گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و حاجب غازی بر دل محمودیان کوهی شد هر چه ناخوش‌تر، و هر روز کارش بر بالا بود و تجمّلی نیکوتر. و نواخت امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خود از حدّ و اندازه بگذشت از نان دادن‌ و زبر همگان نشاندن‌ و بمجلس شراب خواندن‌ و عزیز کردن و با خلعت فاخر بازگردانیدن، هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیار دان‌تر خود مردم‌ نتواند بود، محسودتر و منظورتر گشت‌ و قریب هزار سوار ساخت و فراخور آن تجمّل و آلت. و آخر چون کار بآخر رسید، چشم بد درخورد، که محمودیان از حیلت نمی‌آسودند، تا مرد را بیفگندند و بغزنین آوردند موقوف شده‌ و قصّه‌یی که او را افتاد، بیارم بجای خویش که اکنون وقت نیست. و امیر سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکر پای مردیها او میکرد، تا جمله روی بدو دادند، چنانکه هر روز چون از در کوشک‌ بازگشتی، کوکبه‌یی سخت بزرگ با وی بودی. و محمودیان حیلت می‌ساختند و کسان را فراز میکردند تا از وی معایب و صورتها می‌بنگاشتند، و امیر البتّه نمی‌شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی- و از وی دریافته‌تر و کریم‌تر و حلیم‌تر پادشاه کس ندیده بود و نه در کتب خوانده- تا کار بدان جایگاه رسید که یک روز شراب میخورد و همه شب خورده بود، بامدادان در صفّه بزرگ بار داد و حاجبان بر رسم رفته‌ پیش رفتند و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند بر ترتیب، و می‌نشستند و می‌ایستادند و غازی از در درآمد، و مسافت دور بود تا صفّه، امیر دو حاجب را فرمود که «پذیره سپاه‌سالار روید.» و بهیچ روزگار هیچ سپاه‌سالار را کس آن نواخت یاد نداشت، حاجبان برفتند و بمیان سرای بغازی رسیدند، و چند تن پیش از حاجبان رسیده بودند و این مژده داده، و چون‌ حجّاب‌ بدو رسیدند، سر فرود برد و زمین بوسه داد، و او را بازوها بگرفتند و نیکو بنشاندند. امیر روی سوی او کرد، گفت: «سپاه‌سالار ما را بجای برادر است، و آن خدمت که او کرد ما را بنشابور و تا این غایت، بهیچ حال بر ما فراموش نیست، و بعضی را از آن حق گزارده آمد و بیشتر مانده است که بروزگار گزارده آید. و می‌شنویم [که‌] گروهی را ناخوش است سالاری تو و تلبیس‌ می‌سازند. و اگر تضریبی‌ کنند تا ترا بما دل‌مشغول گردانند، نگر تا دل خویشتن را مشغول نکنی، که حال تو نزدیک ما این است که از لفظ ما شنودی.» غازی برپای خاست و زمین بوسه داد و گفت: چون رأی عالی در باب بنده برین جمله است، بنده از کس باک ندارد. امیر فرمود تا قبای خاصّه آوردند و فراپشت او کردند، برخاست و بپوشید و زمین بوسه داد. امیر فرمود تا کمر شکاری‌ آوردند مرصّع بجواهر، و وی را پیش خواند و بدست عالی‌ خویش بر میان او بست. او زمین بوسه داد و بازگشت با کرامتی‌ که کس مانند آن یاد نداشت.

و استادم بو نصر، رحمة اللّه علیه، بهرات چون دل شکسته‌یی همی بود، چنانکه بازنموده‌ام پیش ازین، و امیر، رضی اللّه عنه، او را بچند دفعت دل‌گرم کرد تا قوی‌دل‌تر شد. و درین روزگار ببلخ نواختی قوی‌ یافت. و مردم حضرت‌ چون در دیوان رسالت آمدندی، سخن با استادم گفتندی هر چند طاهر حشمتی گرفته بود. و مردمان طاهر را دیده بودند پیش بو نصر ایستاده در وکالت در این پادشاه. و طارم سرای بیرون دیوان ما بود، بو نصر هم بر آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشن‌تر بوده است، بنشست. و خواجه عمید، ابو سهل‌، ادام اللّه تأییده‌، که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابو شجاع فرّخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه‌ که همیشه این دولت باد و بو سهل همدانی آن مهترزاده زیبا که پدرش خدمت کرده [است‌] وزراء بزرگ را و امروز عزیزا مکرّما بر جای است، و برادرش بو القاسم نیشابوری سخت استاد و ادیبک‌ بو محمد دوغابادی‌ مردی سخت فاضل و نیکو ادب و نیکو شعر و لیکن در دبیری پیاده‌، در چپ طاهر بنشستند. و دویتی سیمین‌ سخت بزرگ پیش طاهر بنهادند بر یک دورش دیبای سیاه‌ . و عراقی دبیر، بو الحسن، هرچند نام کتابت بر وی بود، خود بدیوان کم نشستی و بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی، و محلّی تمام‌ داشت در مجلس این پادشاه؛ این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله بنشستند، وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیم ترک‌، چنانکه در میانه هر دو مهتر افتاد در پیش طارم و کار راندن گرفت. و هر کس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم، چون بو نصر را دیدی ناچار سخن با وی گفتی، و اگر نامه بایستی، از وی خواستندی. و ندیمان که از امیر پیغامی دادندی در مهمّی از مهمّات ملک که بنامه پیوستی‌، هم با بو نصر گفتندی، تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند، مگر گاه از گاه از آن کسان که بعراق طاهر را دیده بودند، کسی درآمدی از طاهرنامه مظالمی‌ یا عنایتی یا جوازی‌ خواستی و او بفرمودی تا بنبشتندی و سخن گفتندی.

