گنجور

 
۷۰۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون

 

شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بو مطیع سکزی گفتندی یک شب شانزده هزار دینار بخشید و این بخشیدن را قصه یی است این بو مطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بو احمد خلیل نام شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت و دیری آنجا بماند چون می بازگشت شب دور کشیده بود اندیشید نباید که در راه خللی افتد در دهلیز خاصه مقام کرد - و مردی شناخته بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه داران او را لطف کردند و او قرار گرفت خادمی برآمد و محدث خواست و از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود آزادمرد بو احمد برخاست با خادم رفت و خادم پنداشت که او محدث است چون او بخرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد امیر آواز ابو احمد بشنود بیگانه پوشیده نگاه کرد مرد را دید هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه یی بود امیر آواز داد که تو کیستی گفت بنده را بو احمد خلیل گویند پدر بو مطیع که هنباز خداوند است گفت بر پسرت مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار گفت آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حق حرمت او را پیر دعای بسیار کرد و بازگشت و غلامی ترک از آن پسرش بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید فرمود که آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک ما آید

و ازین تمام تر همت و مروت نباشد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل

 

... و انچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود چنانکه در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیل وار درم بخشید هزار هزار درم چنانکه عیارش در ده درم نقره نه و نیم آمدی و فرمود تا آن صلت گران را بر پیل نهادند و بخانه علوی بردند

هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و هم چنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را که بهانه جستی تا چیزی شان بخشیدی و بابتدای روزگار بافراطتر می بخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد

و در حلم و ترحم بمنزلتی بود چنانکه یک سال بغزنین آمد از فراشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادر گذاشتنی امیر حاجب سرای را گفت این فراشان بیست تن اند ایشانرا بیست چوب باید زد و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند بانگ برآورد امیر گفت هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم و آن نیز بخشیدیم مزنید همگان خلاص یافتند و این غایت حلیمی و کریمی باشد چه نیکوست العفو عند القدرة

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری

 

... و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران پدر و پسر رضی الله عنهما چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند و امیر بچه که سر غوغای غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی و پیغامها فرستادندی و فراشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی

و اندک مایه چیزی ازین بگوش امیر محمود رسیده بود چه امیر محمد در نهان کسان داشتی که جست وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر یک روز بمنزلی که آن را چاشت خواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت بو الحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت سلطان میگوید بازمگرد و بخیمه نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح و در ساعت فراش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد چنان مینماید که پدر بر تو قصدی میدارد امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد بنزدیک مقدمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید و ایشان جنبیدن گرفتند و این غلامان محمودی نیز در گفت وگوی آمدند و جنبش در همه لشکر افتاد و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شری بپای شود که آن را دشوار در توان یافت نزدیک نماز شام بو الحسن عقیلی را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی و ترا شراب دادیمی اما بیگاه است و ما مهمی بزرگ در پیش داریم راست نیامد بسعادت بازگرد که این حدیث باری افتاد چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام و در وقت پیر فراش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که سخت نیکو گذشت و ما در دل کرده بودیم که اگر بامیر ببدی قصدی باشد شری بپای کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد چه در راه و چه به ری و پس شراب دادن این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت اما ایزد عزذکره نخواست

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب فرود آمد بر راه طبرستان نزدیک شهر و امیر مسعود به علی آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه ها فرمودند قیلوله را و امیر مسعود را سردابه یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی متنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود ایشان را بارخواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند

امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد گفتند زندگانی خداوند دراز باد رأی سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فروتواند گرفت اما می بترسد و میداند که همگان از او سیر شده اند و می اندیشد که بلایی بزرگ بپای شود اگر خداوند فرماید بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم ویرا فرو گیریم که چون ما درشوریم بیرونیان با ما یار شوند و تو از غضاضت برهی و از رنج دل بیاسایی امیر گفت البته همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا بکردار چه رسد که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۶ - ترتیب کار دیوان

 

... و شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند و صاحب بریدی سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود شغلی بزرگ بانام بطاهر دبیر دادند و صاحب بریدی قهستان ببو الحسن عراقی و در آن روزگار حساب برگرفته آمد مشاهره همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود کدام همت باشد برتر ازین و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند پس از آن عملها و مشاهره ها یافتند

و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروایی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی و بسر شراب و نشاط باز شدی که بری و نعمتی بزرگ داشت و غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی تمام داشت

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۷ - گلهٔ طاهر از بونصر

 

یک روز چنان افتاد که امیر مثال داده بود تا جمله مملکت را چهار مرد اختیار کنند مشرفی را کردند و امیر طاهر را گفت بو نصر را بباید گفت تا منشور- های ایشان نبشته شود و طاهر بیامد و بو نصر را گفت گفت نیک آمد تا نسخت کرده آید طاهر چون متربدی بازگشت و وکیل در خویش را نزدیک من فرستاد و گفت با تو حدیثی فریضه دارم و پیغامی است سوی بو نصر باید که چون از دیوان بازگردی گذر سوی من کنی من باستادم بگفتم گفت بباید رفت پس چون از دیوان بازگشتم نزدیک او رفتم- و خانه بکوی سیمگران داشت در شارستان بلخ - سرایی دیدم چون بهشت آراسته و تجملی عظیم که مروتش و همتش تمام بود و حرمتی داشت و مرا با خویشتن در صدر بنشاند و خوردنی را خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار و ندیمانش بیامدند و مطربان ترانه زنان و نان بخوردیم و مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجا شدیم تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف دست بکار بردیم و نشاط بالا گرفت چون دوری چند شراب بگشت خزینه دارش بیامد و پنج تا جامه مرتفع قیمتی پیش من نهادند و کیسه یی پنج هزار درم و پس برداشتند و بر اثر آن بسیار سیم و جامه دادند ندیمان و مطربان و غلامان را

پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بو نصر را و حشمت بزرگ که یافته است از روزگار دراز اما مردمان می دررسند و بخداوند پادشاه نام و جاه می یابند هرچند ما دو تن امروز مقدمیم درین دیوان من او را شناسم و کهترویم مرا خداوند سلطان شغلی دیگر خواهد فرمود بزرگتر از این که دارم تا آنگاه که فرماید چشم دارم چنانکه من حشمت و بزرگی او نگاه دارم او نیز مرا حرمتی دارد امروز که این منشور مشرفان فرمود در آن باب سخن با من از آن گفت که او را و دیگران را مقررست که بمعاملات و رسوم دواوین و اعمال و اموال به از وی راه برم اما من حرمت او نگاه داشتم و با وی بگفتم و توقع چنان بود که مرا گفتی نبشتن و چون نگفت آزارم آمد و ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنان که صواب بینی بازنمایی

در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل او را خوش کردم و اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراگندیم سحرگاهی استادم مرا بخواند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ

 

محرم این سال غرتش سه شنبه بود امیر مسعود رضی الله عنه این روز از کوشک در عبد الاعلی سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا و یک سال که آنجا رفتم دهلیز و درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی و اینک سرای نو که بغزنین می بینند مرا گواه بسنده است و بنشابور شادیاخ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخط خویش سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه ها و میدانها تا چنان است که هست و به بست دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش چندان زیادتها فرمود چنانکه امروز بعضی بر جای است و این ملک در هر کاری آیتی بود ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد

و از هرات نامه توقیعی رفته بود با کسان خواجه بو سهل زوزنی تا خواجه احمد حسن بدرگاه آید و جنکی خداوند قلعه او را از بند بگشاده بود و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیر مسعود بر تخت ملک نشست و اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت- و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود- و خواجه عبد الرزاق را پسر خواجه بزرگ احمد حسن- که بقلعت نندنه موقوف بود سارغ شراب دار بفرمان وی را برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدر از سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم او را گفت توبه نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم و آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی سارغ بازگشت و خواجه بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کرد و تواضع و بندگی نمود و امیر او را گرم بپرسید و تربیت ارزانی داشت و بزبان نیکویی گفت او خدمت کرد و بازگشت و بخانه یی که راست کرده بودند فرود آمد و سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد

چنین گوید بو الفضل بیهقی که چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن درنداد بو سهل زوزنی بود در آن میانه و کار و بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر می بود در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بو نصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم ازین روزگار که اکنون دیدم ...

... و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم بو سهل باز رفت و من و خواجه ماندیم

گفتم زندگانی خداوند دراز باد در راه بو سهل را می گفتم باول دفعت که پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم جواب داد که خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود نخست گردن او را فگار کنم تا جان و جگر می بکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین و دانم که نشکیبد و ازین کار بپیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود بازگشت و من نزدیک امیر رفتم گفت خواجه چه خواهد نبشت گفتم رسم رفته است که چون وزارت بمحتشمی دهند آن وزیر مواضعه یی نویسد و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد پس از جواب توقیع کند و بآخر آن ایزد عزذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد و سوگندنامه یی باشد با شرایط تمام که وزیر آن را بر زبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند گفت

پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه بباید کرد و نسخت سوگند نامه تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است گفتم چنین کنم و بازگشتم و این نسختها کرده آمد و نماز دیگر خالی کرد امیر و بر همه واقف گشت و خوشش آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری

 

و فقیه بو بکر حصیری را درین روزها نادره یی افتاد و خطایی بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید و هرچند امیر پادشاهانه دریافت در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید و لا مرد لقضاء الله عزوجل چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند بباغ خواجه علی میکاییل که نزدیک است و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذر کرده چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان از قضا را چاکری از خواص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد مر او را دشنام زشت داد مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی

مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱

 

