گنجور

 
ناصرخسرو

شاید که حال و کار دگر سان کنم

هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده است

من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش

از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه

وز لفظ‌های خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند

من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان

از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد

آنجا ز شرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیدهٔ خود را، درو

از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم

جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض

یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع

بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را

در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من

خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را

از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد

معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده‌ای ز سخن مردمی

من بر سخنت صورت انسان کنم

او را ز وصف خوب و حکایات خوش

زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی

اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن‌آرم، به قهر

پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند

او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد

چون آینه ز خواندن فرقان کنم

دشوار این زمانهٔ بد فعل را

آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی

از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود

اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را

خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه

از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فصل و رحمت یزدان حق

دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن

مانندهٔ زبانهٔ میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای

بفزایم و ز شرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد

من نفس را ز کرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را

بر کاروان دیو سلیمان کنم

آن دیو را که در تن و جان من است

باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم

افسار او ز حکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی

من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

تن را رهی و بندهٔ ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام

بر نامهٔ معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم و دل خویش را

روشن به سان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او

دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی

ک «این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را

در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قوی است

من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد

بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟

ترکان رهی و بندهٔ من بوده‌اند

من تن چگونه بندهٔ ترکان کنم؟

ای بد نصیحتا که تو کردی مرا

تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه‌ای است که بچه خورد

من گرد او ز بهر چه دوران کنم

از من خسیس‌تر که بود در جهان

گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم

تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی

پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان

حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول

گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن

برتر ز چین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی

چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی محسوس را

بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافر است یکی گنج من

نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

زندانمؤمناست جهان، من چنین

زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را

بر شیعت معاویه زندان کنم