گنجور

 
فضولی

سپیده دم ز می لعل جوی جام بلور

خواص کوثر کاس و مزاجها کافور

ز عقد سبحه مجو نشئه صفای درون

که هست منشا آن ذوق دانه انگور

نیازمندی مستی که از سر عجز است

به از نماز فقیهی که سر نهد بغرور

ریاض میکده خوش روضه ایست یافته زیب

بساقیان چو غلمان و شاهدان چو حور

چه باشد ار نکند میل میکده زاهد

ز روضه دوری کافر نمی نماید دور

بدور ساغر می نازنین خطی دیدم

بدین عبارت رنگین و دلگشا مسطور

که ای نیافته کیفیتی ز هشیاری

فتاده شام و سحرگاه مست رگه مخمور

چه راه می سپری در طریق نامحمود

چه عمر میگذرانی به سعی نامشکور

مرو مرو که ازین ره نمی رسی بثواب

مکن مکن که ندارد چنین عمل مأجور

به بزم می دهی آرایشی ز ساغر و ساز

که آن نهایت ذوق است این کمال سرور

ولی ز معرفت هر دو نیستی آگه

ز بسکه مستی ذوقت ربوده است شعور

نه حدتست طبیعی که در مزاج می است

نه نغمه آنکه ز طنبور می رسد بظهور

دل شراب بمحرومی تو می سوزد

به بی نوایی تو نوحه می کند طنبور

پر هما زده بر سر از پی زیور

ز بهر حلیه به تن حله داده ز سمور

نشان مردمی از تو چه گونه جوید کس

که هست سیر تو در کسوت وحوش و طیور

ترا وحوش و طیورند تابع از سر عجز

تو کرده ای همه را خصم جان خویش به زور

ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم

به خدمتت شده زنبور عاجزی مأمور

ز برگ ساده نموده یکی هزار الوان

ز زهر ناب یکی ساخته شراب طهور

کمال آن دو هنر از تو می پذیرد نقص

به صورتی که از آنها رسد بطبع نفور

چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل

ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور

قدم به مقبره نه گوش کن که نکته سراست

زبان لوح مزار از دهان حجره گور

مزن باهلی قبور از غرور استغنا

که طالبان وصال تواند اهل قبور

رهیست طول امل از وجود تا به عدم

منازلند صباح و مسا درین ره دور

تردد تو درین راه اگر بود صاد سال

مگو که قطع منازل نمی شود بمرور

شبیه نوع بشر دانهای تسبیح است

که نظم یافته در رشته سنین و شهور

روا مبین که بود گردش صغل (؟) سبحه

خلاف قاعده بی ذکر کردکار شکور

دل از تخیل دوزخ دمی مکن فارغ

که شمع از اثر نار دارد آن همه نور

نشاط شاهد و میخانه هر که دید امروز

بروز حشر ندارد قبول حور و قصور

می مغان مخور امشب که تا خوری فردا

سپیده دم ز کف ساقیان شراب طهور

شنیده ام که چو حکم خدا کسی شنود

اگر خلاف کند نیست در کنه معذور

فریب نفس مده در خطا که راه هوا

بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور

گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی

بباغ روضه در آیی مطهر و مغفور

چنین که نیست خیالی ترا بغیر از شر

چنین که نیست هوایی ترا بغیر از شور

عجب گر از تو نیابد ملال رضوان هم

عجب گر از تو نه بیند قصور روضه قصور

همیشه کارکنان تواند بهر معاش

اگر جنوب و شمالست گر صبا و دبور

ولی ز نقد حیات تو می رسد دایم

بقدر آنچه کنند اجرتی بهر مزدور

چو جمع فائده جز مصرف خسارت نیست

چو نیست حاصل مزدور بیشتر ز اجور

بباد رفته شمر چون حباب خانه باد

خراب ساخته کز آنچه می کنی معمور

بهر کسی پی حسن معاش روی منه

فول وجه لمن ترجع الیه امور

علی عالی اعلی که در تمامی عمر

