گنجور

 
۷۱۲۱

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۲ - در صفت توحید حضرت باری عزاسمه

 

بنامش کردم آغاز این چه نامست

کزو دایم زبان من بکامست ...

... خدا را این چه نامست الله الله

بنامش چون زبان بگشود لاله

دهانش را پر از در کرد ژاله

نهانی غنچه او را نام برده

که لب بسته زبان در کام برده

چه نامست این که کام من همین بس ...

... برآوردست انگشت شهادت

بود هر غنچه بر گلبن دهانی

درو هر برگ گل باشد زبانی ...

... وزان بوی گل آمد در دهانش

چمن را کرده پر شبنم ورقها

چه گفتم بلکه پر گوهر طبقها ...

... قصب پوشیده از لطفش نی قند

ولی میلرزد او را بند از بند

درین بستان سرای شاخ بر شاخ

نه خایف میتوان بودن نه گستاخ ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۲

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۴ - در نعت حضرت سید کاینات و مفخر موجودات علیه افضل الصلوات

 

... دو چشم روشن ارباب بینش

گل بستان سرای آفرینش

دلش از معرفت بر اوج افلاک ...

... عصای موسوی را قدر بشکست

دم عیسی مریم را فرو بست

زهی سلطان درویشان عالم ...

... که پیش او حصاری ساخت از سنگ

از آن سنگی که بست آن کوه تمکین

ترازوی عمل را ساخت سنگین

از آن رو بر قلم ننهاد انگشت

که انگشت ششم عیبست در مشت

چو گردون قصر مه را در طبق کرد ...

... رسید از جانب سنگین دلان سنگ

بخون آغشته شد بر غنچه شبنم

هنوز آن غنچه لب خندان و خرم ...

... شفاعت کن دری بگشای بر ما

گر این در بسته گردد وای بر ما

چه گفتم وه تو باری کی پسندی

که این در بر گدای خویش بندی

ملولم زین خطا گفتن چه گفتم ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۳

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۵ - در صفت معراج آن صدر بدر کاینات و مفخر موجودات

 

... محمد آن چراغ عالم افروز

ز بهر خواب راحت بستر انداخت

بچشم دل نظر بر دلبر انداخت ...

... بسی کردی مشرف خاکیان را

یکی بنواز هم افلاکیان را

چو آن سلطان عرش آرای بر جست ...

... بخدمت هر یکی را یافت ثابت

بنات النعش و پروین پیش آنشمع

یکی آشفته آمد دیگری جمع ...

... مگر پیغمبر از اعجاز گوید

چو باز آمد که بنوازد جهان را

تفاخر شد زمین و آسمان را ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۴

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۲۷ - حکایت سلطان محمود که سر خود را در پای ایاز نهاد و پای از سر او نکشید که خلاف رأی سلطان ترک ادبست

 

... بتان سیمتن گردش نشستند

نگین سلطنت را حلقه بستند

جوانان سهی قد سرافراز ...

... ز هستی یک رمق نگذاشت باقی

بغمزه چون بریدی بند از بند

ز می کردی بخون گرم پیوند ...

... از آن در گوش عود آمد خروشی

برآورد از بن هر موی گوشی

ره عشاق می زد مطرب مست ...

... گذر سوی ایاز افگند سرمست

ببالینش چراغی برد و بنشست

در آن شب چشمش از حیرت نمی خفت

خطر در صورتش میکرد و میگفت

چرا این فتنه در خوابست چندین

خراب باده نابست چندین

چرا این سرو از رفتار مانده ...

... دو طفل شوخ در بازی نمودند

ز من راه نظر بهر چه بستند

چو غیری نیست در بهر چه بستند

زبانش طوطی شکر شن بود ...

... نبودم بیخود و هشیار بودم

ولی از بنده این معنی عجب نیست

خلاف رای سلطان از ادب نیست ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۵

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۳۱ - حکایت عاشقی که تا پای در دامن صبر نکشید بسر منزل مراد و مقصود نرسید

 

... ازو چون آهوی وحشی رمیدی

نهان گشتی بناز آن بی ترحم

ز چشمش چون پری از چشم مردم ...