... بنده بو نصر پیغامی داده است و رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان بستد و بامیر داد چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است و احماد کردیم ترا برین چه کردی و پس فردا چون ما بیاییم آنچه دیگر باید فرمود بفرماییم و نیک آوردی که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که بنده رفت و آن خدمت تمام کرد و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت دیگر روز شبگیر مرا بخواند رفتم خالی نشسته بود گفت چه کردی آنچه رفته بود بتمامی با وی بازگفتم گفت نیک رفته است پس گفت این خواجه در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید و قوم را فروخورد اما این پادشاه بزرگ راعی حق شناس است وی چون رقعت وزیر بخواند ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی وزیری فراکردن و در هفته یی بر وی چنین مذلتی رسد بر آن رضا دادن پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی و چون فرمانی بدین هولی داده بود هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند چون بسلطان رسیدم برملا گفت بر ما نخواستی که بتماشا آمدی گفتم سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد و لکن خداوند بوی چند نامه مهم فرمود به ری و آن نواحی و گفت نباید آمد و دبیر نوبتی باید فرستاد بخندید و شکرستانی بود در همه حالها گفت یاد دارم و مزاح میکردم و گفت نکته یی چند دیگر است که در آن نامه ها می باید نبشت بمشافهه خواستم که با تو گفته آید نه پیغام و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصی که با سلطان بود در مهد خالی کرد و قوم دور شدند من پیش مهد بایستادم نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود اما حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش و اندازه بدست تو دادم این چه گفتم با تو پوشیده دار و این حدیث اندریاب خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش چنانکه المی بدو نرسد و به پسرش که حاجب را بترکی گفته ایم که ایشانرا می ترساند و توقف میکند چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی گفتم بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید و بتعجیل بازگشتم حال آن بود که دیدی و حاجب را گفتم توقف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن چندان که من خواجه بزرگ را ببینم حصیری را گفتم شرمت باد مردی پیر هرچند بیک چیز آب خود ببری و دوستان را دل مشغول کنی جواب داد که نه وقت عتاب است قضا کار کرده است تدبیر تلافی باید کرد

پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند در راه بو الفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشگکی در گردن و راه بر من بگرفت گفت قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم شفاعتی بکنی که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد و جز بزبان تو راست نیاید او را گفتم بشغلی مهم میروم چون آن راست شد در باب تو جهد کنم امید دارم که مراد حاصل شود و چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم خدمت کردم سخت گرم بپرسید و گفت شنودم که با امیر برفتی سبب بازگشتن چه بود گفتم بازگردانید مرا بدان مهمات ری که بر خداوند پوشیده نیست و آن نامه ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می نگردد آمده ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری گفت سخت نیکو کردی و منت آن بداشتم و لکن البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی این کشخانان احمد حسن را فراموش کرده اند بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان را زبون گرفتند بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب و روی به بو عبد الله پارسی کرد و گفت بر عقابین نکشیدند ایشان را گفتم برکشند و فرمان خداوند بزرگ است من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقف باشد که من خداوند را ببینم گفت بدیدی و شفاعت تو بنخواهم شنید و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند یا با عبد الله برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند گفتم اگر چاره نیست از زدن خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقفی در زخم ایشان پس از آن فرمان خداوند را باشد بو عبد الله را آواز داد تا بازگشت

و خالی کردند چنانکه دوبدو بودیم گفتم زندگانی خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده است و بزرگان گفته اند العفو عند القدرة و بغنیمت داشته اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند و ایزد عزذکره قدرت بخداوند نموده بود رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت واجب چنان کند که براستای هر کس که بدو بدی کرده است نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد و اخبار مأمون و ابراهیم پیش چشم و خاطر خداوند است محال باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی فرمود بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد که این مرد را دوست دارد بحکم آنکه در هوای او از پدرش چه خواریها دیده است و مقرر وی بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند وی را نیازارد و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید که اغلب ظن من آن است که بدو بخشد

و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد خوشتر آید تا منت هم از جانب وی باشد و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف

 

... اسمعیل بن شهاب گوید از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت از وزیران روزگار محتشم تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم با خویشتن گفتم چه خواهد بود آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت نام وی سلامه گفتم بگوی تا اسب زین کنند

گفت ای خداوند نیم شب است و فردا نوبت تو نیست که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست خاموش شدم که دانستم راست میگوید اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم و و البته ندانستم که کجا میروم آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است اگر باریابمی خود بها و نعم و اگر نه بازگردم مگر این وسوسه از دل من دور شود و براندم تا درگاه چون آنجا رسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند در ساعت نزدیک من آمد گفت آمدن چیست بدین وقت و ترا مقرر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست گفتم همچنین است که تو گویی تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم و اگرنه بازگردم گفت سپاس دارم و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت بسم الله بار است درآی در رفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها بهیچ شغل مشغول نه سلام کردم جواب داد و گفت یا با عبد الله چرا دیر آمدی که دیری است که ترا چشم میداشتم چون این بشنیدم متحیر شدم گفتم

یا امیر المؤمنین من سخت پگاه آمده ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن گفت خبر نداری که چه افتاده است گفتم ندارم ...

... احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر آنکه بگوید ده تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنانکه سرش بسینه من رسیدی این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیاف را گوید شمشیر بران البته سوی من ننگریست فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی درین ترا چند مزد باشد بخشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید مرا چرا باید کشید از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلایی رسد پس گفتم ای امیر مرا از آزاد مردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگ تراند و چه از تو خردتر- اند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیر المؤمنین بشنو می فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تندرست هستی گفت هستم گفتم

هیچ جراحت داری گفت ندارم کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید تندرست است و سلامت است گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شده یی و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می کرد و بتلطف گفت یا با عبد الله ترا چه رسید گفتم زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید گفت قصه گوی آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه

من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم اتفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی بگزاردم که قاسم را نکشد هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید ...

