ذکر حکایت افشین و خلاص یافتن بودلف از وی
اسمعیل بن شهاب گوید: از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت، از وزیران روزگار محتشمتر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت: یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم، خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت، نام وی سلامه، گفتم: بگوی تا اسب زین کنند.
گفت «ای خداوند، نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است، باری وقت برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم، راست میگوید، امّا قرار نمییافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است . برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و و البتّه ندانستم که کجا میروم. آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صوابتر، هرچند پگاه است، اگر باریابمی، خود بها و نعم، و اگر نه، بازگردم، مگر این وسوسه از دل من دور شود. و براندم تا درگاه؛ چون آنجا رسیدم، حاجب نوبتی را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد، گفت: آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرّر است که ازدی باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم: همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه باشد، بفرماید تا پیش روم و اگرنه، بازگردم. گفت: سپاس دارم . و در وقت بازگفت و در ساعت بیرون آمد و گفت: بسم اللّه، بار است، درآی. در رفتم، معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه . سلام کردم، جواب داد و گفت: یا با عبد اللّه، چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم . چون این بشنیدم، متحیّر شدم. گفتم:
یا امیر المؤمنین، من سخت پگاه آمدهام و پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت: خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم.
گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت: اینک این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرّم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حدّ اندازه افزون بنواختیم و درجهیی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت و عصبیّت میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حقّ خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است.
و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد، اجابت کردم، و پس از این اندیشهمندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود، بگیرند، و مسکین خبر ندارد، و نزدیک این مستحلّ برند. و چندان است که بقبض وی آمد، در ساعت هلاک کندش. گفتم: اللّه اللّه، یا امیر المؤمنین، که این خونی است ناحق و ایزد، عزّذکره، نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم. پس گفتم: بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است، و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود. گفت: یا با عبد اللّه، همچنین است که تو میگویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کردهام بسوگندان مغلّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم: یا امیر المؤمنین، این درد را درمان چیست؟ گفت: جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی، و بخواهش و تضرّع و زاری پیش این کار بازشوی، چنانکه البتّه بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلّ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند، قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست.
احمد گفت: من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلّت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده . چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم، حجّاب و مرتبهداران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید: ده تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی، برابر آمدی و سر فرود کردی، چنانکه سرش بسینه من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم، از پی آنکه نباید که سیّاف را گوید: شمشیر بران . البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزهیی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم: یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم، کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم: یا احمد، سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید، بباید کشید از بهر بودلف را؛ برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی، هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگییی سوی من شتافت، چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم: این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم، هرچه باد، باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم: ای امیر، مرا از آزاد مردی آنچه آمد، گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگتراند و چه از تو خردتر- اند، مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای، عزّوجلّ، را که ترا ازین منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت، پیغام امیر المؤمنین بشنو: میفرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی، ترا بدل وی قصاص کنم.» چون افشین این سخن بشنید، لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت: این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری؟ گفتم: آری، هرگز شنودهای که فرمانهای او را برگردانیدهام؟ و آواز دادم قوم خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکّی و معدّل از هر دستی . ایشان را گفتم: گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که میگوید: بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی، ترا بدل وی بکشند. پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک . گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم:
هیچ جراحت داری؟ گفت: ندارم. کسهای خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند: گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شدهیی، و همه راه با خود میگفتم: کشتن آن را محکمتر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید: من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم، بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک میکرد، و بتلطّف گفت: یا با عبد اللّه، ترا چه رسید؟ گفتم: زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من رسید، در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت: قصّه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود، بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی، سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه.
من بفسردم و سخن را ببریدم و با خود گفتم: اتّفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی، بگزاردم که قاسم را نکشد. هم اکنون افشین حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام ندادهام و رسوا شوم و قاسم کشته آید.
اندیشه من این بود، ایزد، عزّذکره، دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین، سود ندارد.
چون افشین بنشست، بخشم امیر المؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت: پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد اللّه از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح که کردی، ترا اجابت کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منّت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بو عبد اللّه از همه زشتتر بود. و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد، با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتندارتر باش.
افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده و برفت. چون بازگشت، معتصم گفت: یا با عبد اللّه، چون روا داشتی، پیغام ناداده گزاردن؟ گفتم: «یا امیر- المؤمنین، خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد، تعالی، بدین دروغم نگیرد .» و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر، علیه السّلام، بیاوردم. بخندید و گفت: راست همین بایست کردن که کردی و بخدای، عزّوجلّ، سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت: حاجبی را بخوانید. بخواندند، بیامد. گفت: بخانه افشین رو با مرکب خاصّ ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد اللّه بر عزیزا و مکرّما . حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ میکردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته . چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. و وی میگریست و مرا شکر میکرد. گفتم: مرا شکر مکن بلکه خدای را، عزّوجلّ، و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی. و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت بسیار.
و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بودهاند و همگان برفتهاند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایدهیی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید.
و چون ازین فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم؛ و اللّه اعلم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این حکایت درباره احمد بن ابی دواد است که در زمان معتصم، خلیفه عباسی، روایت میکند. یک شب او به شدت نگران و مضطرب بود و نمیدانست چرا. در نهایت تصمیم میگیرد به ملاقات خلیفه برود. او به خلیفه میرسد و میفهمد که افشین به دنبال کشتن بودلف، یکی از خدمتگزاران وفادار است. احمد به خلیفه یادآوری میکند که ریختن خون مسلمانی ناحق است و باید مانع این کار شود.
خلیفه دستور میدهد که احمد به افشین برود و به او بگوید که بودلف را نکشد. احمد با وجود خطرات و تحقیرهایی که از افشین میبیند، پیغام خلیفه را برای او میگوید. در نهایت، افشین از نبرد با خلیفه کنارهگیری میکند و بودلف را میگذارد. این حکایت به ما نشان میدهد که چگونه شجاعت و وفاداری میتواند جان یک انسان را نجات دهد و همچنین قدرت و تأثیرگذاری شفاعت در جامعه را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: در این داستان، به روایت ماجرای افشین و نجات پیدا کردن بودلف از دست او پرداخته شده است.
هوش مصنوعی: اسماعیل بن شهاب نقل میکند که از احمد بن ابی دواد شنیده است. احمد مردی بود که در آن زمان، مقامش از وزیران بزرگتر بود و سه خلیفه را خدمت کرده بود. او میگوید: یک شب در زمان معتصم، نیمه شب بیدار شدم و با وجود تلاشهایی که برای خوابیدن کردم، نتوانستم بخوابم. غم و ناراحتی عمیقی به من دست داده بود که نمیتوانستم دلیلی برای آن پیدا کنم. به خودم گفتم: چه خواهد شد؟ سپس به غلامی که به من نزدیک بود به نام سلامه صدا زدم و گفتم تا اسب را زین کنند.
هوش مصنوعی: در نیمه شب، شخصی به خداوند اشاره میکند که فردا نوبت او نیست و خلیفه قبلاً تصمیمی اتخاذ کرده است. او به این نتیجه میرسد که وقت نشستن و استراحت نیست و احساس میکند که باید کاری انجام دهد. سپس بلند میشود و به خدمتکاران خبر میدهد تا شمع روشن کنند و به حمام میرود تا خود را آماده کند. در حالی که ذهنش مشغول است و نمیداند به کجا میرود، تصمیم میگیرد به درگاه برود. وقتی به آنجا میرسد، متوجه میشود که درخواستش پذیرفته نمیشود اما از او میخواهند تا به داخل برود. او وارد میشود و میبیند که امیر در حال تفکر است و در هیچ فعالیتی مشغول نیست. او به امیر سلام میکند و متوجه میشود که امیر مدت طولانی انتظارش را کشیده است. این موضوع او را شگفتزده میکند.
هوش مصنوعی: ای امیر مؤمنان، من خیلی زود به اینجا آمدهام و فکر میکردم که خداوند در حال آرامش و آسایش است و به نظر میرسید که از کارها و مشکلات بسیار دور است. او گفت: آیا از آنچه که رخ داده خبر نداری؟ من پاسخ دادم: خبر ندارم.
هوش مصنوعی: گفت: ما از آن خدا هستیم و بسوی او باز میگردیم. نشستم تا بشنوم. او گفت: این سگ وفادار به خود شناس، نیم کافر، یعنی حسن افشین، به دلیل خدمت خوبی که انجام داد و بابک خرّم دین را سرنگون کرد، در طول جنگهای طولانی به اسارت درآمد. ما به همین خاطر او را بسیار ارج نهادیم و مقام بزرگی به او دادیم. همیشه او از ما درخواست داشت که دست او را بر "بُدْلف" گشوده کنیم تا نعمت و ولایتش را بگیرد و او را بکشد؛ چرا که میدانی چقدر دشمنی و تعصب بین آنها وجود دارد. اما من هیچگاه بر اساس شایستگی و قابلیتهای بدلف و حق خدمت قدیمیاش، و نیز دوستی که بین شما دو نفر بود، درخواست او را اجابت نمیکردم.
هوش مصنوعی: یک شب به طور تصادفی به خاطر صحبتهای زیاد افشین، که بارها تلاش کردم موضوع را کنار بگذارم ولی ناموفق بودم، توجه کردم. به این فکر افتادم که هیچ شکی نیست وقتی روز شود، او را دستگیر میکنند و او از این موضوع بیخبر است. نزدیک است که به محض اینکه افشین به او دسترسی پیدا کند، جانش را بگیرد. گفتم: "پروردگارا، این خون بیگناهی است و خداوند این را نمیپسندد." تصمیم به خواندن آیات و اخبار گرفتم. سپس اضافه کردم که بودلف بنده خداوند و سوار عربی است که در ولایت جبال فعالیتهایی انجام داده و جانش را به خطر انداخته است. اگر او گرفتار شود، خویشان و اطرافیانش بیصدا نخواهند ماند و فتنههای زیادی به پا خواهد شد. او پاسخ داد: "بله، تو حق میگویی و برای من پوشیده نیست، اما کار از دست من خارج شده است. افشین دست مرا گرفته و من با او عهد کردهام که او را رها نکنم." پرسیدم: "پس درمان این درد چیست؟" او جواب داد: "جز آنچه که میگویم چارهای نیست. اکنون نزد افشین برو و اگر او به تو کمک نکرد، با زاری و التماس از او بخواه که بودلف را رها کند. سعی کن از من پیغام یا حرفی ندهی تا شاید حرمت تو را نگاه دارد و از آسیب به بودلف صرفنظر کند. اگر او شفاعت تو را رد کند، قضا و تقدیر خودش را انجام داده و دیگر هیچ چارهای نخواهد بود."
هوش مصنوعی: احمد بیان کرد که وقتی خبرهایی از خلیفه دریافت کرد، به شدت دچار اضطراب و نگرانی شد و تصمیم گرفت سریعاً به محل وزارت برگردد. او چند سوار فرستاد تا به خانه بودلف بروند و در حین حرکت، به قدری در افکارش غرق شد که متوجه نشد کجا میرود. وقتی به در خانه افشین رسید، با استقبال حاضران روبهرو شد، اما آنها نمیدانستند که او به دلیلی خاص باید برود و نزد افشین خود را معرفی کند. وارد خانه که شد، افشین را دید که در حال بحث و گفتگو با بودلف است و در آنجا، سیّاف نیز آماده بود تا به دستور افشین عمل کند. افشین با دیدن احمد به شدت خشمگین شد و از جای خود برخواست. در گذشته، احمد معمولاً به افشین احترام نشان میداد و در برابر او سرش را خم میکرد، اما در آن لحظه، افشین از انجام این حرکت سر باز زد. احمد در تلاش بود تا توجه افشین را جلب کند و او را از کشتن بودلف منصرف کند. احمد ضمن صحبتهایش نشان داد که بسیاری از بزرگان به او احترام میگذارند و پیام خلیفه را که از افشین خواسته بود بودلف را نکشد، منتقل کرد. وقتی افشین این پیام را شنید، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و نگران شد. احمد به او اطمینان داد که هیچگاه دستورات خلیفه را نادیده نمیگیرد و در نهایت، با جمعآوری برخی از نزدیکانش، پیغام خلیفه را به افشین رساند که از او خواسته بود بودلف را نادیده بگیرد و بازگرداند. در این میان، او به قاسم نیز پاسخ داد که در سلامت است و مشکلی ندارد.
هوش مصنوعی: آیا جراحتی داری؟ او پاسخ داد: نه. به دوستانم گفتم: گواه باشید، او تندرست و سالم است. آنها گفتند: گواهیم. سپس بازگشتم و به اسبم سوار شدم، در حالتی شبیه مدهوشی و دلشوره، تمام مسیر را به خودم میگفتم: مطمئنتر شدم که او را کشتهام و هماکنون افشین به دنبالم میآید و امیرالمؤمنین خواهد گفت: من این پیام را ندادم، برگرد و قاسم را بکش. وقتی به خدمتکار رسیدم، در حالتی بودم که عرق بر تنم نشسته و بر من چیره شده بود، او با دست خواست که من را با آب شستشو دهد و من نشستم. امیرالمؤمنین وقتی به این حال مرا دید، یکی از خدمتکاران را فرستاد تا عرق از صورتم پاک کند و با نرمی گفت: ای عبدالله، چه بر تو گذشته؟ گفتم: عمر امیرالمؤمنین طولانی باد، امروز چیزی بر من گذشته که در تمام عمرم به یاد ندارم. افسوس بر مسلمانانی که باید بار این نامسلمانان را بر دوش بکشند! او گفت: داستان بگو. شروع کردم و آنچه گذشته بود را با جزئیات بیان کردم. وقتی به جایی رسیدم که بر سر افشین بوسه زدم و سپس بر دو کتفش و بعد بر دستها و در نهایت به پاهایش رسیدم و افشین گفت: «اگر هزار بار هم زمین را ببوسی، فایدهای ندارد، من قاسم را خواهم کشت.» در این حال افشین را دیدم که با کمر و کلاه وارد شد.