... بساطش فرش زنگاری نموده

برفت آن بیدل و در باغ بنشست

دلی چون لاله با صد داغ بنشست

چو شد یک هفته آن عاشق نهفته ...

... که رفت از جا حریف پای بر جای

اجل گویا ره فریاد او بست

که شب همسایه را آسایشی هست ...

... که در باغ طرب خندان نشینم

گلی از گلبن مقصود چینم

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۶

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۴۱ - حکایت آن دو عاشق که یکی بسبب کم گفتن مقبول طبع معشوق شد و دیگری بسبب بسیار گفتن مردود معشوق گشت

 

... یکی از گفتگو خاموش بودی

زبان بستی و دایم گوش بودی

یکی دیگر سخندان و سخن گوی ...

... وز آنجا تاختی بر تخته خاک

چو بنیاد سخن کردی ز آدم

نکردی ختم الا تا بخاتم ...

... درو خیل و حشم رعنا و موزون

بهم دل بسته چون لیلی و مجنون

جوانی بود سرخیل قبایل ...

... بعزم صید آهنگ طرب کرد

چو دام زلف خود بنهاد دامی

که یابد خاطرش از صید کامی ...

... ز خاموشیش مرغان رام گشتند

همه پا بسته آن دام گشتند

چو دانست آن حریف ار تند هوشی ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۷

هلالی جغتایی » صفات العاشقین » بخش ۴۵ - حکایت آن عاشق که بسبب عزلت گوی سعادت در خم چوگان خود یافت

 

... در آن ویرانه آن مدهوش سر مست

در آمد با دل ویران و بنشست

بامیدی که چون شه کوی بازد ...

... جوانان جهان را پیر کرده

فرو بسته بگل میخ کواکب

در عشرت ز مشرق تا بمغرب

چراغ روز در مغرب نشسته

ز دودش روی گردون پرده بسته

شده از کاتب صنع الهی ...

... زمین را در جگر آب و مرا نه

بنال ای بلبل مست سحرخیز

من افتادم ز پا باری تو برخیز ...

... نه همراهی باو باد صبا را

نه آگاهی ازو بند قبا را

بهر جا هر کرا خاطر کشیده ...

هلالی جغتایی
 
۷۱۲۸

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا

مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار

بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا ...

... سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک

بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا

ماییم آن گروه پریشان که چون حباب

صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا

از گردباد حادثه بر باد داده باز

هر جا که کرده بهر امل خانه بنا

جسته طریق مهر ز دور فلک ولی ...

... از چهره صباح فلک پرده سنا

شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر

در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا ...

... زایی اگر برای وقوع قضیه ای

بسته هزار سال گره در دل قضا

ممکن نبود این که تواند وقوع یافت ...

... فرعون چند رشته مکر از کمال سحر

تا کی بچشم او بنمایند اژدها

وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی ...

... در عمر خویش غیر ثنای علی و آل

از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا

فضولی
 
۷۱۲۹

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳ - ستایش قاضی رکن‌الدین بغداد

 

... بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او

بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما

نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت ...

... ای ضمیر انورت آیینه از فیض حق

ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا

در طریق علم می گفتی ترا لقمان اگر ...

... خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد

یافت زان گل بنیه ترکیب معمورت بنا

هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد

طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا

صحبت نفس قوا وابسته تدبیر تست

کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا ...

... بوی سرسام صداع و صدع مالخولیا

بسته شد در هر رگم از خون فاسد صد گره

زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا ...

... تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد

تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا

باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت ...

فضولی
 
۷۱۳۰

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱۷

 

... شاهدی در نظرش این همه جولان دارد

با خط موج مگو جدول آبست که هست

لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد

کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف ...

... دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست

سبزه کز قطره شبنم در دندان دارد

همه جا این شده شایع که بتحریک هوا ...

... فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد

می کند گلبن سر سبز نثار سبزه

غنچه هر دانه که از قطره باران دارد

سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن

بهر پروردن او شیر به پستان دارد ...

... کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد

بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش

متصل منتظر آن که چه فرمان دارد ...

... هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست

هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد

سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر

کمترین بنده تو رتبه کیوان دارد

دور ما چون نکند یار به ادوار سلف ...

فضولی
 
۷۱۳۱

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - ستایش جعفر بیگ قاضی بغداد

 

... چمن با آب حکم آسمان و کهکشان دارد

ز برک لاله هر دم قطره قطره می چکد شبنم

چو محبوبان گلرخ لاله لعل درفشان دارد

ربوده آب چون آیینه عکس غنچه از گلبن

چو خوبان سمنبر آب شکل دلستان دارد ...

... صبا پیغام بلبل می گذارد پیش گل اما

چه حاصل گوش گل را گوهر شبنم گران دارد

به گل عرض نیازی می کند بلبل نمی دانم ...

... نمی داند که کم آزار عمر جاودان دارد

هوا از غنچه بر بازوی گلبن بست تعویذی

که از هر آفت آن تعویذ او را در امان دارد

ز تشریف بهار آمد خبر گویا که از غنچه

برای تهنیت هر شاخ گلبن صد دهان دارد

درون باغ سیر آب شبها نیست بیهوده ...

... که بهر غافلان حرف نصیحت در زبان دارد

سپر بر سر کشید از پیکر گل در چمن گلبن

خم قوس و قزح پنداشت تیری در کمان دارد ...

... فرید عصر جعفر بیک بی همتا که در خلقت

شرف بر جمله افراد ابنای زمان دارد

شکوهش خاک را چون گرد باد از غایت همت ...

... که دریای صفاتت موجهای بی کران دارد

زمانه لب فرو بستست از اوصاف تو یعنی

که مشهورست این معنی چه حاجت بر بیان دارد ...

... نه پیش صاحبان مسند و منصب مکان دارد

گهی در فقر با خود نقش عزم روم می بندد

گهی از فاقه سودای ره هندوستان دارد ...

فضولی
 
۷۱۳۲

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... بخلوت موسم بوس کنار نازنینان شد

شبستان یافت زینت از چراغ ساغر و ساقی

به سرو و لاله و گل بی تکلف به ز بستان شد

خوش آن عارف که در گنج فراغت اینچنین فصلی ...

... ریاحین سر زد از هر گوشه عالم گلستان شد

چکید از برگ گل شبنم ز دلها شست گرد غم

درخت گل چو خوبان در فشان از لعل خندان شد ...

... گل از روی عدالت بر سریر عدل سلطان شد

هوا از شاخ گل هر حقه سربسته غنچه

که برده برد باز آورد از کرده پشیمان شد ...

... گذشت ایام خلوت موسم سیر گلستان شد

سهی قدی که از بیم هوا شمع شبستان بود

خرامان همچو سروی سوی بستان از شبستان شد

بروی سبزه تر دانه دانه قطره شبنم

فتاد و زیب فیروزه همه درهای غلطان شد

بر آمد بلبل شیرین زبان بر منبر گلبن

خطیب خطبه ایام شاهنشاه دوران شد ...

... نسیم روضه مهرش بهار گلشن جان شد

بنای همتش صیدی میان حق و باطل بست

طریق طاعتش حدی میان کفر و ایمان شد ...

... اساس از دولت او کرد معمار قضا روزی

که بانی بنای شش جهات و چار ارکان شد

بروز رزم آن شاهی که تیغ و تیر دلدوزش ...

فضولی
 
۷۱۳۳

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

... اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم

ز گردن همه بند و بال بگشاید

چو در فشان کند ابر سخا ز هر سو بحر ...

... که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید

ز مدح غیر توان به که لب فرو بندد

بهرزه چند در هر مقال بگشاید

رجوع کار لطف تو به چو ممکن نیست

که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید

امید هست که تا چتر ابر را گردون ...

فضولی
 
۷۱۳۴

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

... بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید

توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست

محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید

نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک

بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید ...

... در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح

گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید

گردباد عرصه جولان او روز مصاف ...

... از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد

وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید

در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد ...

... سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار

نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید

بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر ...

... تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل

طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید

سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت ...

