گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

«شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بو مطیع سکزی‌ گفتندی، یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصّه‌یی است: این بو مطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بو احمد خلیل نام‌ . شبی از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت‌ و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت، شب دور کشیده بود، اندیشید، نباید که‌ در راه خللی افتد، در دهلیز خاصّه مقام کرد - و مردی شناخته‌ بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه‌داران‌ او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و محدّث‌ خواست و از اتّفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزادمرد بو احمد برخاست، با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدّث است. چون او بخرگاه امیر رسید، حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابو احمد بشنود بیگانه‌، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصّه‌یی بود. امیر آواز داد که تو کیستی؟ گفت: بنده را بو احمد خلیل گویند، پدر بو مطیع که هنباز خداوند است. گفت: بر پسرت مستوفیان‌ چند مال حاصل‌ فرود آورده‌اند؟ گفت: شانزده هزار دینار. گفت: آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری ترا و حقّ حرمت او را. پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک از آن پسرش بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و بهیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک‌ ما آید.

و ازین تمام‌تر همّت و مروّت نباشد.

«وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون‌ را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین‌، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد، از وی اوقاف و چیز بی‌اندازه ماند و رباطی‌ که خواجه امام بو صادق تبّانی‌، ادام اللّه سلامته‌، آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مشبع‌ بجایگاه خویش ان شاء اللّه، عزّوجلّ‌ . قصه مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامه‌های نیکو ساختی و پیش امیر محمود، رحمة اللّه علیه، بردی. چون تخت و ملک بامیر مسعود رسید و از بلخ بغزنین آمد، آچار بسیار و کرباسها از دست رشت‌ پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصّ پدرم، رحمة اللّه علیه، وی بسیار داشت، یله کردم‌ بدو، و گوسپندان خاصّ ما نیز که از هرات آورده‌اند، وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد.

و در شمار باید که با وی مساهلت‌ رود، چنانکه او را فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است» فرمان او را بمسارعت‌ پیش رفتند. و دیگر سال امیر ببلخ رفت که اینجا مهمّات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزّاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصّه نبشته بود و التماس‌ کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد بکسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آنرا نمی‌تواند داشت‌، و مهلتی و توقّفی باشد تا او این حاصل را نجم‌نجم‌ بسه سال بدهد.

«در آن وقت که میکائیل بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره‌ها باز کردند و چاشنی‌ میدادند، من که عبد الغفّارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصّه‌ پیش داشت. امیر گفت: بستان و بخوان. بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبد الغفّار بدیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی‌ او کشند.» و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی. سخت بزرگ همّتی و فراخ حوصله‌یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد، عزّذکره، بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.