... چون افشین بنشست بخشم امیر المؤمنین را گفت خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت معتصم گفت پیغام من است و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد الله از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد اگر ما دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابت کردیم در باب قاسم بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی و آنگاه آزرده کردن بو عبد الله از همه زشت تر بود و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن دارتر باش

افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت چون بازگشت معتصم گفت یا با عبد الله چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن گفتم یا امیر- المؤمنین خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد تعالی بدین دروغم نگیرد و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر علیه السلام بیاوردم بخندید و گفت راست همین بایست کردن که کردی و بخدای عزوجل سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم معتصم گفت حاجبی را بخوانید بخواندند بیامد گفت بخانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد الله بر عزیزا و مکرما حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می کردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند پس بخانه بازرفتم یافتم قاسم را در دهلیز نشسته چون مرا بدید در دست و پای من افتاد من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم و وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای را عزوجل و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار

و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده اند و همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده یی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۶ - بر دار کردن حسنک، بخش اوّل

 

... پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت یک روز خواجه احمد حسن را چون از بار بازمیگشت امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی الله عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن می گویند بدانکه خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و می گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست خواجه اندرین چه بیند و چه گوید

چون پیغام بگزاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنوده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته گفت ای سبحان الله این مقدار شقر را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای عزوجل نگاه داشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بو نصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است آنچه فرمودنی است بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد در خون وی سخن نگویم بدانکه وی را درین مالش که امروز منم مرادی بوده است و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچ کس نریزد البته که خون ریختن کار بازی نیست چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید خواجه برخاست و سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش میکرد

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۷ - بر دار کردن حسنک، بخش دوم

 

و پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت امیر پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن از حدیث خلیفه و گفت چه گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان من در ایستادم و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری بازگشت بر راه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت ستدن و از موصل راه گردانیدن و ببغداد باز نشدن و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم امیر گفت پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر به راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی گفتم چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیر المؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم هر چند آن سخن پادشاهانه بود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته یی که بندگان بخداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد امیر پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا تا امیر محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم

پس از این مجلس نیز بو سهل البته فرو نایستاد از کار روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست امیر خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی آنجا آمدند و امیر دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر خلف آنجا فرستاد و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان کسانی که نامدار و فراروی بودند همه آنجا حاضر بودند و بنشسته چون این کوکبه راست شد- من که بو الفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه یی داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکاییلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا می بود و والی حرس باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می گفتند که خواجه بو سهل را برین که آورد که آب خویش ببرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۵ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۱

 

... امیر سبکتگین مدتی به نشابور ببود تا کار امیر محمود راست شد پس سوی هرات بازگشت و بو علی سیمجور می خواست که از گرگان سوی پارس و کرمان رود و ولایت بگیرد که هوای گرگان بد بود ترسید که وی را آن رسد که تاش را رسید که آنجا گذشته شد و دل از خراسان و نشابور می برنتوانست داشت و خود کرده را درمان نیست و در امثال گفته اند یداک او کتاوفوک نفخ چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مرد است طمع افتادش که باز نشابور بگیرد غره ماه ربیع الاول سنه خمس و ثمانین و ثلثمایه از گرگان رفت برادرانش و فایق الخاصه با وی و لشکر قوی آراسته چون خبر او به امیر محمود رسید از شهر برفت و به باغ عمرو لیث فرود آمد یک فرسنگی شهر و بو نصر محمود حاجب- جد خواجه بو نصر نوکی که رییس غزنین است از سوی مادر- بدو پیوست و عامه شهر پیش بو علی سیمجور رفتند و به آمدن وی شادی کردند و سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند و جنگ رخنه آن بود و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبود رخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفت و پدرش سواران برافگند و لشکر خواستن گرفت و بسیار مردم جمع شد از هندو و خلج و از هر دستی و بو علی سیمجور بنشابور مقام کرد و بفرمود تا بنام وی خطبه کردند و ما رؤی قط غالب اشبه بمغلوب منه

و امیران سبکتگین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند و پسرش را با لشکری تمام با خود بردند و بو علی چون خبر ایشان بشنید از نشابور سوی طوس رفت تا جنگ آنجا کند و خصمان بدم رفتند و امیر سبکتگین رسولی نزدیک بو علی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که در دست من ویران شود نصیحت من بپذیر و به صلح گرای تا ما بازگردیم به مرو و تو خلیفه پسرم محمودباشی به نشابور تا من به میانه درآیم و شفاعت کنم تا امیر خراسان دل بر شما خوش کند و کارها خوب شود و وحشت برخیزد و من دانم که ترا این موافق نیاید اما با خرد رجوع کن و شمار خویش نیکو برگیر تا بدانی که راست می گویم و نصیحت پدرانه می کنم و بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن از ضعف نمی گویم بدین لشکر بزرگ که با من است هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد عزوجل و لکن صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم بو علی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار می دید و این حدیث با مقدمان خود بگفت همه گفتند این چه حدیث است جنگ باید کرد بو الحسین پسر کثیر پدر خواجه ابو القاسم سخت خواهان بود این صلح را و بسیار نصیحت کرد و سود نداشت با قضای آمده که نعوذ بالله چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا شود و شاعر گفته است شعر

و اذا اراد الله رحلة نعمة ...