چون روزی دو سه برین جمله ببود، امیر یک روز چاشتگاهی‌ بو نصر را بخواند- و شنوده بود که در دیوان چگونه می‌نشینند- گفت: نام دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده‌اند و آنکه با ما از ری آمده‌اند، تا آنچه فرمودنی است، فرموده آید. استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج‌ نبشته آمد نسخت، پیش برد.

امیر گفت: عبید اللّه‌، نبسه‌ بو العباس اسفرایینی‌ و بو الفتح حاتمی نباید که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بو نصر گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، عبید اللّه را امیر محمّد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدّش را، و او برنایی خویشتن‌دار و نیکو خطّ است و از وی دبیری نیک آید. و بو الفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود، چه چاکرزاده خداوند است.» گفت: همچنین است که همی گویی، اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان‌ بوده‌اند از جهت مرا در دیوان تو، امروز دیوان را نشایند . بو نصر گفت: بزرگاغبنا که این حال امروز دانستم. امیر گفت: اگر پیشتر مقرّر گشتی، چه کردی؟ گفت: هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیر خائن بکار نیاید. امیر بخندید و گفت: این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند- و زو کریم‌تر و رحیم‌تر کس ندیده بودم- و گفت که ما آنچه باید، بفرماییم، عبید اللّه چه شغل داشت؟ گفت: صاحب بریدی‌ سرخس و بو الفتح صاحب بریدی تخارستان. گفت: بازگرد. بو نصر بازگشت. و دیگر روز چون امیر بارداد، همگان ایستاده بودیم، امیر آواز داد، عبید اللّه از صف پیش آمد. امیر گفت: بدیوان رسالت می‌باشی؟ گفت: میباشم. گفت: چه شغل داشتی بروزگار پدرم؟

گفت: صاحب بریدی سرخس. گفت: همان شغل بتو ارزانی داشتیم‌، اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم، انبوه است‌ و جدّ و پدر ترا آن خدمت بوده است.

و تو پیش ما بکاری‌، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد، ترا نشانده آید .

عبید اللّه زمین بوسه داد و بصف بازرفت. پس بو الفتح حاتمی را آواز داد، پیش آمد. امیر گفت: مشرفی می‌باید بلخ و تخارستان را وافی‌ و کافی، و ترا اختیار کرده‌ایم، و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد . پس بو نصر را گفت: دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت: نیک آمد. و بار بگسست‌ . و بدیوان بازآمد استادم و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت، و هر دو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست. و من که بو الفضلم از استادم شنودم. و همگان رفتند، رحمة اللّه علیهم اجمعین‌ .

و شغلها و عملها که دبیران داشتند، بر ایشان بداشتند . و [صاحب‌] بریدی سیستان که در روزگار پیشین باسم حسنک بود، شغلی بزرگ بانام، بطاهر دبیر دادند و صاحب بریدی قهستان‌ ببو الحسن عراقی. و در آن روزگار حساب برگرفته آمد، مشاهره‌ همگان هر ماهی هفتاد هزار درم بود، کدام همّت باشد برتر ازین؟ و دبیرانی که به نوی آمده بودند و مشاهره نداشتند، پس از آن عملها و مشاهره‌ها یافتند.

و طاهر دبیر چون متردّدی‌ بود از ناروایی‌ کارش و خجلت سوی او راه‌ یافته‌، و چنان شد که بدیوان کم آمدی و اگر آمدی، زود بازگشتی و بسر شراب و نشاط باز شدی، که برّی‌ و نعمتی بزرگ داشت و غلامان بسیار، نیکورویان‌ ؛ و تجمّلی و آلتی‌ تمام داشت.

 
sunny dark_mode