گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

پس از یک ساعت سنکوی‌، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه‌دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم‌ تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس‌ بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت‌، و خام‌ بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن شناسی‌ نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده‌ و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم‌، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:

بنده، بو نصر پیغامی داده است، و رقعه بنمودم‌، دوات‌دار را گفت: بستان، بستد و بامیر داد. چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند و رقعت بمن بازداد و پوشیده گفت: «نزدیک بو نصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است‌ و احماد کردیم ترا برین چه کردی، و پس فردا چون ما بیاییم، آنچه دیگر باید فرمود، بفرماییم. و نیک آوردی‌ که نیامدی و با خواجه بشراب مساعدت کردی.» و من بازگشتم و نماز دیگر بشهر بازرسیدم و سنکوی را بخواندم و بر کاغذی نبشتم که «بنده رفت و آن خدمت‌ تمام کرد» و سنکوی آن را ببرد و باستادم داد و بر آن واقف گشت، و تا نماز خفتن نزدیک خواجه بماند و سخت مست بازگشت. دیگر روز شبگیر مرا بخواند؛ رفتم. خالی نشسته بود. گفت: چه کردی؟ آنچه رفته بود، بتمامی با وی بازگفتم. گفت: نیک رفته است. پس گفت: این خواجه در کار آمد، بلیغ‌ انتقام خواهد کشید و قوم‌ را فروخورد . امّا این پادشاه بزرگ، راعی‌ حق‌شناس است، وی چون رقعت وزیر بخواند، ناچار دل او نگاه بایست داشت که راست نیامدی‌ وزیری فراکردن‌ و در هفته‌یی بر وی چنین مذلّتی‌ رسد، بر آن رضا دادن، پادشاهانه سیاستی نمود و حاجب بزرگ را فرمود که بدرگاه رود و مثال دهد خلیفت‌ را تا حصیری و پسرش را بسرای خواجه برند با جلّاد و عقابین و هر یک را هزار عقابین بزنند تا پس ازین هیچ کس را زهره نباشد که نام خواجه بر زبان آرد جز به نیکویی، و چون فرمانی بدین هولی‌ داده بود، هرچند حصیری خطایی بزرگ کرده بود، نخواست که آب و جاه او بیکبارگی تباه شود و مرا بتعجیل کس آمد و بخواند، چون بسلطان رسیدم، برملا گفت: بر ما نخواستی که بتماشا آمدی؟ گفتم «سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد، و لکن خداوند بوی چند نامه مهمّ فرمود به ری و آن نواحی و گفت: نباید آمد و دبیر نوبتی‌ باید فرستاد» بخندید، و شکرستانی‌ بود در همه حالها. گفت: یاد دارم و مزاح میکردم. و گفت «نکته‌یی چند دیگر است که در آن نامه‌ها می‌باید نبشت، بمشافهه‌ خواستم که با تو گفته آید نه پیغام» و فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد و شاگردش و غلام خاصّی که با سلطان بود در مهد؛ خالی کرد و قوم دور شدند، من پیش مهد بایستادم، نخست رقعه خواجه با من بازراند و گفت حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست‌ این واجب کرد ازان خطا که از حصیری رفت، تا دل خواجه تباه نشود. امّا حصیری را بنزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست و در هوای من بسیار خواری دیده است و بهیچ حال من خواجه را دست‌ آن نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد بانتقام خویش، و اندازه بدست تو دادم، این چه گفتم با تو، پوشیده‌دار و این حدیث اندریاب‌، خواهی بفرمان ما و خواهی از دست خویش، چنانکه المی‌ بدو نرسد و به پسرش، که حاجب را بترکی گفته‌ایم که ایشانرا می‌ترساند و توقّف میکند، چنانکه تو در رسی و این آتش را فرونشانی. گفتم «بنده بدانست و آنچه واجب است درین باب کرده آید» و بتعجیل بازگشتم، حال آن بود که دیدی‌، و حاجب را گفتم: توقّف باید کرد در فرمان عالی بجای آوردن، چندان که‌ من خواجه بزرگ را ببینم. حصیری را گفتم: شرمت باد، مردی پیر، هرچند بیک چیز آب‌ خود ببری و دوستان را دل‌مشغول کنی. جواب داد که نه وقت عتاب‌ است، قضا کار کرده است، تدبیر تلافی‌ باید کرد.

