گنجور

 
۶۶۰۱

نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷ - مولانا عبید زاکانی فرماید

 

جمال یار و اشک من گلست آن و گلابست این

وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این

در جواب آن

دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این

بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این

بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه

شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این

خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم

خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این

بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم

بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این

زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی

چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این

از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون

شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این

نظام قاری
 
۶۶۰۲

نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵ - خواجه حافظ فرماید

 

... با طبیب نامحرم حال راز پنهانی

دل ز معجر روبند گوش داشت دانستم

چشم بند زردوزی می برد به پیشانی

هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد ...

... رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد

جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی

نظام قاری
 
۶۶۰۳

نظام قاری » دیوان البسه » مناظرهٔ طعام و لباس » بخش ۲ - صفت خواب دیدن و حمام

 

شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید جارو از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی صفه اش از بالش نطع بروجی آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب دری داشت از تخته پوستین کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین چون در آنمقام بنشستم گفتم

گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام ...

... شخصی که خیالست بخوابش دیدن

قامتش برعنایی علم سرش ازان گوی که علاقه بندان بهییات قندیل میسازند مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعهگردن از کتان صاحبی مدور پیچیده پشت از شانه باف و میان از موی بند سینه از شکم قاقم دل از خارا و جان از شیرین باف نفس از گرد یزدی بر از حریر چینی شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین خاتم از شریت جامه زربفت ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده نشستنگاه از بسته برتنک نایینی هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور

آنرا که هست مشرب ارباب معرفت

سرچشمه وجود بگو هم زما طلب

فوطه بسته بود از پوشی قلمی چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم

اکر تو آدمی اعتقاد من اینست

که دیگران همه نقشند بر در حمام

ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد بقر این بدانست که مننظام البسه ام کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قایم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباداللهم استر عوراتی و آمن روعانی

نظام قاری
 
۶۶۰۴

نظام قاری » دیوان البسه » مناظرهٔ طعام و لباس » بخش ۴ - قصه دزد رخت را بشنو

 

... دگر کس آید و بیسعی و رنج بردارد

بهمت بدامک سربستند که کمندی دارد بعضی گفتند کار عیاران جبه و جوشن وزره استدیگری گفت این همه صندلی وقتلی که بقچه نهاده آنزمان کجا بود بعضی گفتند کناه لحاف کت است رسن نوار در گردن او باید کرد که سردار بقچه کشان اوست دیگری گفت که این کار خیاطیست که از وصله دزدی پاره پاره خود را باینجا رسانیده

زپیر خرقه شنیدم که شادی اعدا

هزار بار زنقصان مال هست بتر

امیدواریم که برکت خرقه مشایخ نگذارد که این مخفی ماند از جامهای منبر وصوف سرقبر همت و مدد باید خواست که اذا تحیرتم فی الامور فاستعینوا من اهل القبور دیگری گفت گناه حاجب پرده درست که در آستان ایستاده دیگری گفت گناه چادر شبست که خوابش برده دیگری گفت پاسبان والای مشعل و فانوس رامگر چراغ مرده بود بعضی گفتند چه دانید اگر این عمل پوستین نکرده باشد که تیغی چون الماس با اوست

بیک ناتراشیده در مجلسی ...

... دیگری گفت ساترالدین کرباس ضاعف گتکه درین قضیه چرا تن با خود گرفته است هر چند که از برای مهر مال تمغا میدزد و پنهان میشود و در قدکها هر لحظه برنگی دیگر بر میآید تا نشناسندش چرا خود او نکرده باشد بعضی گفتندبابا نمد بارانی دام پشما کنده را اگر پشمی در کلاه بودی ایندست درازی چون آستین کپنک از و واقع نمیشدعلم الدین پوشی لازال پوشه از آنمیان گفت اینقصه چون قصه دستار دراز کشید از رختهای گریبان گرد کرفته خاک انداز کنید وطاس عرقچین بگردانید باشد که ظاهر شودبرک سفید میگفتاصبحت فی جوارالله پشمینه سیاه میگفتامسیت فی امان الله طیلسان والضحی میخواند پریخوان شرب زرکش را بخواندند از جیب مشک و عبیر و عنبر گشته بر آتش اطلس قرمزی نهاد و بوی برد که این رختهای برده در محفل الباس که تشریف نو پوشند یادر مجلس سور یا عروسی یابینه حمام بلکه بدست شما خواهد افتاد رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن طبع صوفی کرد او را بمیلکی خشنود کردند مصرع مانده دزد فالگیر ببرد