گرفته است باستادی از همه منشور

شهی که نام خوشش ورد بود و دور نبود

هنوز معجز داود و گفت و گوی زبور

میان مجمع ارواح داشت ذکر نداشت

خبر هنوز ز اشباح مجمع مذکور

مکارم ملکی در صفات او موجود

مناقب بشری در وجود او محصور

حصول هر چه ز امکان کس ازو ممکن

قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور

به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد

اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور

اگر سیاست شرعش رسد بخطه چین

عجب اگر نشود بت ز برهمن مستور

و گر بچین گذرد ذکر دست پرشکنش

ز هوش می رود از بیم همچو بت فغفور

زهی فکنده نهیب عقاب فرمانت

بباز چرخ مهابت چو باز بر عصفور

دو کون را چو نقط کرده پایمال چو حق

چو کرده نام تو بر صفحه ازل مسطور

شکست می رسد از نام دلگشات بخصم

علی بهرچه رسد جزم می کند مکسور

دو چیز هست که هست از دلیل مستغنی

باین دلیل که هم روشن است هم مشهور

یکی طلوع خور از بهر روشنایی دهر

دوم تسلسل آلت برای دور دهور

پی نمودن آثار مهر کینه تست

که دور بعد فنا می کند بنای نشور

ز صور می رسد اموات را حیات مگر

بمرده مژده فیض تو می دهد دم صور

کسی که شرع تو دید از طریق کفر گذشت

باقتدای تو کرد از پل صراط عبور

قضا جمیله این کون را بمهر تو داد

حریم قدسی از آن عقد شد سراچه سور

اگر نه مهر تو بودی سبب نبودی مهر

ذکور را باناث و اناث را بذکور

بدوستی تو برپاست پیکر هستی

زمانه را توئی از عین دوستی منظور

بدوستان تو جور از زمانه نیست عجب

چه عیب قصد رقیبان ز عاشقان غیور

خطر نیافته مطلق ز آتش دوزخ

دلی که کرده درو فکر رحمت تو ظهور

کتابه ایست بطاق خورنق از بهرام

که در فضای نجف مرده که دارد کور

ز فیض شاه نجف عفو می شود گنهش

نجات می دهدش ایزد از ظلوم کفور

اگر هست ز کفار نیست قابل حشر

میان زمره اسلام می شود محشور

بلند قدر شها چاره کن و مگذار

بدست محنت ایام این چنین مقهور

منم ز محنت ایام با دل محزون

منم ز کثرت آلام با دل مهجور

گهی دویده بهر گوشه واله و حیران

گهی نشسته بکنجی مکدر و مهجور

نیافته مزه جام وصل و بزم نشاط

ندیده امنیت ملک امن و کنج حضور

میان قومیم افتاده کز نهایت نقص

ره کمال در ایشان بود دلیل قصور

نیند طالب سوز درون ذوق سخن

چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور

نماید از قلم تیره نظم دلسوزم

بخلق کار عصای کلیم و آتش طور

یکی بخنده زند طعن شاعر . . .

یکی . . .ور

ز بس که آب دهانت زدند از هر سو

نشسته شعله ذوقم ز سینه محرور

بمزرع دل تیره چو خاک هند کنون

ز فلفل ار فکنم تخم می دهد کافور

گهی رهی سوی بحر سخن اگر جویم

که بهر نظم بر آرم لالی منثور

هزار بار سرشکم ز دیده می ریزد

ز غصه فلک بحر کون پر شر و شور

دری که لایق نظم است و قابل مدحت

نمی توان بکف آورد ز اختلاف بحور

شها فضولی درمانده را ز راه کرم

بساحلی کش ازین ورطه فساد فطور

بروز چون شب او آفتاب رفته برآر

فروغ صبح رسان در دل شب دیجور

گرفتم آن که ترا صبر هست بر بیداد

تدارک غم ما کن که نیستیم صبور

امید هست که تا بحر غیرت کرمت

احاطه همه خلق جهان کند جمهور

ز لطف بی عدد و التفات بی حد تو

رسد همیشه دلم را مسرت موفور