فضولی
 
۷۱۳۵

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۳

 

... مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط

به بی قراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر

بسوخت اختر ز آتش کان بر آمد از دل شب فراقت ...

... امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر

خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش

نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر ...

... ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر

گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم

اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر

ز بستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا

بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر ...

... و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر

اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا

که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور ...

... ز غصه او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما

شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر

بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران ...

... بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر

جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک گشود بندش

که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست در خور

ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی

بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه زر ...

فضولی
 
۷۱۳۶

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۴

 

... که بر مثابه زهرست در طبیعت مار

چنان ز تندی دی بست در هوا باران

که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار ...

... ره مطالعه آفتاب بر ماهی

ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار

ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب ...

... گهی کشد به مشام از بخور عود بخار

درو دریچه خلوت سرا فرو بندد

بسان دیده احباب بر رخ اغیار ...

... کسی که واقف او از حیات برخوردار

میان بخدمت او مرگ بست بست کمر

کمر که هست همینست ماعدا زنار ...

... بدست سلسله آل او سپرده مهار

مدار عالم کون فساد بی بنیاد

نقیض روز قیامت شبست کوته بار

درین شبند همه خلق مست خواب غرور

همین علیست پی طاعت خدا بیدار ...

فضولی
 
۷۱۳۷

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... شبیه مشک لطافت گرفته از صحرا

نمونه گل تازه شگفته در بن خار

قضا که هست نتیجه رسان هر مخلوق ...

... طبیعتش بهمه فیض خسته لیل و نهار

چو دلبران همه دل بسته محبت او

چو عاشقان همه دم کرده خو بناله زار

زبان حال کشید و بناله دلسوز

چه گفت گفت که ای جان آسمان مقدار ...

فضولی
 
۷۱۳۸

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... تو کرده ای همه را خصم جان خویش به زور

ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم

به خدمتت شده زنبور عاجزی مأمور ...

... به صورتی که از آنها رسد بطبع نفور

چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل

ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور ...

... فریب نفس مده در خطا که راه هوا

بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور

گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی ...

... قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور

به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد

اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور

اگر سیاست شرعش رسد بخطه چین ...

... پی نمودن آثار مهر کینه تست

که دور بعد فنا می کند بنای نشور

ز صور می رسد اموات را حیات مگر ...

... نیند طالب سوز درون ذوق سخن

چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور

نماید از قلم تیره نظم دلسوزم ...

فضولی
 
۷۱۳۹

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ انیس القلب در جواب قصیدهٔ بحر الابرار خاقانی

 

... معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش

الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی

خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش ...

... ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی

که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش

مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه ...

... چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش

بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی

که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش ...

... که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش

ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت

محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش ...

... که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش

اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد

بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش

سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند

که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش

مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است

اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش ...

... ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر

دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش

کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد ...

... بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس

که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش

به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن

که بر نیکویی یوسف حسد بردند اخوانش ...

... درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش

چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی

میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش ...

... نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش

بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش

ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش

نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود ...

... بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش

بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من

که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش ...

فضولی
 
۷۱۴۰

فضولی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

... دمی زیور فانی از نقش زایل

شوی بسته آب و گل چون ریاحین

سراسیمه رنگ و بو چون عنادل ...

... وقوفی بتحقیق افعال فاعل

مبند افترا بر عناصر چو رمال

مگو نکته خارج از حکم داخل ...

... ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل

و گرنه ترا اضطرابست و افغان

درین دایره متصل چون جلاجل

مکش همچو خورشید بیم زوالی

بکنجی فکن بستر امن چون ظل

که نتواندت یافت هر چند گردد ...

... اگر نیت کعبه وصل داری

چه بندی بعزم ره دور محمل

چه خیزد ز تشویش طی بوادی ...

... که آن بحر را کس ندیدست ساحل

الهی بنور نبی شمع کونین

کزان چراغست روشن دو محفل ...

فضولی
 
 
۱
۳۵۵
۳۵۶
۳۵۷
۳۵۸
۳۵۹
۵۵۱