قرعه مسواک بینداختند رمال خشتکی از جامه اطلس ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت و بقلم دو گل که دگمه بر آن مینهند کشی چون خط ابیاری بکشید وگفت قبض الخارج در نقش نشسته است این کار بنا گوش زردیست نه عجب اگر خود رنک باشد که کیسه تهیست و از لباس معنی عاری چون بازرگانان مایه در باخته اندیشه مدارید که بخیه اش باروی کار خواهد افتاد کفشش بروزی مباد هر که این عمل کرده همکنان نذر کردندکه اکر بیابند برهنگان را به کپنک و کرباس بپوشانندمن ستر مسلما سترالله فی الدنیا و الآخره مع القصه شحنه کلاه نوروزی و امیر قطیفه و عسس شب کلاه و پا کار موزه و جاسوس حنین و غماز لنگوته در کمین بودند و تفحص و تجسس مینمودند که مصراع جویندگی عین یابند گیست دبیر صاحب تدبیر قلمی عرضه داشتی بخط مخفی بسلطان سقرلاط نوشت که چنین صورتی روی نموده پیک نیمتنه را بطلب منادی زن چرخ ابریشم دوانیدند تا بیامد و در چارسوی بزازان بازار بلند این ندا کرد که بشنوید ایجامه داران عبارت و رخت پوشان دکان بصارت بشنوید جامه در مصر طبیعت بافته و بجندره ریاضت چندره پرداخته و بازرگان عالم غیب آورده و اهل شیراز و دیگر ممالک آنرا دیده و شناخته اند و پسند افتاده رن ش از خیال خاصست و نشان از اختراع خواص در کاغذ معانی پیچیده

درزیش درزی معنی و خرد استادست

رنگرز دست خیالست و تفکر قصار

هر که نشان بیاورد کلاه واری بوصله نشیند و هر که پوشیده دارد گناهکار دیوان باشد بیاورید و بدرخانه صاحب البسه برسایند از ستر بی ستر مبادکه گوید این جامها یارب بصاحب برسانآخر الامر بهمت مردان در قبا پنهان که عبارت از پنبه است و پیران کمان حلاجی و پاکان رختهای شسته و راستان کز پرده از روی کار دزد بر افتاد ودست قضا سترازو برداست در خوابگاهی او را از زیر بالا افکن مجرح و دال سرخ بیرون کشیدند بحکم انکه تنبان از ملک ما کسی بیرون نبرد خوار و نگونسار چون چشم آویز و موی بند دستش بقفا بستند و قسم بلفیفه و شمط سرسی پاره میخورد که هیچ ازینها پوشیده ندارم از صندوق آواز بر آمد که دزد را رسوا کنیداذالم تستحیی فاصنع ماشیت تا ازان چوب که کرد از مویینه بدان افشانند بسیارش بزدند بعد ازان بزیر چماق میان پای پهلوان پنبه انداختند و بدست کتک قصار باز دادند مدتی در سیه چال نمد محبوس بودبعدالثیا و اللتی بتلبیس اقرار این لباسات از و بستدند قماشهای قلب را چون لرزوک دل میلرزید که مبادا ایشانرا بوجه باز دهد و گفته اندالخاین خایف

چنان دزدی که او چیزی که دزدید ...

... هر کسی را که بخت برکردد

قصه بر پادشاه سقرلاط عرضه کردند حال جامها بگفتند نشان والا صادر شد که بند حمل در گردن او کنند از میلاق چپ و راست نمد بیاویزند زردک و میلک و ریشه بسحاقی که همجامه او بودند و غالب آنست که با او همدست شده سجاده و علم مرشدی برگرفتند و تسبیح گوی گریبانرا دست پیچ کردند و بسالوس دستار سالو برگرفتند و چون کفش بر زمین افتادندو گفتند ما خاک بر گرفته شماییم این البسه که روغنی بآن نریخته او را ببخشید پادشاه سقرلاط آستین غضب بر ایشان افشاند و گفت معاذالله که او را چون فش فرو گذارم بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دگله کوتاه کنند تا دیگر کالای خاص مردم نبرد

هان مهل قاری که دزدند از تو شعر البسه ...

