گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و فقیه بو بکر حصیری‌ را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی‌ بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال‌ آب‌ این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مرّد لقضاء اللّه عزّوجلّ‌ . چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند. بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح‌ ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران‌ بکوی عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ‌ از گذشتن مردم. حصیری را خیال‌ بست‌، چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت: ای ندیم پادشاه، مرا بچه معنی دشنام میدهی؟

مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است.

حصیری خواجه را دشنام داد و گفت «بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قوی‌تر بر زبان آورد . و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است، دست از خدمت بکشیده و زاویه‌یی‌ اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است، سه بازدهد. و برفتند. مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی‌ ؛ چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان‌ تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود . و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می‌جست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده، امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت، مراغه‌ دانست کرد.

و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران‌، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شراب‌خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست‌ و رقعت‌ نبشت بخطّ خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد، هم بباید داد که مهمّ است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت: فرمان‌بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود . امیر بار نداد که برخواست نشست‌ و علامت‌ و چتر بیرون آورده‌ بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده‌، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند.

و چون پیدا آمد، خدمت کردند . بدر طارم‌ رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید، گفت: خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته بوده است‌ که خداوند رأی شکار کرده است، مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را: «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است، رقعه بباید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده می‌گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ‌ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت‌ با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه‌ رفت و بنده، بعد فضل اللّه تعالی‌، جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت؛ و وی در مهد از باغ میآمد دردی‌ آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلأ، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم، صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف‌ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رأی عالی بیند، وی‌ را عفو کرده آید تا برباطی‌ بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان‌ و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می‌جهاند . و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخطّ بنده با بنده‌ حجّت است و السّلام.»

امیر چون رقعه بخواند، بنوشت‌ و بغلامی خاصّه داد که دویت‌دار بود، گفت:

نگاه‌دار؛ و پیل براند. و هر کس میگفت: چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا؟ مثال داد تا سپاه‌سالار غازی و اریارق‌ سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی‌ با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بو نصر مشکان را بخواند، نقیبی‌ بتاخت، و وی‌ بدیوان بود، گفت: خداوند می‌بخواند . و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوان‌بان‌ را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت؛ و بازگشتیم.

و من بر اثر استادم‌ برفتم تا خانه خواجه بزرگ، رضی اللّه عنه، زحمتی‌ دیدم و چندان مردم نظّاره‌ که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟

گفت: بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه‌ با جبّه‌ و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین‌ بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمده‌اند و سوار ایستاده‌اند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار نداده‌اند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت‌ . و من که بو الفضلم، از جای بشدم‌، چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی‌ بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم‌] تا نزدیک چاشتگاه فراخ‌، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد اللّه پارسی‌ برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین‌ بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت‌ پیش رفت، نباید که‌ هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند: فرمان‌برداریم، بهرچه فرماید، اما مسامحتی‌ بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد. بو عبد اللّه بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس‌ باید برد، و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت، و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب. و من بخانه خویش بازآمدم.