هوش مصنوعی: من ناامید شدم و حرف را قطع کردم و با خودم گفتم: بدبینی بدی است که با امیر المؤمنین کامل صحبت نکردم و نگفتم که پیغامی که نداده بودی را به قاسم برسانم تا او را نکشد. حالا افشین به ما خبر میدهد و خلیفه هم میگوید که من چنین پیغامی ندادهام و من رسوا میشوم و قاسم کشته میشود.
هوش مصنوعی: من فکر میکردم که خداوند، عزّذکره، تصمیم دیگری گرفته است، چراکه خلیفه به شدت از بوسههایی که بر کتف و دست او گذاشتن، رنجیده خاطر شده بود و به من گفت که اگر حتی هزار بار هم بر زمین بوسه بزنم، هیچ فایدهای ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی افشین نشسته بود، به امیر المؤمنین گفت: خدا دیروز به من اجازه داد که دستم را بر قاسم بگشایم. امروز پیامی که احمد آورده درست است و نباید او را کشت؟ معتصم پاسخ داد: این پیام من است. چه مدت بود که شنیده بودی که ابو عبد الله پیامی از ما و پدران ما به کسی بدهد که راست نباشد؟ اگر ما دیروز پس از التماس تو در مورد قاسم پاسخ مثبت دادیم، باید بدانیم که او از خاندان ماست. خردمندانه این بود که او را احضار کرده و به او لطف کرده و با هدیهای او را به خانه برگردانی. و آنگاه آزار دادن ابو عبد الله از همه چیز زشتتر است. اما هرکس طبق ماهیت و خصوصیات خود عمل میکند. و عجم عرب چگونه میتواند با آنچه که بر خودشان رفته از شمشیر و نیزه محبت کند؟ برو و از این پس هشیارتر و خوددارتر باش.
هوش مصنوعی: افشین با حالتی شکسته و ضعیف برخاست و همچنین دست و پایش حالتی مرده داشت و رفت. وقتی برگشت، معتصم از او پرسید چرا بیخبر پیغام را رها کرده است. من پاسخ دادم: «ای امیر المؤمنین، برایم غیرقابل قبول است که خون یک مسلمان ریخته شود و من بابت این کار پاداشی نمیخواهم و نخواهم که خداوند به خاطر دروغ من مرا عذاب دهد.» و چند آیه از قرآن و احادیث پیامبر را به او گفتم. او خندید و گفت: «این درست است که تو اقدام کردی» و به خدا سوگند یاد کرد که افشین جانش را از او نگیرد زیرا او مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و خوشحال شدم که قاسم زنده است و گریه کردم. معتصم گفت: «حاجبی را بخوانید.» او آمد و معتصم به او گفت: «به خانه افشین برو و با مرکب مخصوص ما و با قاسم عیسی عجلی به خانهاش بروید به عنوان احترام و ارادت.» حاجب رفت و من هم به خانه برگشتم و در راه منتظر ماندم تا مطمئن شوم قاسم و حاجب به خانهام رسیدهاند. وقتی دوباره به خانهام برگشتم، قاسم را در راهرو نشسته یافتم. وقتی مرا دید، به پاهایم افتاد و من او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و به داخل خانه بردم و به او جا دادم. او گریست و از من تشکر کرد. من گفتم: «از من تشکر نکن، بلکه خداوند و امیر المؤمنین را شکر کن که جانت را باز یافتید.» و حاجب معتصم او را با احترام و محبت به خانه برد.
هوش مصنوعی: هر کسی که بتواند از این داستانها بفهمد که این بزرگواران چه افرادی بودهاند و همه آنها رفتهاند و تنها نام نیکی از خود به جا گذاشتهاند. هدف من از نوشتن این اخبار این است که خوانندگان از آن بهرهمند شوند و شاید برای کسی مفید واقع شود.
هوش مصنوعی: وقتی از این موضوع فارغ شدم، به نوشتن تاریخ برگشتم؛ و خدا داند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.