نظام قاری
 
۶۶۰۵

نظام قاری » دیوان البسه » مناظرهٔ طعام و لباس » بخش ۵ - مکتوبی که صوف با صفوت باطلس بانصرت بخط ابیاری قلمی فرموده در لباس صاحب البسه

 

... نرسانید جامه هموار

همچو ابنای روزگار او نیز

تنک چشمی خویش کرد اظهار

قبا نفس گرفته است وضیق النفس دارد پوشیده نماند که چکمه و جقه هر زمان برویی اند سقرلاط پهلش باز میدهد و این وابسته دستارست و تخفیف میکند و موزه در پای میاندازد و میگوید تعجیل چیست پایتاوه نه پیچیده ام قطیفه از روی بالش زین بر نمیخیزد ومیگوید دیده صدفم ازین غم سفید شد که وصله اندام من در چترست و پادشاهان در سایه او و من چنین غاشیه کش زین

سخنهای سرآشیبی نباشد غالبا به زین

مجرح دارایی او نخواهد کرد رختهای ابر یشیمینه نیمی عاشقی چندند که داغ اتو مینهند اگر چه بسمع عین البقر رسد گوید خبث حدقه میکنند برک نیز از و آوازی بر میآید و طبل زیر گلیم میزند سرپوش سخن در پرده میگوید فوطه نقش گرماوه است دامک شیب جامه هر زمان سراز سوراخی بر میاورد دستارچه گره تنگه بسته و از بخل که دارد نه بدست و نه بدندان باز نمیتوان کرد قماشهای زوده رنج باریک دارند نیمتنه و حنین و قباچه از قصوری که دارند منفعلند و در زیر جبه و فرجی و خرمی میگریزند نمد در گوشه افتاده و در مقامیست که نقش از زیلوچه برود و او از جا نرود رختهای صندوق عذر پوسیده میگویند شال درشت سخنی از بالای همه گفت که این مصادره چرا خودصفی الدین صوف نکشد هرکرا سوزنی در خود فرو نبرد جوالدوزی بر کسی نزند تکیه بر قول بالش و متکا نتوان کرد جامه خواب و نهالی دو نقش کلکند چادر شب صاحب فراشست جامهای کهنه را اکر آتش بزنی بوی لک برنیاید رختهای شسته میگویند از چه ترو خشک بهم گرفته اند اینها جامه مردم بگازر دادنست غرض شست و شوی ماست جامه دیگران دراشنان ما میشویند ما صد ازینان میپنداریم که آب میبرد چندانکه نظر میکنم این امر ریشه میان بندیست بدامن آنحضرت متعلق زینهار نه یقه مقلبست که باز پس پشت اندازند یا طره که باهمال فرو گذارند بمحفل الباس مشارالیه را بدست آرند و دستی رخت از جهه او مهیا دارند چون عاطفت و خطاپوشی معلوم بود زیادت اطناب نمیرود ظلل دامان مرحمت بر سرپوشیدگان مبسوط باد توقع که بخلعت جوابم مشرف فرمایند

ازینجانب برادر اعز اکرم الدین ارمک طال عمره سلام میرساند از آنجانب مقبول الخواص خاص خانشاهی سلام بخواند خواجه علم الدین میان بند سلام بخواند معلوم دارند که دیبای معلم شکوه کرده بود که جهه چشم زخم ریشه بمن نداد علم او بسردوش دوختم آغا شاه جامه زردوزی سلام بخواندبیکسی کمخا دامت عصمتها سلام بخواند گوییا خطایی دیده بود و چون مقنعه چین برابر و انداخته سخن چینانرا در حرم خاص راه نباید داد محرمان شب اندر روز والچی محرمات و خاتون شرب و دایه تافته و بردایه قطنی سلام بخوانند نگارشاه نرمدست سلام بخواند