... الم تر ما اتاه ابو علی

و کنت اراه ذا رأی و کیس

عصی السلطان فابتدرت الیه ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲

 

... بو صادق را آورده ام گفت نیک آمد و مهمات بسیار داشتند بو صادق را باز گردانیدند و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسه یی خواهد کرد سخت به تکلف بسر کوی زنبیل بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بوی مشک بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العباس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسیلتهای خلافی رفت سخت مشکل و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمند ندیده اند این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النهر و از آن جای به غزنین و بازگشت از آن مجلس و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد و حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود و مخالفان بسیارند نتوان دانست که چه شود و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلایی بینی با من سوی نشابور بازگرد عزیزا مکرما چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی بو صادق با وی بسوی نشابور رفت

امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که به نشابور بباید بود که ما قصد غزوی دور دست داریم و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم به خدمت باید آمد و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است و حسنک از نشابور برفت و کوکبه یی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند

و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد بماند و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فایده است و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد و چون بنوبت پادشاهان می رسم آنچه وی را مثال دادند می بازنمایم ان شاء الله تعالی و اخر فی الاجل ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۰ - فرو گرفتن اریارق ۱

 

ذکر القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک الی ان قتل بالغور رحمة الله علیه

بیاورده ام پیش ازین حال اریارق سالار هندوستان در روزگار امیر محمود رضی الله عنه که باد در سر وی چگونه شد تا چون نیم عاصی گرفتند او را و در ملک محمد خود تن فرا ایشان نداد و درین روزگار که خواجه بزرگ احمد حسن وی را از هندوستان بچه حیلت برکشید و چون امیر را بدید گفت اگر هندوستان بکار است نباید که نیز اریارق آنجا شود و آمدن اریارق هر روز بدرگاه با چند مرتبه دار و سپرکش با غازی سپاه سالار بیکجا و دشوار آمدن بر پدریان و محمودیان تقدم و تبطر این دو تن و چون حال برین جمله بود که این دو محتشم اریارق و غازی را کسی که ازو تدبیری آید نبود و این دو سپاه سالار را دو کدخدای شایسته دبیر پیشه گرم و سرد چشیده نه - که پیداست که از سعید صراف و مانند وی چاکر- پیشگان خامل ذکر کم مایه چه آید و ترکان همی گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد که ایشان را تجربتی نباشد هرچند بتن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند اما در دبیری راه نبرند و امروز از فردا ندانند- چه چاره باشد از افتادن خلل محمودیان چون برین حال واقف شدند و رخنه یافتند بدانکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند تا این دو سالار را چگونه فروبرند

و قضا برین حالها یار شد یکی آنکه امیر عبدوس را فراکرد تا کدخدایان ایشان را بفریفت و در نهان بمجلس امیر آورد و امیر ایشان را بنواخت و امید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود را می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازمی نماید و آن دو خامل ذکر کم مایه فریفته شدند بدان نواختی که یافتند و هرگز بخواب ندیده بودند و ندانستند که چون خداوندان ایشان برافتادند اذل من النعل و اخس من التراب باشند و چون توانستندی دانست که نه شاگردی کرده بودند و نه کتب خوانده و این دو مرد برکار شدند و هرچه رفت دروغ و راست روی می کردند و با عبدوس می گفتند و امیر از آنچه می شنید دلش بر اریارق گران تر میشد و غازی نیز لختی از چشم وی می افتاد و محمودیان فراخ تر در سخن آمدند و چون پیش امیر ازین ابواب چیزی گفتند و وی می شنود در حیلت ایستادند و بر آن بنهادند که نخست حیله باید کرد تا اریارق برافتد و چون برافتاد و غازی تنها ماند ممکن گردد که وی را برتوانند انداخت و محمودیان لختی خبر یافتند از حال این دو کدخدای- که در شراب لافها زده بودند که ایشان چاکران سلطانند - و بجای آوردند که ایشان را بفریفته اند آغازیدند ایشان را نواختن و چیزی بخشیدن و برنشاندن که اگر خداوندانشان نباشند سلطان ایشان را کارهای بزرک فرماید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۴ - فرو گرفتن غازی

 

... اما بحقیقت بباید دانست که سلطان مسعود را هیچ در دل نبود فروگرفتن غازی و براستای وی هیچ جفا نفرمودی و آن سپاه سالاری عراق که به تاش دادند بدو دادی اما اینجا دو حال نادر بیفتاد و قضای غالب با آن یار شد تا سالاری چنین برافتاد و لا مرد لقضاء الله یکی آنکه محمودیان از دم این مرد می باز نشدند و حیلت و تضریب و اغرا میکردند و دل امیر از بس که بشنید پر شد تا ایشان بمراد رسیدند و یکی عظیم تر از آن آمد که سالار جوان بود و پیران را حرمت نداشت تا از جوانی کاری ناپسندیده کرد و در سر آن شد بی مراد خداوندش

و چنان افتاد که غازی پس از برافتادن اریارق بدگمان شد و خویشتن را فراهم گرفت و دست از شراب بکشید و چون نومیدی می آمد و می شد و در خلوت با کسی که سخن می راند نومیدی می نمود و می گریست و یکی ده می کردند و دروغها می گفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت و با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد

و محمودیان تا بدان جای حیله ساختند که زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کار دیده بنشابور دختر بو الفضل بستی و از حسن بمانده بمرگش و هرچند بسیار محتشمان او را بخواسته بودند او شوی ناکرده و این زن مادرخوانده کنیزکی بود که همه حرم سرای غازی او داشت و آنجا آمد و شد داشت و این زن خط نیکو داشت و پارسی سخت نیکو نبشتی کسان فراکردند چنانکه کسی بجای نیاورد تا از روی نصیحت وی را بفریفتند و گفتند مسکین غازی را امیر فروخواهد گرفت و نزدیک آمده است و فلان شب خواهد بود این زن بیامد و با این کنیزک بگفت و کنیزک آمد و با غازی بگفت و سخت ترسانیدش و گفت تدبیر کار خود بساز که گشاده ای تا چون اریارق ناگاه نگیرندت غازی سخت دل مشغول شد و کنیزک را گفت این حره را بخوان تا بهتر اندیشه دارد و بحق او رسم اگر این حادثه درگذرد کنیزک او را بخواند جواب داد که نتواند آمد که بترسد اما آنچه رود برقعت بازنماید تو نبشته خواندن دانی با سالار میگویی کنیزک گفت سخت نیکو آمد و رقعتها روان کردی و آنچه بشنیده بود بازنمودی لکن محمودیان درین کار استادیها میکردند این زن چگونه بجای توانستی آورد تا قضا کار خود بکرد و نماز دیگر روز دوشنبه نهم ماه ربیع الاخر سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه این زن را گفتند فردا چون غازی بدرگاه آید او را فروخواهند گرفت و این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غازی افتاد که کسان دیگر او را بترسانیده بودند در ساعت فرمود پوشیده چنانکه سعید صراف کدخدایش و دیگر بیرونیان خبر نداشتند تا اسبان را نعل بستند و نماز شام بود و چنان نمود که سلطان او را بمهمی جایی فرستد امشب تا خبر بیرون نیفتد و خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زروسیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند و پس از نماز خفتن وی برنشست و این کنیزک را با کنیزکی چهار دیگر برنشاندند و بایستاد تا غلامان بجمله برنشستند و استران سبک بار کردند و همچنان جمازگان- و در سرای ارسلان جاذب در یک کران بلخ می بود سخت دور از سرای سلطان - براند و بر سر دو راه آمد یکی سوی خراسان یکی سوی ماوراء- النهر چون متحیری بماند بایستاد و گفت بکدام جانب رویم که من جانرا جسته ام

غلامان و قوم گفتند بر آن جانب که رأی آید اگر بطلب بدرآیند ما جان را بزنیم

گفت سوی جیحون صواب تر ازان بگذریم و ایمن شویم که خراسان دور است گفتند فرمان تر است پس بر جانب سیاه گرد کشید و تیز براند پاسی از شب مانده بجیحون رسید فرود آب براند از رباط ذو القرنین تا برابر ترمذ کشتی یی یافت در وی جای نشست فراخ و بادنه جیحون را آرمیده یافت و از آب گذر کرد بسلامت و بر آن لب آب بایستاد پس گفت خطا کردم که بزمین دشمنان آمدم سخت بدنام شوم که اینجا دشمنی است دولت محمود را چون علی تگین رفتن صوابتر سوی خراسان بود و بازگشت برین جانب آمد و روشن شده بود تا نماز بامداد بکرد و بر آن بود تا عطفی کند بر جانب کالف تا راه آموی گیرد و خود را بنزدیک خوارزم- شاه افکند تا وی شفاعت کند و کارش بصلاح بازآرد نگاه کرد جوقی لشکر سلطان پدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره که نیم شب خبر بامیر مسعود آوردند که غازی برفت جانب سیاه گرد وی بیرون آمده بود و لشکر را بر چهار جانب فرستاده بود غازی سخت متحیر شد

دیگر روز چون بدرگاه شدیم هزاهزی سخت بود و مردم ساخته بر اثر یکدیگر می رفت و سلطان مشغول دل درین میانه عبدوس را بخواند و انگشتری خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند و هنوز در توانی یافت بازگرد تا بکام نرسند که تراهم بدان جمله داریم که بودی و سوگندان گران یاد کرد عبدوس بتعجیل برفت تا بوی رسید محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و پنهان مثال داده تا دمار از غازی برآرند و اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود و غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا ازین لشکر ایمن شود ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد و لشکر قصد جان او کرده ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد که مبارزی هول بود و غلامان کوشیدن گرفتند چنانکه جنگ سخت شد و مردم سلطانی دمادم میرسید و وی شکسته دل می شد و می کوشید چنانکه بسیار تیر در سپرش نشانده بودند و یک چوبه تیر سخت بر زانوش رسید و از آن مقهور شد و نزدیک آمد که کشته شود عبدوس دررسید و جنگ بنشاند و ملامت کرد لشکر را که شمایان را فرمان نبود جنگ کردن جنگ چرا کردید برابر وی ببایستی ایستاد تا فرمانی دیگر رسیدی

