گنجور

 
هلالی جغتایی

یکی را دل گرفتار یکی بود

ولی صبرش بغایت اندکی بود

نه در راه طلب از پا نشستی

نه با آرام دل یک جا نشستی

چو سایه در گذر گاهش فتادی

سر خود بر سر راهش نهادی

چو گرد افتان و خیزان در هوایش

ز پی رفتی و افتادی بپایش

ولی آن بی قراریها که کردی

ز درد عشق زاریها که کردی

پسند خاطر یارش نمیشد

بجز اسباب آزارش نمیشد

چو سگ هر چند دنبالش دویدی

ازو چون آهوی وحشی رمیدی

نهان گشتی بناز آن بی ترحم

ز چشمش، چون پری از چشم مردم

چه سازد عاشق مسکین، چه سازد؟

بصد غم با دل غمگین چه سازد؟

بغیر از صبر غم را چاره ای نیست

ولی آن کار هر غمخواره ای نیست

بامید رضای خاطر یار

بصبر افتاد کارش آخر کار

ولی میخواست باغ دلفروزی

که تسکین ورزد آنجا چند روزی

بیاد قامتش در سرو بیند

رود آسوده در پایش نشیند

ز شوق روی او بیند رخ گل

ببوی زلف او در جعد سنبل

شه آن مملکت را بود باغی

که صدر جنت از وی داشت داغی

گل او از گل رحمت سرشته

صف مرغان او خیل فرشته

درو یک قطره باران گر چکیدی

همان دم از گلش صد گل دمیدی

هوای دلکشش آرام جان بود

نسیمش روح بخش، آبش روان بود

درو باد سحر افسون دمیده

هزاران مرغ وحشی آرمیده

گلش از چهره کار شمع کرده

بیک جا آب و آتش جمع کرده

صبا بر گل بقصد صید بلبل

فگنده حلقه دام از جعد سنبل

بروی نوعروسان بهاری

بحوضش آب در آیینه داری

در آب از روی گل آتش فتاده

بهم آن آب و آتش خوش فتاده

چنارش پنجه از خورشید برده

سمن در لرزه دست از بید برده

بجنبش سرو او سرو روانی

برقص از خرمی رعنا جوانی

ازین مجنون وشی لیلی شمایل

هوایی در سر، اما پای در گل

صنوبر گر چه بس رعنا فتاده

بخدمت پیش گل بر پا ستاده

منار سبز و صد گلدسته با وی

نوای بلبلش گلبانگ یا حی

ز بس کان باغ زنگ از دل زدوده

بساطش فرش زنگاری نموده

برفت آن بیدل و در باغ بنشست

دلی چون لاله با صد داغ بنشست

چو شد یک هفته آن عاشق نهفته

خبر پرسید از آن ماه دو هفته

که: یارب، عاشق غمگین کجا شد؟

کجا شد ساکن؟ آن مسکین کجا شد؟

سرش بر خاک راه کیست؟ یارب

دلش در جلوه گاه کیست؟ یارب

بصد آه و فغان زین آستان رفت

چرا گلبانگ او زین بوستان رفت؟

مگر دست قضا افگندش از پای؟

که رفت از جا حریف پای بر جای

اجل گویا ره فریاد او بست

که شب همسایه را آسایشی هست

شد آخر زین سبب چون غنچه دلتنگ

سوی آن باغ کرد او نیز آهنگ

که چون نظاره مستان خوش آید

دلش چون غنچه خندان خوش آید

از آن غافل که: آن بیچاره در باغ

ازو چون لاله دارد بر جگر داغ

چو غنچه پای در دامن کشیده

سر اندر جیب پیراهن کشیده

بطرف باغ آن سرو خرامان

بسان گل کشید از ناز دامان

اسیر خویش را چون در چمن دید

دلش چون غنچه از شادی بخندید

بسویش کرد میلی، وه! چه میلی؟

فزون از میل مجنون سوی لیلی

خروشی از دل ایشان برآمد

که: اندوه وفا کیشان سرآمد

دل معشوق را حالت فزون شد

چه گویم: حال عاشق را، که چون شد؟

کسی داند که بعد از روزگاری

رسد روزی بکام از وصل یاری

برآید ناگهان خورشید از ابر

بشیرینی رسد از تلخی صبر

چه مشکلها که آن از صبر حل شد؟

چه تلخی کان بشیرینی بدل شد؟

الهی، شیوه صبرم کرم کن

مرا در کار خود ثابت قدم کن

که در باغ طرب خندان نشینم

گلی از گلبن مقصود چینم