گنجور

 
هلالی جغتایی

بنامش کردم آغاز، این چه نامست؟

کزو دایم زبان من بکامست

زبان را این چه کامست؟ الله! الله!

خدا را این چه نامست؟ الله! الله!

بنامش چون زبان بگشود لاله

دهانش را پر از در کرد ژاله

نهانی غنچه او را نام برده

که لب بسته، زبان در کام برده

چه نامست این؟ که کام من همین بس

همه ناموس و نام من همین بس

چو نام اینست ذات او چه باشد؟

نظر کن تا: صفات او چه باشد؟

چو اول دست قدرت بر قلم زد

دو حرف کاف و نون یک جا رقم زد

کف کافی او از عین الطاف

ز کاف آورد بیرون قاف تا قاف

ز شکل نقطه نون هم کماهی

پدید آورد از مه تا بماهی

اگر ماهست پیشش در سجودست

وگر ماهیست غرق بحر جودست

زهی! صانع، که از مه تا بماهی

دهد بر وحدت ذاتش گواهی

صدف را چیست دانی در دهن در؟

بود از نکته توحید او پر

بشاخ نی شکر بین: کز ارادت

برآوردست انگشت شهادت

بود هر غنچه بر گلبن دهانی

درو هر برگ گل باشد زبانی

بوقت صبح بگشاید دهان را

بشکر او بجنباند زبان را

ازین معنی نباتی شد زبانش

وزان بوی گل آمد در دهانش

چمن را کرده پر شبنم ورقها

چه گفتم؟ بلکه پر گوهر طبقها

زهی! شاه عطابخش خطا پوش

رفیق هر صفا کیش وفا کوش

جمال آرای معشوقان زیبا

شکیبایی ده هر ناشکیبا

صلاح روزگار نیک نامان

حلاوت بخش کام تلخ کامان

فرخ بخش بهار زندگانی

نشاط افزای نوروز جوانی

صباح فرخ شب زنده داران

شب عیش پریشان روزگاران

مرتب ساز اسباب سلامت

مرقع سوز ارباب ملامت

چراغ افروز بزم می پرستان

نشاط افزای می در طبع مستان

فریب آموز چشم فتنه انگیز

صف آرای صف مژگان خونریز

ز ابر دیده فیض عالم دل

ز داغ لاله رویان مرهم دل

ز لطف آسایش دلهای مجروح

ز قهر آشوب جان و آفت روح

ز قهر و لطف او در حلقه جمع

گهی گریان، گهی خندان بود شمع

قصب پوشیده از لطفش نی قند

ولی میلرزد او را بند از بند

درین بستان سرای شاخ بر شاخ

نه خایف میتوان بودن، نه گستاخ

مشو مغرور حسن طاعت خویش

ز طوق لعنت شیطان بیندیش

دل از بیم گنه مخراش و مخروش

که دریاهای رحمت میزند جوش

خوشست از قهر و لطف اندیشه کردن

بهم خوف و رجا را پیشه کردن

الهی، گر چه از خود بیم داریم

ولی از رحمتت امیدواریم

بشارت ده برحمت های جاوید

که بیم ما بدل گردد بامید