گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدّین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة اللّه علیهم‌

و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود. و این حدیث را قصّه و تفصیلی است، ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید. امیر یوسف مردی بود سخت بی‌غائله‌ و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی. و در روزگار برادرش سلطان محمود، رحمة اللّه علیه، خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی.

و در میانه چون از خدمت فارغ شدی، بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی؛ و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج‌ پیداست که چند تجربت او را حاصل شود. و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد، امیر محمّد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، عمّش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها، چنانکه رفت و بیاورده‌ام پیش ازین. مدّت آن پادشاهی راست شدن‌ و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدّت وی را چند بیداری تواند بود. و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمّد بقلعت کوهتیز بتگیناباد، و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ‌ کردند و تقرّبی بزرگ داشتند، پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند، که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمّد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد؛ و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرّب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه‌ها که: «زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می‌نیاید جز لهو، تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود.» سه تن از پیران کهن‌تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرّب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می‌بودند، تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمّد طاهر را ببستند، این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند. یعقوب گفت: چرا بمن تقرّب نکردید، چنانکه یارانتان کردند؟ گفتند: تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد، اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری، بگوییم. گفت: نگیرم، بگویید. گفتند. امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است؟ گفت: ندیدم. گفتند: بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت‌ بوده است؟ گفت: نبوده است. گفتند: پس ما مردمانی‌ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده‌ و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته، روا بودی ما را راه کفران‌ نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرّب کردن، اگر چه گردن بزنند؟ گفتند: پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد. با ما آن کند که ایزد، عزّاسمه‌، بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد. یعقوب گفت: بخانه‌ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید، باید که پیوسته بدرگاه من باشید. ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرّب کرد بودند، فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند، پاک بستدند و براندند، و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک. و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ، مسعود، نکنند و سخن بحق گویند، که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند، کس نتواند دید.

[داستان تزویج دو دختر امیر یوسف‌]

و بدین پیوست‌ امیر یوسف را هواداری امیر محمّد که از بهر نگاهداشت دل‌ سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب‌ بیازرد . و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده‌ و یکی خرد و در نارسیده‌، امیر محمود آن رسیده را بامیر محمّد داد و عقد نکاح کردند، و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند. و تکلّفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمّد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند، امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمّد را بسیار بنواخت‌ و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید، و بازگشتند و سرای بداماد و حرّات‌ ماندند .

و از قضاء آمده‌ عروس را تب گرفت، و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان‌ و بسیار شمع و مشعله افروخته‌ تا عروس را ببرند بکوشک شاه، بیچاره جهان نادیده‌، آراسته و در زر و زیور و جواهر، نشسته‌ فرمان یافت و آن کار همه تباه شد. و در ساعت‌ خبر یافتند، بامیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد، عزّ ذکره، ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند. دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمّد کردند، و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود. و دختر کودکی سخت خرد بود، آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمّد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست، و چهارده ساله گفتند که بود. آن شب که وی را از محلّت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت‌ می‌بردند، بسیار تکلّف دیدم از حد گذشته‌ . و پس از نشاندن امیر محمّد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدّتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است. و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمّش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد، و نعوذ باللّه من الادبار .

و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت، چنانکه پیش ازین بیاورده‌ام، حاجب یارق تغمش جامه‌دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند، امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت‌ جامه‌دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد. و این بهانه بود، چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی‌ باشد و آن سرهنگان بروی موکّل‌ . و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی، بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه‌ها کردند تا بروی مشرف‌ باشد و هر چه رود می‌باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی‌ بزرگ که یابد. و این ترک ابله این چربک‌ بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می‌فرستاد سوی بلخ و غثّ‌ و سمین‌ می‌باز نمود عبدوس را پنهان، و آن را بسلطان می‌رسانیدند. و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف‌اند؟ بهر وقتی، و بیشتر در شراب، می‌ژکید و سخنان فراخ‌تر می‌گفت که «این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد، که بد عهدی و بی‌وفایی کردیم، تا کار کجا رسد.» و این همه می‌نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران‌تر می‌گشت.

