گنجور

 
فضولی

دلم دُرجی‌ست اسرار سخن دُرهای غلتانش

فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش

تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این

که زیب گوش و گردن می کند ابکار عرفانش

رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا

که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش

زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل

که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش

کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند

همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش

سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند

معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش

الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی

خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش

مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن

که داود از نبوت میکند دعوی نه ز الحانش

ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی

که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش

مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه

که سر گردانی صد خضر بینی در بیابانش

مگو جان نفحه بادیست فکر عین ذاتش کن

که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش

بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان

چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش

بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی

که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش

ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش

ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش

نه از بهر خدا تعمیر مسجد میکند زاهد

برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش

مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه

پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش

اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه رندی

ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش

کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور

که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش

نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده دانش

که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش

نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد

نه پنداری که دانستند دانایان یونانش

همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون

همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش

عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس

که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش

ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت

محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش

ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر

که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش

منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد

که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش

ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت

نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش

حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد

فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش

طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی

ز ناپرهیزی است و صحت از تعیین درمانش

فراغی نیست اهل حرص را زیرا اگر شخصی

شه ایران شود البته باید ملک ترانش

دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی

دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش

چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت

ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش

کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد

دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش

کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره

کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش

خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم

بلای گوسفندست این که باشد گرگ چوبانش

مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم

به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش

گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد

مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش

چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی

بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش

تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری

بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش

ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان

تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش

گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان

نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش

چو دارد قرب و سلطان بیم صد آفت گدا آن به

که سازد تخته تعلیم ترک از چوب دربانش

گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو

که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش

ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم

که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش

تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری

که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش

باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا

که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش

کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن

که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش

اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه

برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش

فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند

که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش

چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری

چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش

به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه دلرا

امین کعبه ات کردند به بتخانه مگردانش

مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود

چه آگاهیست بت را زانکه آرد سجده رهبانش

مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی

که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش

چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را

جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش

ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد

سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش

چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری

که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش

اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد

بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش

سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند

که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش

مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است

اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش

ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس

ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش

نرست از فتنه دور زمان هر کس نشد فانی

فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش

کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد

ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش

اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری

بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش

ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه

که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش

بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله آتش

چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش

فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت

که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش

به دردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد

ز رضوان بیشتر حظیست مالک را به نیرانش

بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان

کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش

کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم

که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش

بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس

که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش

ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد

نصیحت نامه آمد ز ایزد نام فرقانش

ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر

دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش

کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد

خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش

چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن

که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش

ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل

که خاک آرد گل تر چون رساند فیض بارانش

بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس

که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش

به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن

که بر نیکوئی یوسف حسد بردند اخوانش

ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه

که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش

مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت

که آدم گرچه کامل بود از ره برد شیطانش

ملون ذره خاکیست هر دانه که میخواند

مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش

شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران

فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش

چو دیدی چرخ را کج رو به نفع او مشو مایل

چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش

بسر گر نشئه داری مکن ضایع بهر ذوقی

به کف گر جوهری داری مده از دست ارزانش

منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش

مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش

بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع

به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش

بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی

پس از تعبیر صورت زان هوس دیدم پشیمانش

چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی

نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش

فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد

زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش

خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند

نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش

اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد

درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش

چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی

میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش

ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی

ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش

نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی

چو شر پشه را دفع کردن نیست امکانش

قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن

که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش

گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس

وگر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش

صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت

وگر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش

و اگرچه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن

ز گل به می نماید خار دیوار گلستانش

به ظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی

درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش

بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین

که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش

تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری

گرفتم نیستی شایسته فردوس رضوانش

مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت

کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش

ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این

چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش

جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی

بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش

ز بیم غرقه هر سرگشته ای بر روی این دریا

شنایی می کند چندانکه پر بادست انبانش

چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد

چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش

مشو نومید در ایزدشناسی گر نه ای کاذب

امیدی کان به عفو اوست ممکن نیست حرمانش

چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی

که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش

خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم

نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش

و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت

نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش

رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین

چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش

به کسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را

چو مرگ آورد عریان باز خواهد برد عریانش

مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری

ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش

تویی بس عاجز و کار دو عالم بایدت کردن

عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش

مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر

که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش

نبی هاشمی ابطحی امی مکی

که مفتاح در گنجینه دین کرده دیانش

قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه

رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش

امین خاتم ملک سلیمان خواجه سلمان

که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش

نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن

نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش

بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش

ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش

نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود

اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش

سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی

من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش

فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت

مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش

الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم

نه در کسب معارف عمر ضایع شد به هذیانش

غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد

چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش

بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم

نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش

ز هر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی

دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش

ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی

سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش

به استادی ازان پولاد خسرو ساخت میر آتی

روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش

جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد

فرستاد از برای خادمان شاه مردانش

مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما

بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش

بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من

که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش

انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم

که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش

میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد

ندارم بیش ازین در پرده تضییع پنهانش

بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم

فرستم سوی دارالعدل روم از ملک ایرانش

به امیدی که در عالم‌ستانی و جهان‌گیری

رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش