گنجور

 
فضولی

نیست اهل درد را جز درگهت دارالشفا

بی دوا دردی کزین درگه نمی یابد دوا

بود بی دردی مرا مانع ز ذوق وصل او

بنده دردم که شد سوی تو دردم رهنما

نیست جز ما دردمندی کز تو درمانی نیافت

غالبا واقف نه از دردمندیهای ما

درد ما را می دهد درمان لب لعلت مگر

کرده در حکمت ارسطوی زمان را اقتدا

آنکه گر در آفرینش دخل سازد حکمتش

می شوند از لقوه و فالج بری ارض و سما

آنکه خود را گر کند در دأب حکمت امتحان

وانکه در علم طبابت گر شود طبع آزما

می تواند کرد زائل ضعف از ترکیب کاه

می تواند برد صفرا را ز طبع کهربا

حاوی قانون فن مستخرج تقویم طب

بو علی رای و ارسطو سیرت و لقمان لقا

ای ضمیر انورت آیینه از فیض حق

ذات پاکت مودع آثار قدرت را بنا

در طریق علم می گفتی ترا لقمان اگر

چاره می کرد لقمان نیز بر فوت فنا

بر نمی آید ز عیسی کار فیض حکمتت

کار عیسی چیست پیش حکمتت غیر از دعا

ضبط صحت آنچنان کردی که در عالم نماند

خسته جز چشم بیمار بتان دلربا

گر نمی شد ظالم و می داشت اندک مردمی

می گرفت از سرمه دان فیضت آنهم توتیا

شمه در اعتدال درد ارکان فی المثل

گر ضمیر حکمت آیین ترا باشد رضا

حدت خشکی شود از خاک و آتش برطرف

گردد افراد رطوبت زائل از آب و هوا

در سلوک ار از تو گیرد خضر دستورالعمل

کی کشد منت ز آب زندگی بهر بقا

خاک دانایان یونان را فلک تخمیر داد

یافت زان گل بنیه ترکیب معمورت بنا

هست از ایجاد عالم طاعت ایزد مراد

طاعت ایزد بشرط صحت نفس قوا

صحبت نفس قوا وابسته تدبیر تست

کیست غمخوار خلایق جز تو از بهر خدا

پادشا را دخل در کار نظام عالم است

حکمتت را دخل در ذات شریف پادشا

زان سبب فرض است بر عالم دعای دولتت

دولتت باقی که عالم را تو می داری بپا

چون حکیم رأی تو دارد تصرف در علوم

لفظ و معنی از تو خواهد یافت اصلاح خطا

جای آن دارد رود سستی ز ترکیب کلام

حرف علت را نماند در دل تصریف جا

هست رکن العز و الاقبال والدین نام تو

بهتر از تو سلطنت رکنی ندارد مجملا

هیچ سری نیست پنهان از صفای باطنت

می کنی هر درد را تشخیص قبل از ابتدا

فارغند از کلبه عطار بیماران تو

می رسد بیمار را از نسخه ات بوی شفا

سرو را ناگه ز تأثیر هوای مختلف

روزگارم کرد در دام بلایی مبتلا

زد بجان عشق آتشم زانسان که شد در عنصرم

حظ سودایی فزون و انشراق ماعدا

از بخار خون دل سودا بمغز ما رساند

بوی سرسام صداع و صدع مالخولیا

بسته شد در هر رگم از خون فاسد صد گره

زد بصحرای تنم صد خیمه سلطان بلا

نه بتشخیص مرض در نبض کس دستم گرفت

نه کس از قاروره ام شد مطلع بر ماجرا

گه به پرهیزم گروهی در بدن افزود ضعف

گه به تعیین غذایم داد بعضی امتلا

من نمی دانم مرا امکان بهبودی نماند

یا طبابت نیست جز نامی چو علم کیمیا

ضعف قوت یافت قوت ضعف در ترکیب من

دوری روح از بدن نزدیک شد دور از شما

بخت بعد از نا امیدیها نویدم از تو داد

از مرض خوفی که بود اکنون بصحت شد رجا

شربتی می خواهم از دارالشفای حکمتت

ظاهرا در من دلیل صحتست این اشتها

می کنم پرهیز اگر فرمایی از آب حیات

می خورم از زهر قاتل گر کنی تعیین غدا

تا توان بهر خدا مگذار تا سازد مرض

بی اجل اعضای ترکیب مرا از هم جدا

سعی در تنظیم ترکیب فضولی کم مکن

در علاج درد او سعی از تو بهبود از خدا

تا مزاج دهر را هست انحرافی از فساد

تا بنای درد دارد رخنه ز آسیب دوا

باد ممکن فیض را صحت بفیض حکمتت

باد حاصل خلق را از حکمتت هر مدعا