گنجور

 
هلالی جغتایی

تعالی الله! شبی روشن تر از روز

چو نوروز جوانی عالم افروز

غلام گیسوی او لیلة القدر

هلال طلعت او لیلة البدر

فروزان گشته از مه تا بماهی

فزوده آب حیوان در سیاهی

ملایک بزم عشرت ساز کرده

کواکب چشم روشن باز کرده

جهانی در شکر بگرفته مهتاب

ز هر جانب جهانی در شکر خواب

در آن خرم شب روشن تر از روز

محمد، آن چراغ عالم افروز

ز بهر خواب راحت بستر انداخت

بچشم دل نظر بر دلبر انداخت

دلش بیدار و خوابش راحت انگیز

که ناگه جبرییل آمد که: برخیز!

فلک مشتاق و محتاجست امشب

شب پر نور معراجست امشب

براق گرم رو گر مست چون برق

بیک جستن رود از غرب تا شرق

ز برق روز باران گرم رو تر

ز ابر نوبهاران نرم رو تر

چو آن عمری که در شادی گذشته

کسی از رفتنش آگه نگشته

بپای آن فلک سیر ملک سان

بلند و پست عالم جمله یکسان

فلک در زیر پایش چون زمین پست

زمین را خود نداند نیست یا هست؟

چو سالک در پیش رنج سفر نه

جهان طی کرده و کس را خبر نه

اگر نه نعل او بودی مه نو

گرفتی نه فلک را در تگ و دو

چنین رعنا براق برق رفتار

بزنجیر وفا آمد گرفتار

رکابش میل پابوس تو دارد

عنان خود بدستت می سپارد

خدا را، یک زمان برخیز، برخیز!

ز غمهای جهان بگریز، بگریز!

بسی کردی مشرف خاکیان را

یکی بنواز هم افلاکیان را

چو آن سلطان عرش آرای بر جست

براقش همچو برق از جای برجست

ز بطن وادی بطحا قدم زد

ببام مسجد اقصی علم زد

امام جمع آن محراب گه شد

وزانجا خیمه اش خرگاه مه شد

ز ماه آن صدر عالی قدر بگذشت

عجب صدری! که او از بدر بگذشت

بدامان عطارد چون عطا ریخت

ز کلکش گوهر مدح و ثنا ریخت

ببزم زهره زان شه کرد آهنگ

که تاری باشدش زان طره در چنگ

چو رو آورد در مهر و سپهرش

بچرخ آمد سپهر از روی مهرش

وزانجا راند مرکب سوی بهرام

بپایش توسن بهرام شد رام

چو پیش مشتری بگشاد دیدار

بجان شد مشتری او را خریدار

جبین بر خاک راهش مشتری سود

گه در سر مشتری را سروری بود

زحل آن ماه مهر انوری شد

بد اختر عاقبت نیک اختری شد

وزان پس چون قدم زد بر ثوابت

بخدمت هر یکی را یافت ثابت

بنات النعش و پروین پیش آنشمع

یکی آشفته آمد، دیگری جمع

چو ره بر چرخ اطلس منتهی گشت

روان از منتهای سدره بگذشت

ملایک از عقب ماندند صف صف

بپابوسش مشرف گشت رفرف

ز رفرف نیز بر عرش برین رفت

وز آنجا جانب عرش آفرین رفت

زمان رفت و مکان گرد فنا شد

چه داند کس که کی رفت و کجا شد؟

جمالی دید کز گفتن فزون بود

کسی چون گوید از بیچون که: چون بود؟

رسید او را ز بحر جاودانی

بگوش هوش درهای معانی

درست اینها، ولی سفتن محالست

درین معنی سخن گفتن محالست

چو با او ره نبود آنجا نفس را

نشاید دم زد اینجا هیچ کس را

فرس لنگست ورای آمدن نه

نفس تنگست و جای دم زدن نه

کسی چون سر حق را باز گوید؟

مگر پیغمبر از اعجاز گوید

چو باز آمد که بنوازد جهان را

تفاخر شد زمین و آسمان را

رساند از اوج عزت اختری چند

ز دریاهای رحمت گوهری چند

چه گوهر؟ گوهر درج هدایت

چه اختر؟ اختر برج عنایت

الهی، تا در امکان گوهری هست

برین گردون گردان اختری هست

جهان را آب و تاب از گوهرش باد!

فلک را آفتاب از اخترش باد!