پس مرا بارخواستند و در وقت بار دادند . در راه بو الفتح بستی‌ را دیدم خلقانی‌ پوشیده و مشگکی‌ در گردن، و راه بر من بگرفت. گفت: قریب بیست روز است تا در ستورگاه‌ آب میکشم، شفاعتی بکنی‌، که دانم که دل خواجه بزرگ خوش شده باشد، و جز بزبان تو راست نیاید. او را گفتم: بشغلی مهم میروم، چون آن راست شد، در باب تو جهد کنم، امید دارم که مراد حاصل شود. و چون نزدیک خواجه رسیدم، یافتم وی را سخت در تاب‌ و خشم. خدمت کردم، سخت گرم بپرسید و گفت: شنودم که با امیر برفتی، سبب بازگشتن چه بود؟ گفتم: بازگردانید مرا بدان مهمّات ری که بر خداوند پوشیده نیست، و آن نامه‌ها فردا بتوان نبشت که چیزی از دست می‌نگردد . آمده‌ام تا شرابی چند بخورم با خداوند بدین نواخت که امروز تازه شده است خداوند را از سلطان بحدیث حصیری. گفت: سخت نیکو کردی و منّت آن بداشتم و لکن البتّه نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. این کشخانان‌ احمد حسن را فراموش کرده‌اند، بدانکه یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند و ایشان‌ را زبون گرفتند. بدیشان نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب» و روی به بو عبد اللّه پارسی کرد و گفت «بر عقابین نکشیدند ایشان را؟» گفتم «برکشند، و فرمان خداوند بزرگ‌ است، من از حاجب بزرگ درخواستم که چندان توقّف باشد که من خداوند را ببینم.» گفت «بدیدی، و شفاعت تو بنخواهم شنید، و ناچار چوب زنند تا بیدار شوند. یا با عبد اللّه، برو و هر دو را بگوی تا بر عقابین کشند.» گفتم «اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم و توقّفی در زخم ایشان‌، پس از آن فرمان خداوند را باشد.» بو عبد اللّه را آواز داد تا بازگشت.

و خالی کردند، چنانکه دوبدو بودیم. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، در کارها غلّو کردن‌ ناستوده است و بزرگان گفته‌اند: العفو عند القدرة، و بغنیمت داشته‌اند عفو چون توانستند که بانتقام مشغول شوند. و ایزد، عزّذکره، قدرت بخداوند نموده بود، رحمت هم بنمود و از چنان محنتی و حبسی خلاص ارزانی داشت، واجب چنان کند که براستای‌ هر کس که بدو بدی کرده است، نیکویی کرده آید تا خجلت و پشیمانی آن کس را باشد. و اخبار مأمون و ابراهیم‌ پیش چشم و خاطر خداوند است محال‌ باشد مرا که ازین معانی سخن گویم که خرما ببصره‌ برده باشم. و چون سلطان بزرگی کرد و دل و جاه خواجه نگاه داشت و این پیر را اینجا فرستاد و چنین مالشی‌ فرمود، بباید دانست که بر دل او چه رنج آمد، که این مرد را دوست دارد، بحکم آنکه در هوای‌ او از پدرش چه خواریها دیده است، و مقرّر وی‌ بوده است که خواجه نیز آن کند که مهتران و بزرگان کنند، وی را نیازارد، و من بنده را آن خوشتر آید که دل سلطان نگاه دارد و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه معمور، آنگاه حدیث آن مال با سلطان افگنده آید تا خود چه فرماید، که اغلب ظنّ من آن است که بدو بخشد.

و اگر خواجه شفاعت آن کند که بدو بخشد، خوشتر آید تا منّت هم از جانب وی باشد. و خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن، آنچه فراز آمد مرا بمقدار دانش خود بازنمودم و فرمان تراست که عواقب این چنین کارها بهتر توانی دانست.»

چون خواجه از من این بشنود، سر اندر پیش افکند، زمانی اندیشید و دانست که این حدیث من از جایی‌ میگویم، که نه از آن مردان بود که این چنین چیزها بر وی پوشیده ماند. گفت «چوب بتو بخشیدم، امّا آنچه دارند پدر و پسر، سلطان را باید داد.» خدمت کردم‌، و وی بو عبد اللّه پارسی را می‌فرستاد تا کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان را به حرس‌ بردند. و پس از آن نان خواست‌ و شراب و مطربان و دست بکار بردیم. چون قدحی شراب بخوردیم، گفتم «زندگانی خداوند دراز باد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم.

گفت: بخواه که اجابت خوب یابی. گفتم: بو الفتح‌ را با مشگ دیدم، و سخت نازیبا ستوربانی‌ است. و اگر می‌بایست که مالشی یابد، یافت، و حقّ خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار، و سلطان او را شناخته است و نیکو می‌نگرد بر قانون امیر محمود . اگر بیند، وی را نیز عفو کند. گفت: کردم، بخوانندش‌، بخواندند و با آن جامه خلق‌ پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. خواجه گفت: از ژاژ- خاییدن‌ توبه کردی؟ گفت: ای خداوند، مشک و ستورگاه مرا توبه آورد . خواجه بخندید و بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند و پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندش و فرمود تا خوردنی آوردند، چیزی بخورد، پس از آن شرابی چند فرمودش‌، بخورد، پس بنواختش و بخانه بازفرستاد. پس از آن سخت بسیار شراب خوردیم و بازگشتیم. و ای بو الفضل، بزرگ مهتری است این احمد، امّا آن را آمده است تا انتقام کشد، و من سخت کار هم‌ آن را که او پیش گرفته است.

و بهیچ حال وی را این نرود با سلطان، و نگذارد که وی چاکران وی‌ را بخورد. ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود، و این حدیث را پوشیده دار و بازگرد و کار راست کن تا بنزدیک امیر روی.

 
sunny dark_mode