گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و این امام بو صادق تبّانی، حفظه اللّه و ابقاه‌، که امروز به غزنی است- و خال وی بو صالح بود و حال او بازنمودم- به نشابور می‌بود مشغول به علم، چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، با منوچهر والی گرگان عهد و عقد استوار کرده و حرّه‌یی‌ را نامزد کرد تا آنجا برند، خواجه علی میکائیل‌ چون بخواست رفت در سنه اثنتین و اربعمائه‌، امیر محمود، رضی اللّه عنه، او را گفت «مذهب راست‌ از آن امام ابو حنیفه، رحمه اللّه، تبّانیان دارند و شاگردان ایشان، چنانکه در ایشان هیچ طعن نتوانند کرد. بو صالح فرمان یافته است، چون به نشابور رسی، بپرس تا چند تن از تبّانیان مانده‌اند و کیست از ایشان که غزنین و مجلس ما را شاید، همگان را بنواز و از ما امید نواخت و اصطناع‌ و نیکویی ده» گفت: چنین کنم. و حرّه را که سوی نشابور آوردند، من که بو الفضلم، بدان وقت شانزده ساله بودم، دیدم خواجه را که بیامد و تکلّفی کرده بودند در نشابور از خوازه‌ها زدن و آراستن، چنانکه پس از آن بهنشابور چنان ندیدم. و علی میکائیل تبّانیان را بنواخت و از مجلس سلطان امیدهای خوب داد بو صادق و بو طاهر و دیگران را. و سوی گرگان رفت و حرّه را آنجا برد و امیرک بیهقی‌ با ایشان بود بر شغل آنچه هرچه رود، انها کند- و بدان وقت بدیوان رسالت دبیری می‌کرد به شاگردی عبد اللّه دبیر- تازه جوانی دیدم او را با تجمّلی سخت نیکو. و خواجه علی از گرگان بازگشت، و بسیار تکلّف کرده بودند گرگانیان، و به نشابور آمد و از نشابور به غزنین رفت.

و در آن سال که حسنک را دستوری‌ داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمائه‌ بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی، بو صادق تبّانی و دیگران را بنواز. چون آنجا رسید، امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد، و امیر محمود آنجا بود در ساختن‌ آنکه برود، چون نوروز فراز آید، و با قدر خان دیدار کند. حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور. بو صادق در علم آیتی‌ بود، بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده‌، و به بلخ رسید. امیر پرسید از حسنک حال تبّانیان؛ گفت: بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بی‌فرمان عالی آوردن‌.

بو صادق را آورده‌ام. گفت «نیک آمد»، و مهمّات بسیار داشتند، بو صادق را باز گردانیدند. و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند، که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسه‌یی خواهد کرد سخت به تکلّف بسر کوی زنبیل‌بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را . اما بباید دانست که‌ فضل هرچند پنهان دارند، آخر آشکارا شود چون بوی مشک. بو صادق را نشست و خاست‌ افتاد با قاضی بلخ ابو العبّاس و قاضی علی طبقاتی‌ و دیگر علما و مسئلتهای خلافی‌ رفت سخت مشکل‌، و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود، چنانکه اقرار دادند این پیران مقدّم که چنو دانشمند ندیده‌اند. این خبر بوبکر حصیری‌ و بو الحسن کرجی‌ به امیر محمود رسانیدند، وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت‌ و وی را بپسندید و گفت «بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النّهر و از آن جای به غزنین» و بازگشت‌ از آن مجلس. و آهنگ آب‌ گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. و حسنک بو صادق را گفت: این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می‌رود، و مخالفان بسیارند، نتوان دانست که چه شود، و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده‌، نباید که تا بلایی بینی‌ . با من سوی نشابور بازگرد، عزیزا مکرّما، چون سلطان ازین مهم فارغ شود، من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی. بو صادق با وی بسوی نشابور رفت.

امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات‌ کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که «به نشابور بباید بود، که ما قصد غزوی دور دست داریم، و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم، به خدمت باید آمد.» و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبّانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است. و حسنک از نشابور برفت و کوکبه‌یی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند.

و امیر فرمود تا این امام بو صادق‌ را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی‌ ختّلان‌ او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم‌، و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع‌ و محتشم، و اینجا بدین حضرت بزرگ‌ که همیشه باد، بماند، و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فائده‌ است، و برباط مانک علی‌ میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام‌ کرد، و چون بنوبت پادشاهان می‌رسم، آنچه وی را مثال دادند، می بازنمایم، ان شاء اللّه تعالی و اخّر فی الاجل‌ .

و قاضی بو طاهر تبانی به نشابور بود، بدان وقت که امیر مسعود از ری قصد نشابور کرده بود با قاضی بو الحسن پسر قاضی امام ابو العلا استقبال رفته بود بسیار منازل و قاضی قضاتی ری و آن نواحی خواسته و اجابت یافته‌. چون به نشابور رسیدند و قاضی بو طاهر آنجا آمد، امیر او را گفت: ما ترا به ری خواستیم فرستاد تا آنجا قاضی- قضات باشی، اکنون آن شغل به بوالحسن دادیم‌ . ترا با ما باید آمد تا چون کارها قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری و نائبان تو آنجااند، و قضای نشابور بآن ضم کنیم‌، و ترا به شغلی بزرگ با نام به ترکستان می‌فرستیم عقد و عهد را، و چون از آن فارغ شوی و به درگاه بازآیی، با نواخت و خلعت سوی نشابور بروی و آنجا مقام کنی بر شغل قضا و نائبانت در طوس و نسا، که رأی ما در باب تو نیکوتر رأی‌هاست‌ .

وی خدمت کرد و با امیر به هرات آمد، و کارها یک رویه شد، و امیر به بلخ رفت و این حالها که پیش ازین راندم، تمام گشت و این قاضی بو طاهر، رحمه اللّه، نامزد شد به رسولی با خواجه بو القاسم حصیری، سلّمه اللّه‌، تا به کاشغر روند به نزدیک قدر خان‌ به ترکستان.

و چون قصّه آل تبانیان بگذشت اینک نامه‌ها و مشافهه‌ها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید، ان شاء اللّه تعالی.