گنجور

 
هلالی جغتایی

دو یار از ملک خود مهجور گشتند

ز نزدیک رفیقان دور گشتند

یکی از گفتگو خاموش بودی

زبان بستی و دایم گوش بودی

یکی دیگر سخندان و سخن گوی

زدی هر دم بچوگان سخن گوی

گه از صحرای مشرق نکته راندی

گه از دریای مغرب در فشاندی

گهی گفتی سخن از صحن افلاک

وز آنجا تاختی بر تخته خاک

چو بنیاد سخن کردی ز آدم

نکردی ختم الا تا بخاتم

در آن مدت که منزل می بریدند

ز گرد ره بصحرایی رسیدند

فضای دلکش صحرای بی گرد

هوا معتدل، نه گرم و نه سرد

مگر روح الله آنجا آرمیده

درو انفاس روحانی دمیده

هوای و آب او چندان که خواهی

بساط آراسته از مرغ و ماهی

درو مرغ هوا را داستانها

چو تسبیح ملک بر آسمانها

غزالانش بحسن و دلربایی

عروسان سیه چشم ختایی

لب رودش ز غلغل در ترنم

ترشح کرده آبش چون تبسم

ز سبزه خط گرفته مرغزارش

که بی رنج خزان آمد بهارش

سواد سنبلش با داغ لاله

خط و مهر گواهان بر قباله

درو خیل و حشم رعنا و موزون

بهم دل بسته چون لیلی و مجنون

جوانی بود سرخیل قبایل

ز سر تا پا همه شکل و شمایل

ز مشک آراسته خطی و خالی

ز صحرا خاسته مشکین غزالی

خرامان تا بصحرا پا نهاده

جهانی روی در صحرا نهاده

بآهو گفته چشم آن دل افروز

که: در من بین و دل بردن بیاموز

قدش کبک دری را داده پیغام

که: رفتار تو نازک نیست، مخرام

زده از غمزه ناوکهای کاری

جهانی صید و مژگانش شکاری

فتاده هر زمان صیدی بدامش

ازین معنی شده صیاد نامش

ز دستش باز چون رفتی بپرواز

بچندین صید سویش آمدی باز

سگش آهوی وحشی قید کردی

غزالان را ببازی صید کردی

غریبان چون بآن صحرا گذشتند

بصد جان صید آن صیاد گشتند

بت صیاد روزی آمد از دشت

بر آن صحرا بقصد صید بگذشت

بر احوال غریبان چون نظر کرد

غم آن بیدلان بر وی اثر کرد

بلی، آنجا که تأثیر نظرهاست

رموز عشق را در دل اثرهاست

چو آخر رو بمنزلگاه خود کرد

بلطف آن هر دو را همراه خود کرد

بساط عشرت مهمان بیاراست

بچندین ناز و نعمت خوان بیاراست

حریفان چون ز نعمت دست شستند

ز ساقی آب آتش رنگ جستند

شراب کهنه شور انگیخت فی الحال

زهی! پیر جوان طبع کهن سال

چو دشنام بتان تلخ و فرحناک

بدو نیک جهان را زهر و تریاک

چو نار موسوی نار مکرم

چو آب زندگی روح مجسم

فروغ مجلس پر ذوق مستان

چراغ خلوت آتش پرستان

برآمد بانگ نای و ناله چنگ

مغنی هم بعشرت گرد آهنگ

قدح گل رنگ و ساقی لاله گون بود

چه گویم ماه مجلس را که چون بود؟

بعشرت بگذرانیدند شب را

چرا شب گفتم آن روز طرب را؟

چو بی طاقت شدند از تاب مستی

فراغت یافتند از خواب مستی

سحر کز بلبلان فریاد برخاست

ز خواب آن گل رخ صیاد برخاست

سخن گوی سخندان را طلب کرد

بعزم صید آهنگ طرب کرد

چو دام زلف خود بنهاد دامی

که یابد خاطرش از صید کامی

حریف نکته پرداز سخندان

ز هر جا گفتگو می کرد چندان

که مرغان زان حوالی می رمیدند

بصحرای دیگر می آرمیدند

شکار او ز بسیار اندکی شد

ز هر صد مرغ صید او یکی شد

چو از صید آن مه صیاد برگشت

شب او جز درین اندیشه نگذشت

که: فردا راه و رسمی پیش گیرد

که صید از روز دیگر بیش گیرد

چو روز دیگر آن شب شد فراموش

بعزم صید شد با یار خاموش

ز خاموشیش مرغان رام گشتند

همه پا بسته آن دام گشتند

چو دانست آن حریف ار تند هوشی

که: مرغان صید گشتند از خموشی

بجان شد همدم آن یار خاموش

سخن های سخندان شد فراموش

الهی، تا بکی افسانه گویم؟

حدیث خویش با بیگانه گویم؟

خموشی را شکار دام من کن

همای بخت و دولت رام من کن