گفتند جنگ بضرورت کردیم که خواست که از آب بگذرد و چون ممکن نشد قصد گریز کرد بر جانب آموی ناچارش بازداشتیم که از ملامت سلطان بترسیدیم اکنون چون تو رسیدی دست از جنگ بکشیدیم تا فرمان چیست عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالایی بود ایستاده و غمی شده گفت ای سپاه سالار کدام دیو ترا از راه ببرد تا خویشتن را دشمن کام کردی ازپافتاده بگریست و گفت قضا چنین بود و بترسانیدند گفت دل مشغول مدار که درتوان یافت و امان و انگشتری نزدیک وی فرستاد و پیغام بداد و سوگندان امیر یاد کرد غازی از اسب بزمین آمد و زمین بوسه داد و لشکر و غلامانش ایستاده از دو جانب عبدوس دل او گرم کرد و غازی سلاح از خود جدا کرد و پیلی با مهد دررسید غازی را در مهد نشاندند و غلامانش و قومش را دل گرم کردند عبدوس سپر غازی را همچنان تیر درنشانده بدست سواران مسرع بفرستاد و هرچه رفته بود پیغام داد و نیم شب سپر بدرگاه رسید و امیر چون آن را بدید و پیغام عبدوس بشنید بیارامید و خواجه احمد و همه اعیان بدرگاه آمده بودند تا آن وقت که امیر گفت بازگردید بازگشتند و زود بسرای فرورفت و همان وقت چیزی بخوردند

سحرگاه عبدوس رسیده بود با لشکر و غازی و غلامانش و قومش را بجمله آورده امیر را آگاه کردند امیر از سرای برآمد و با عبدوس زمانی خالی کرد پس عبدوس برآمد و پیغام بنواخت آورد غازی را و گفت فرمان است که بسرای محمدی که برابر باغ خاصه است فرود آید و بیاساید تا آنچه فرمودنی است فردا فرموده آید غازی را آنجا بردند و فرود آوردند و در ساعت بو القاسم کحال را آنجا آوردند تا آن تیر از وی جدا کرد و دارو نهاد و بیارامید و از مطبخ خاص خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دل گرمی و اندک مایه چیزی بخورد و بخفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۷ - قصّهٔ ولایت مکران

 

ذکر قصه ولایت مکران و آنچه بروزگار امیر محمود رضی الله عنه در آنجا گذشت

چون معدان والی مکران گذشته شد میان دو پسرش عیسی و بو العسکر مخالفت افتاد چنانکه کار از درجه سخن بدرجه شمشیر کشید و لشکری و رعیت میل سوی عیسی کردند و بو العسکر بگریخت بسیستان آمد- و ما بسومنات رفته بودیم- خواجه بو نصر خوافی آن آزاد مرد براستی وی را نیکو فرود آورد و نزل بسزا داد و میزبانی شگرف کرد و خواجه ابو الفرج عالی بن المظفر ادام الله عزه که امروز در دولت فرخ سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر الدین اطال الله بقاءه و نصر اولیاءه شغل اشراف مملکت او دارد و نایبان او و او مردی است در فضل و عقل و علم و ادب یگانه روزگار این سال آمده بود بسیستان و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة الله علیه صحبت و دوستی افتاد و زین حدیث بسیار گوید امروز دوست من است و برادرش خواجه بو نصر رحمة الله علیه هم این سال به قاین آمد و هر دو بغزنین آمدند و بسیار خدمت کردند تا چنین درجات یافتند که بو نصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود و پسر نخستش مانده است و اشراف غزنین و نواحی آن موسوم به وی است و بو نصر خوافی حال بو العسکر بازنمود و چون از غزو سومنات بازآمدیم امیر محمود نامه فرستاد تا وی را بر سبیل خوبی بدرگاه فرستند و بفرستاد و امیر محمود وی را بنواخت و بدرگاه نگاه داشت و خبر ببرادرش والی مکران رسید خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید و قاضی مکران را با رییس و چندتن از صلحا و اعیان رعیت بدرگاه فرستاد با نامه ها و محضرها که ولی عهد پدر وی است و اگر برادر راه مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدرش کار کردی هیچ چیز از نعمت ازو دریغ نبودی اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاه دارد و بنهد آنچه نهادنی باشد چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود و بفرصت بنده می فرستد با خدمت نوروز و مهرگان و برادر را آنچه دربایست وی باشد و خداوند فرماید میفرستد چنانکه هیچ بی نوایی نباشد و معتمد بنده خط دهد بدانچه مواضعت بر آن قرار گیرد تا بنده آن را امضا کند بفرمان برداری و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت- اگر رأی عالی ارزانی دارد- و خلعتی با وی باشد که بنده بنام خداوند خطبه کرده است تا قوی دل شود و این ناحیت که بنده بنام خداوند خطبه کرد بتمامی قرار گیرد امیر محمود رضی الله عنه اجابت کرد و آنچه نهادنی بود بنهادند و مکرانیان را بازگردانیدند و حسن سپاهانی ساربان را برسولی فرستادند تا مال خراج مکران و قصدار بیارد و خلعتی سخت گران مایه و منشوری با وی دادند

و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف و یک سال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند

و بو العسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم و در سالی دو خلعت بیافتی و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها چنانکه ابو طاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم که بو العسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه قوی بود و گاه از گاه بنادر چون مجلسی عظیم بودی او را نیز بخوان فرود- آوردندی و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی و بسفرها با ما بودی و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر دراز- آهنگ تر شد امرای اطراف هر کس خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت و بی ولایت- که امیر از ضعف پیری سخت می نالید و کارش بآخر آمده بود- و عیسی مکرانی یکی ازینها بود که خواب دید و امیر محمود بو العسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد و چون بغزنین بازآمد روزگار نیافت و از کار فرود ماند و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصیت را بجای آوردن که مهمی بزرک پیش داشت هم ابو العسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد و نرسید که آن افتاد که افتاد و امیر مسعود رضی الله عنه چون بهرات کار یکرویه شد چنانکه در مجلد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد حاجب جامه دار را یارق تغمش نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت

پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاه سالاری بر وی بود ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ

 

ذکر خروج الامیر مسعود رضی الله عنه من بلخ الی غزنین

در آخر مجلد ششم بگفته ام که امیر غره ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت و همه کارها بساختند چون قصد رفتن کرد خواجه احمد حسن را گفت ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمال و قضاة و شحنه شهرها و متظلمان تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی پس به بغلان بما پیوندی که ما در راه سمنگان و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد گفت فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید و خازنی که کسی را اگر خلعتی باید داد بدهد امیر گفت نیک آمد بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند مثال می دهد و چنان سازد که در روزی ده از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده و در خزانه های ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت و او را دو شاگرد بود یکی از آن دو علی عبد الجلیل پسر عم بوالحسن عبد الجلیل همگان رفته اند رحمهم الله و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه یی از آن هر کسی باز نمایم و دیگر تا مقرر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود

و امیر مسعود رضی الله عنه از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکاییل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکاییل در آنجا شاهانه چنانکه همگان از آن می- گفتند و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم امیر از آنجا برداشت بسعادت و خرمی و با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان ...

... و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت

و من فراوان چیز یافتم پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود وی بر تختی می نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می کشیدند و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان تر و بآرام تر بود و به بغلان بامیر رسیدیم و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می بود چون در رسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد و یک روز دیگر مقام بود پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه

و چنین روزگار کس یاد نداشت که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی منازع فارغ دل می رفت تا بپروان آمدند و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می آمدند تا منزل بلق و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید چنانکه مظفر رییس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف و دیگران دمادم وی تا اینجا که رسیدیم به بلق و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می یافتند و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف

 

... و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود و این حدیث را قصه و تفصیلی است ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمة الله علیه خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی

و در میانه چون از خدمت فارغ شدی بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده ام پیش ازین مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز بتگیناباد و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگ داشتند پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می نیاید جز لهو تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می بودند تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم گفت نگیرم بگویید گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است گفت ندیدم گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است گفت نبوده است گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزاسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد یعقوب گفت بخانه ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید باید که پیوسته بدرگاه من باشید ایشان ایمن و شاکر بازگشتند و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرد بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید

داستان تزویج دو دختر امیر یوسف ...

... گفت چنین کنم

و امیر در خیمه در رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ بنشاندند چندانکه صفه و شراع بزدند پس آنجا رفت و خیمه های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه می کردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته که شمتی یافنه بود از مکروهی که پیش آمد چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می آمد و می شد و سخن می رفت و خیانات او را می شمردند و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید سه مقدم از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند و بداشتند و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای عز و جل سپردم و بعد آن بتو و طغرل را گفت شاد باش ای کافر نعمت از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه یی که خریدی برسد بتو آنچه سزاوار آنی و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش و پس از آن نیز ندیدمش و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه - که از بلخ بازگشتیم از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد رحمة الله علیه

ابوالفضل بیهقی
 
۷۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۴ - ورود امیر مسعود به غزنین

 

... و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازها گذشتن و بسیار مردم بجانب خشک رود و دشت شابهار رفتند و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد و عمه حره ختلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و جرات بزرگان به دیدار او آمدند و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت و دیگر روز بار داد و در صفه دولت نشسته بود بر تخت پدر و جد رحمة الله علیهما و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان که بحقیقت بر تخت ملک این روز نشسته بود سلطان بزرگ و شاعران شعرهای بسیار خواندند چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی تا نماز پیشین انبوهی بودی پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان

و نماز دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانب سپست زار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود و دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر بن خلف گفت مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطرق و سبل رسد و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن و ما حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را برباید کند و هم- داستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا گفتند فرمان برداریم و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی بافغان شال درآمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود و از آنجا بکوشک دولت بازآمد و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز و کارها راندن گرفتند

روز سه شنبه بیستم جمادی الاخری بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها برقرار می رفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوند محتشم بسته و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده می رفت اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی اما بیرون خواجه بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند

ابوالفضل بیهقی
 
۷۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۶ - سیل

 

ذکر السیل

روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین تر گونه می کرد و گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته هر چند گفتند از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند تا باران قوی تر شد کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته و آن هم خطا بود که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است نعوذ بالله من الاخرسین الاصمین و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است و چون از سیل تباه شد عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه در رسید گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت

طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد و این حالها استاد محمود وراق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمایه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمایه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی ناچار بایستادم

و این سیل بزرگ مردمان را چندان زیان کرد که در حساب هیچ شمارگیر نیاید و دیگر روز از دو جانب رود مردم ایستاده بود بنظاره نزدیک نماز پیشین را مدد سیل بگسست و بچند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان و از ان جانب بدین می آمدند تا آنگاه که باز پلها راست کردند و از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم و جامه تباه شده می یافتند که سیل آنجا افکنده بود و خدای عز و جل تواند دانست که بگرسنگان چه رسید از نعمت

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۳۸
۱۰۱۶