او به خوشی

ور نی بستاند به کام و ناکام

اندر طلب وام تازیان است ...

... تا روزی از این جا برون شوی تام

اسلام دبستان توست و عالم

مانند سرایی است خوش پر اصنام ...

... پیغمبرت استاد و چوب صمصام

اسلام دبستان توست پورا

بتخانه پر اسپ است و مال و استام

بنگر که چگونه از این دبستان

بگریخته سوی بتان شد این عام ...

... این غاشیه کش گشته پیش غالب

وان بسته میانک به پیش بسطام

زی عامه چو تو مال و ملک داری ...

... این کار به آخر رسد سرانجام

آن گاه بیابند داد هر کس

مظلوم بگیرد گلوی ظلام ...

ناصرخسرو
 
۷۰۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲

 

... فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا

که بر دو عارض من بست دست بی وفا عالم

به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من

که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم

بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد ...

... شکوفه هست و باری نیست بی بر چون گرفتی خم

به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته

به گوناگون درختانی که بنشانده ستشان آدم

گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر ...

... همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم

یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده

چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم ...

... کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن

ولیکن با رم از هر گونه ای کاید همی بر چم ...

... تو را دیوی است اندر طبع رستم خو ستم پیشه

به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم

در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش ...

... بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم

گشاده ستی به کوشش دست بر بسته دهان و دل

دهن بر هم نهاده ستی مگر بنهی درم بر هم

نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را ...

ناصرخسرو
 
۷۰۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳

 

... پس من به زیر پر دو مرغ اندر

ظن چون بری که ساکن بنشینم

در مسکنی که هیچ نفرساید ...

... آراسته به حله رنگینم

بر بستر جهالت و آگنده

یکسر به خواب غفلت بالینم ...

... زین پس بر اولیای شیاطینم

ارجو که باز بنده شود پیشم

آن بی وفا زمانه پیشینم ...

... ساکن سخن شنو که نه سنگینم

افسانها به من بر چون بندی

گویی که من به چین و به ماچینم ...

ناصرخسرو
 
۷۰۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵

 

... گر گشت هوای صاف پرتم

ور گشت شمیده گلبن زرد

داده است به سیب گونه وشم

ور بلبل را شکسته شد زیر

بربست غراب بی مزه بم

چون باد خزان بتاخت بر باغ ...

... آن نار نگر چو حلق سهراب

وان آب بنگر چو تیغ رستم

بربود خزان ز باغ رونق

بستد ز جهان جمال بستم

وز جهل و جنون خویش بنهاد

بر تارک نرگس افسر جم ...

... واندر شرف رسول کی بود

همسایه و یار او چون بن عم

از غدر حذر کن و میازار ...

ناصرخسرو
 
۷۰۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶

 

... گه باز به دشت نوبهارم

رویم به گل و به مشک بنگاشت

چون دید که فتنه نگارم ...

... از چشم و ز مغز پر بخارم

بستردم گرد بی فساری

از عارض و روی و از عذارم ...

ناصرخسرو
 
۷۰۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹

 

... چون و از بهر چه زیرا که به زندانم

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را

عقل بسته است و به تن بسته دیوانم

چه عجب گر ننهد دیو مرا گردن ...

... نبود فردا جز باد در انبانم

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است

اندر این کالبد ساخته یزدانم ...

... گر به دندان ز جهان خیره درآویزم

نهلندم ببرند از بن دندانم

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه ...

... نروم جز سپس پیش رو رحمان

گر درست است که من بنده رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را ...

... چون به حرب آیی با دشنه نرم آهن

مکن ای غافل بندیش ز سوهانم

گر تو را پشت به سلطان خراسان است ...

... من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

نه به جز پیش خدای از بنه برپایم

نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم ...

... عدل و احسان تو طوق است در این گردن

غرقه عدل تو و بنده احسانم

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ

چون گران است به احسان تو میزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت

حکمت توست درو میوه و ریحانم ...

ناصرخسرو
 
۷۰۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱

 

... جز علم و عمل همی نورزم

تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه ...

... شش بود رسول نیز مرسل

بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم ...

ناصرخسرو
 
۷۰۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴

 

... گرگ مردم خوار گشته است این جهان

بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می خورد خواهد مرمرا ...

... شیر غران بودم اکنون روبهم

سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله ای بودم به بستان خوب رنگ

تازه و اکنون چون بر نیلوفرم ...

... آن کند با تو که با من کرد راست

پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعل های او زمن بر خوان که من ...

... من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو

گر وفا یابید ازو من کافرم ...

... فر او پر نور کرد اشعار من

گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی ...

... وز محال عام نادان همچو روز

پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج ...

... پیش دانا به آستین دست دین

روی حق از گرد باطل بسترم

نیست برمن پادشاهی آز را ...

ناصرخسرو
 
۷۱۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵

 

... وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان

چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصر است

وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته ایم

وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم ...

... اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور ...

... به دانش رگ مکر و زنگار جهل

ز بن بگسلیم و ز دل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم

که ما بنده داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد ...

ناصرخسرو
 
۷۱۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹

 

... همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ

خامش و طبل مزن بیهده در زیر گلیم ...

... جز که در طاعت و در علم نبوده است نجات

رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده است دلش ...

... ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب

نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم ...

ناصرخسرو
 
۷۱۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱

 

... وز لفظ های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند

من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان ...

... مفعول فاعلات مفاعیل فع

بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را ...

... بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

در دست و پای و گردن شیطان کنم ...

... من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

تن را رهی و بنده ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام ...

... بر طمع آنکه توبره پر نان کنم

ترکان رهی و بنده من بوده اند

من تن چگونه بنده ترکان کنم

ای بد نصیحتا که تو کردی مرا ...

ناصرخسرو
 
۷۱۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳

 

... عقل تو را دشمن است هزل چو هپیون

چند بنالی که بد شده است زمانه

عیب تنت بر زمانه برفگنی چون ...

... روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت خیانت

راه نیابد بسوی گوهر مخزون ...

... جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت

ایزد سبحان بی چگونه و بی چون ...

... جز سخن خوب نیست سوی من افسون

بنگر نیکو تو از پی سخن ادریس

چون به مکان العلی رسید ز هامون ...

ناصرخسرو
 
۷۱۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵

 

... گفتا چو ستور چند خسپی

بندیش یکی ز روز پیشین

بنگر که چه کرده ای به حاصل

زین خوردن شور و تلخ و شیرین ...

... آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشته است

آن لاله آب دار رنگین ...

... بالین سر از هوس تهی کن

بر بستر دین بهوش بنشین

آیین تنت همه دگر شد

تو نیز به جان دگر کن آیین

زین صورت خوب خویش بندیش

با هفت نجوم همچو پروین ...

ناصرخسرو
 
۷۱۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶

 

... ای شده غره به جهان زینهار

کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه ...

... روی نخواهی که به قبله کنی

تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن

از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه سبک ...

... جان تو از بهر عبادت شده است

بسته در این خانه پر استخوان

کان تو است ای تن و طاعت گهر ...

ناصرخسرو
 
۷۱۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷

 

... نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر

در این پهن میدان ز تازی و دهقان ...

... طلب کردن جای و تدبیر مسکن

طرازیدن آب و تقدیر بنیان

در این هر طریقی که بر تو شمردم ...

... نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر

که این را به چشم سرت دید نتوان ...

... بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را

نشانده است دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس کل یافته است آن عنایت ...

ناصرخسرو
 
۷۱۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸

 

... گاهی به چین و گاه به قسطنطین

بنگر که چیست بسته در این زندان

زنده و روان به چیست چنین این طین ...

... سقمونیا و تربد و افسنتین

دل در نشاط بسته و تن داده

گاهی به مهر و گاه به فروردین ...

... اکنون بگیر دامن حورالعین

بر تخت علم و حکمت بنشانش

وز پند گوشوار کنش زرین ...

... ای خوانده کتب و کرده روشن دل

بسته زعلم و حکمت و پند آذین

اشعار پند و زهد بسی گفته است ...

ناصرخسرو
 
۷۱۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹

 

... خطا گفته است زی من هر که گفته است

که مردم بنده مال است و احسان

که بنده دانش اند این هر دو زیراک

ز بهر دانش آباد است گیهان ...

... رسن در گردن یوزان طمع کرد

طمع بسته است پای باز پران

کسی را کز طمع جنبید علت ...

... چنان دانم چنین باشد مسلمان

تو ای غافل یکی بنگر در این خلق

که می ناخورده گشته ستند مستان ...

... چو بید از بار خلق از عدل عریان

به دانا گر نکوتر بنگری نیست

به دستش بند بل پند است و دستان

زهی ابلیس کردی راست سوگند ...

... همی پیچم درو افتان و خیزان

به طاعت بست شاید روز و شب را

به طاعت بندمش ساران و پایان

به طاعت برد باید این جهان را ...

ناصرخسرو
 
۷۱۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱

 

... درختانت همی پوشند مبرم

همی بندند دستار طبرخون

نقاب رومی و چینی به نیسان

همی بندد صبا بر روی هامون

نثار آرد عروسان را به بستان

ز گوهرهای الوان ماه کانون ...

... مرا رنگ طبرخون دهر جافی

بشست از روی بندم به آب زریون

زجور دهر الف چون نون شده ستم ...

ناصرخسرو
 
۷۲۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲

 

... زین است جهان در زوال و سیلان

جنبنده همه جمله بودگانند

برهانت بس است بر فنای گیهان ...

... از بهر که کرد آنکه کرد گویی

این پر ز نعیم و فراخ بستان

از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان ...

... زندان تو است این اگرت باغ است

بستان نشناسی همی ز زندان

بر خویشتن این بندهای بسته

بنگر به رسن های سخت و الوان

بنگر که بدین بند بسته در چیست

در بند چرا بسته گشت پنهان

در بند بود مستمند بندی

تو شاد چرایی به بند و خندان

بندی که شنوده است مانده هموار

بر هر که رها شد ز بند گریان

این قفل که داند گشادن از خلق ...

... کو رفت به کوه از میان طوفان

من بسته آداب و فضل خویشم

در تنگ زمینی زجور دیوان ...

... چشمیت گشایم کزو ببینی

بنوشته به خط خدای فرقان

لیکن ننمایت راه هارون ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۵۵۱