و تا بدان جایگاه طغرل باز نمود که گفت: «می‌سازد یوسف که خویشتن را بترکستان افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته [است‌].» و سلطان در نهان نامه‌ها می- فرمود سوی اعیان که موکّلان او بودند که «نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف تا سوی غزنین آید. چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم، وی را بخوانیم. اگر خواهد که بجانب دیگر رود، نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. و اگر راست بسوی بست و غزنین آمد، البتّه نباید که بر چیزی از آنچه فرمودیم، واقف گردد.» و آن اعیان فرمان نگاه داشتند و آنچه از احتیاط واجب کرد، بجای می‌آوردند. و ما ببلخ بودیم، بچند دفعت مجمّزان‌ رسیدند از قصدار، سه و چهار و پنج و نامه‌های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو، و بندگیها نموده‌ و احوال مکران و قصدار شرح کرده. و امیر جوابهای نیکو باز می‌فرمود و مخاطبه این بود که: الأمیر الجلیل العمّ ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین‌ و نوشت که «فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد، و کار مکران قرار گرفت، چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر بغزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید.»

[آمدن یوسف به استقبال‌]

و امیر یوسف برفت از قصدار و بغزنین رسید پیش از سلطان مسعود. چون شنود که موکب سلطان از پروان‌ روی بغزنین دارد، با پسرش سلیمان و این طغرل کافر نعمت و غلامی پنجاه بخدمت استقبال آمدند سخت مخفّ‌ .

و امیر پاسی مانده از شب‌ برداشته بود از ستاج و روی به بلق داده که سرای‌پرده آنجا زده بودند، و در عماری ماده پیل بود و مشعلها افروخته‌، و حدیث‌کنان می‌راندند. نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی، امیر گفت: «عمّم یوسف باشد که خوانده‌ایم‌ که پذیره‌ خواست آمد» و فرمود نقیبی‌ دو را که پذیره او روند. بتاختند روی بمشعل و رسیدند، و پس باز تاختند و گفتند:

«زندگانی خداوند دراز باد، امیر یوسف است. پس از یک ساعت در رسید. امیر پیل بداشت و امیر یوسف فرود آمد و زمین بوسه داد، و حاجب بزرگ بلگاتگین و همه اعیان و بزرگان که با امیر بودند پیاده شدند. و اسبش بخواستند و برنشاندند با کرامتی‌ هر چه تمام‌تر. و امیر وی را سخت گرم بپرسید از اندازه گذشته. و براندند، و همه حدیث باوی میکرد تا روز شد و بنماز فرود آمدند. و امیر از آن پیل بر اسب شد و براندند و یوسف در دست چپش و حدیث می‌کردند تا بلشکرگاه رسیدند.

امیر روی بعبدوس کرد و گفت: عمّم مخفّ آمده است، هم اینجا در پیش سرای پرده بگوی تا شراعی‌ و صفّه‌ها و خیمه‌ها بزنند و عمّ اینجا فرود آید تا بما نزدیک باشد.

گفت چنین کنم.

و امیر در خیمه‌در رفت و بخرگاه فرود آمد و امیر یوسف را به نیم ترگ‌ بنشاندند، چندانکه صفّه و شراع بزدند، پس آنجا رفت. و خیمه‌های دیگر بزدند و غلامانش فرود آمدند. و خوانها آوردند و بنهادند- من از دیوان خود نگاه می‌کردم- نکرد دست بچیزی و در خود فرو شده بود سخت از حد گذشته، که شمّتی‌ یافنه بود از مکروهی‌ که پیش آمد. چون خوانها برداشتند و اعیان درگاه پراگندن گرفتند، امیر خالی کرد و عبدوس را بخواند و دیر بداشت‌، پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند و عبدوس می‌آمد و می‌شد و سخن می‌رفت و خیانات او را می‌شمردند؛ و آخرش آن بود که چون روز بنماز پیشین رسید، سه مقدّم‌ از هندوان آنجا بایستانیدند با پانصد سوار هندو در سلاح تمام و سه نقیب هندو و سیصد پیاده گزیده، و استری با زین بیاوردند و بداشتند. و امیر یوسف را دیدم که بر پای خاست و هنوز با کلاه و موزه و کمر بود و پسر را در آگوش‌ گرفت و بگریست و کمر باز کرد و بینداخت و عبدوس را گفت که این کودک را بخدای، عزّ و جلّ، سپردم و بعد آن بتو. و طغرل را گفت: «شاد باش، ای کافر نعمت‌! از بهر این ترا پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی بعشوه‌یی که خریدی‌؟ برسد بتو آنچه سزاوار آنی.» و بر استر نشست و سوی قلعت سگاوند بردندش، و پس از آن نیز ندیدمش. و سال دیگر- سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه‌ - که از بلخ بازگشتیم، از راه نامه رسید که وی بقلعت دروته گذشته شد. رحمة اللّه علیه.