گنجور

 
هلالی جغتایی

شبی محمود آهنگ طرب کرد

ایاز خاص و خاصان را طلب کرد

بتان سیمتن گردش نشستند

نگین سلطنت را حلقه بستند

جوانان سهی قد سرافراز

چو سرو بوستان در جلوه ناز

در آمد گرم و روشن شیشه می

چو قندیلی که باشد شمع در وی

ز غلغل چون درآمد در ترانه

زد آتش از دل گرمش زبانه

ز هر جا بانگ نوشانوش برخاست

ز دلهای حریفان جوش برخاست

لب لعل شراب آلود ساقی

ز هستی یک رمق نگذاشت باقی

بغمزه چون بریدی بند از بند

ز می کردی بخون گرم پیوند

ندیمان نقل بزم از نقل کردند

حریفان خیر باد عقل کردند

خوش آهنگان نواها ساز کردند

نشاط رفته را آواز کردند

بقانون تار عشرت در کشیدند

پی خواندن ورق مسطر کشیدند

خروش دلخراش چنگ برخاست

ز هر تارش هزار آهنگ برخاست

از آن در گوش عود آمد خروشی

برآورد از بن هر موی گوشی

ره عشاق می زد مطرب مست

گرفته خنجر از مضراب در دست

دف آواز نشاط انگیز میکرد

دم نی آتش می تیز می کرد

می و نی را نشاطی و نوایی

تعالی الله! عجب آب و هوایی!

در آن آب و هوا جان آرمیده

ز روی گلرخان گلها دمیده

ایاز، آن گوهر دریای الطاف

ز سر تا پا همه اخلاق و اوصاف

گهی بر پا ستاده راست چون شمع

شده روشن ز رویش حلقه جمع

گهی در جلوه چون کبک خرامان

کشیدی هر طرف از ناز دامان

گهی ساقی شده، از پا نشسته

میان انجمن تنها نشسته

چو سری در دل سلطان گذشتی

ایاز از سر او آگاه گشتی

بلی، چون در دل پاکش گذر داشت

ز اسرار نهان او خبر داشت

چنان از مهر با سلطان یکی بود

که او را در وجود خود شکی بود

دو مشتاق از می وحدت لبالب

تصرف کرده یک جان در دو قالب

شراب و عشق با هم زور کردند

دل دیوانه را در شور کردند

حریفان مست و ساقی نیز سرمست

می اندر جام و جام اندر کف دست

در آخر چون ز کف ساغر نهادند

همه در خواب مستی سر نهادند

چو سلطان نیمه شب از خواب برخاست

ببوی آن گل سیراب برخاست

گذر سوی ایاز افگند، سرمست

ببالینش چراغی برد و بنشست

در آن شب چشمش از حیرت نمی خفت

خطر در صورتش میکرد و میگفت

چرا این فتنه در خوابست چندین؟

خراب باده نابست چندین؟

چرا این سرو از رفتار مانده؟

لب شیرینش از گفتار مانده؟

دو ابرویش که کردندی اشارت

مرا زیشان رسیدی صد بشارت

کنون ترک اشارت از چه کردند؟

ز من قطع بشارت از چه کردند؟

دو چشمش چون نظر بازی نمودند

دو طفل شوخ در بازی نمودند

ز من راه نظر بهر چه بستند؟

چو غیری نیست، در بهر چه بستند؟

زبانش طوطی شکر شن بود

میان شکرستان در سخن بود

چرا در تنگ شکر مانده خاموش؟

نوای خویش را کرده فراموش؟

دمادم داشت با خود این فسانه

چو کرد این گفتگوی عاشقانه

برون رفت اختیار از دست سلطان

فتاد آخر بپایش مست و غلتان

ز خاک پای او کرد افسر خویش

نهاد آخر بپای او سر خویش

وزان پس مدتی سر بر نیاورد

بتاج سلطنت سر در نیاورد

سحرگه چون گل این راز بشکفت

فضولی با ایاز این قصه را گفت

که: شب در خواب یا بیدار بودی

ندانم مست یا هشیار بودی

که سلطان داشت در پایت سر خود

تو سودی پا بفرق سرور خود

اگر شد فرق او پیشت زمین سای

تو بایستی کشید از فرق او پای

ایازش گفت: من بیدار بودم

نبودم بیخود و هشیار بودم

ولی از بنده این معنی عجب نیست

خلاف رای سلطان از ادب نیست

سرش چون زیر پای من کند جای

تو خود گو: از سر او چون کشم پای؟

بلی، باشد ادب مقصود جانان

زیان خود برای سود جانان

بسلطان چون رسید این گفته او

شد از حسن ادب آشفته او

الهی، چند باشم از ادب دور؟

سعادت باشد از من روز و شب دور؟

ادب را کوکب مسعود گردان

وز آنم عاقبت محمود گردان