گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

«و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او، مسعود و محمّد مواضعتی‌ که نهادنی بود بنهاد، امیر محمّد را آن روز اسب بر درگاه، اسب امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی بزبان بو الحسن عقیلی که: پسرم محمّد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه‌ خواهند یا اسب امیر عراق؟ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود، برپای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت:

«خداوند را بگوی که بنده بشکر این نعمتها چون تواند رسید؟ که هر ساعتی نواختی تازه می‌یابد بخاطر ناگذشته‌ . و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان، فرزندان خویش‌ را نامها نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان‌ واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند، خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگ‌تر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهد ماند، بفرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد، بماند تا زیادتها کند. اگر خدای، عزّوجلّ، خواهد که مرا بدان نام‌ خوانند، بدولت‌ خداوند بدان رسم.»

این جواب بمشهد من داد که عبد الغفّارم. و شنودم پس از آن که چون این‌ سخنان با امیر محمود بگفتند، خجل شد و نیک از جای بشد و گفته بود که «سخت نیکو میگوید، و مرد بهتر نام گیرد.»

«و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران، پدر و پسر، رضی اللّه عنهما، چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود، رضی اللّه عنه، حاجبی‌ یافتند و امیر بچه که سر غوغای‌ غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان‌ در نهان تقرّب کردندی و بندگی نمودندی‌ و پیغامها فرستادندی. و فرّاشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی.

و اندک مایه چیزی ازین بگوش امیر محمود رسیده بود، چه امیر محمّد در نهان کسان داشتی که جست‌وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر. یک روز بمنزلی که آن را چاشت خواران‌ گویند، خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد ؛ نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت، بو الحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت: سلطان میگوید: بازمگرد و بخیمه نوبتی‌ درنگ کن که ما نشاط شراب‌ داریم و میخواهیم که ترا پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی. امیر مسعود بخیمه نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح‌ . و در ساعت فرّاش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که خداوند هشیار باشد، چنان مینماید که پدر بر تو قصدی‌ میدارد. امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت‌ کس فرستاد بنزدیک مقدّمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید . و ایشان جنبیدن‌ گرفتند. و این غلامان محمودی نیز در گفت‌وگوی آمدند، و جنبش در همه لشکر افتاد. و در وقت آن خبر بامیر محمود رسانیدند، فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شرّی بپای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیک نماز شام بو الحسن عقیلی‌ را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که: ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی‌ و ترا شراب دادیمی، اما بیگاه‌ است و ما مهمّی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، بسعادت بازگرد که این حدیث باری افتاد، چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی. امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فرّاش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که «سخت نیکو گذشت‌، و ما در دل کرده بودیم‌ که اگر بامیر ببدی قصدی باشد، شرّی بپای کنیم، که بسیار غلام بما پیوسته‌اند و چشم بر ما دارند.» امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید . و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پس شراب دادن‌ این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمدان خویش گفت که پدر ما قصدی داشت، اما ایزد، عزّذکره، نخواست.

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب‌ فرود آمد بر راه طبرستان‌ نزدیک شهر، و امیر مسعود به علی‌آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود. و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه‌ها فرمودند قیلوله را . و امیر مسعود را سردابه‌یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی، زمانی بخواب و دیگر بنشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن. یک گرمگاه‌ این غلامان و مقدّمان محمودی متنکّر با بارانیهای کرباسین‌ و دستارها در سر گرفته‌ پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود، ایشان را بارخواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت بجا آوردند.

امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، [رأی‌] سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فروتواند گرفت‌، اما می‌بترسد، و میداند که همگان از او سیر شده‌اند، و می‌اندیشد که بلائی بزرگ بپای شود. اگر خداوند فرماید، بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، ویرا فرو گیریم، که چون ما درشوریم، بیرونیان‌ با ما یار شوند و تو از غضاضت‌ برهی و از رنج دل بیاسایی. امیر گفت: «البتّه همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا بکردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد.

و مالشهای وی‌ مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. و اگر، فالعیاذ باللّه‌، ازین گونه که شما میگویید، حالی‌ باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته، و نالان می‌باشد و عمرش سرآمده، و من زندگانی وی‌ خواهم تا خدای، عزّوجلّ، چه تقدیر کرده است، و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد که هیچ کس را ازان چاره نیست، در بیعت‌ من باشید.» و مرا که عبد الغفّارم فرمود تا ایشان را سوگند دادم و بازگشتند.

 
sunny dark_mode