در عصمت و طهارت خاتون نرمدست

یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند

عجب ازان آرام جان که ما را برقعه از کاغذ جامه بیت یاد نکرد گلستان سلام بخواند دادی بهار والای قلغی سلام بخواند شیخ رمضان جامه منبر پابوسی میرساند پیر خرقه دام نعلینه سلام بخواند آنها میرود که از روح جرزدان و قالب کلاه شرم ندارند بزه نباشد عصا و مسواک چنین برهنه و دوکک در قبا اگر چه ماسوره جامه ابریشم پوشیده این بزه چون طوق گردن او خواهد شد و نفرینی که بکند بگریبان خودش میرود جامه ما از گناه میشویدمعتمد باسلق وکیل خرج سلام بخواند چنین رسانیدند که پیش از حد خرده کیرد رشته وانموده که کیسه بری در پی من افتاده است حاضر باش که دزد از خانه بدرنیست استاد سوزنی ریسمان سلام بخواند لاله لالایی و خواجه عنبر کتان عنبری و خواجه سر در رخت ختنه سور و سه وردار لنگوته و خواجه کافور ابیاری و مهتر قشمشم نیمتنه و مهتر تک و دو پاپوش سلام بخوانند رکیب دار بر کسون سلام بخواند آغا کندمک تویی جبه سلام بخواند در ملک مروارید سلام بخواند دگمهای جیب خورد و بزرگ سلام بخوانند ایچکی بدرویی سلام بخواند دسمالی شب مریم رشته بود که باینجانب ارسال کردی که شایستی جهه مقنعه آنمستوره گزی فرستاده شدی پاشای شیب جامه والا سلام بخواند مهمات لایقه جامه خواب رجوع فرماید تا کمر بسته بتقدیم رساند عروس خاتون سر آغوش با دختران پیچک و سربند سلام بخوانند بی بی علولوی چشم آویز سلام بخواند خواجه گرزالدین دستار دمشقی سلام بخواند بدست دارنده نامه میلکی و میخکی وکله واری بر سر فرستاده شد همانا رسیده باشد کمر در صحبت سلام میرساند غلام سلام بخواند بازیار حقه دربندی سلام بخواند مشعله دار نمد سرخ سلام بخواند زیادت گرد ملال بجامه مخاذیم نمیرساند

رختت از هر چه هست افزون باد

نظام قاری
 
۶۶۰۶

نظام قاری » دیوان البسه » مناظرهٔ طعام و لباس » بخش ۶ - عرضه داشتی که جناب زیبا علیا جهت وظیفه کرده

 

عرضه داشت سقرلاط بابیاری و مدفون علادینی که حواشی خلعت صوفند

بعد از آستین بوسی معروض میرود که ناظم البسه دام تشریفه همواره درد سر دستار میدهد و شیر ینباف را بجان میرساند و قبا را بتنک میآورد و میگوید من دعای جاندرازی آنمقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم و درین ولا وصلتی کرده و عروس خواسته که غیر ازین لباس معانی هیچ جهیز ندارد دودستی رخت باو میباید پوشانید و جامه خواب و نهالی مشارالیه را ترتیب میباید کرد بیمست که ازین درد صاحبفراش کردد

مرا ببستر اکر چه لت کتان انداخت

زروی صوف نظر بر نمیتوان انداخت ...

... نگفتم شدم کلی از قوت خایب

و از بس که بازار سخنش گرم دیدند پوستینی برای زمستان هم گفته اند برهنه که از جامه خانه صاحب کرمی بقچه مثال اینهمه بر بسته اگر صد بار باجل سیاه دربان دست و یقه شود یک سر سوزن حجابش دامنگیر نشود امیدوارم که عاطفت آنحضرت چون شمله شامل حال این تنک لباس گشته بفرمایند که حواشی آنجناب مقدار و مبلغ مذکور بوصله او نشانند

بود که صدر نشینان کوی در در جیب ...

نظام قاری
 
۶۶۰۷

نظام قاری » دیوان البسه » چند رساله » کتاب آرایش‌نامه

 

کلاهداران ملک اشعار و دستار بندان سر حد اسرار و بزازان تیم عبارت و قیچچیان ارخته اشارت و خلعت پوشان بازار استعارت و حجله بندان حجره خیال و نقش آرایان قیل و قال چنین آورده اند که روزی سلطان چهارقب کمخا سمرقندی بر تخت صندلی بنوروزی بنشست تاج مغرق بسر نهاد کمر مرصع برمیان بست چتر علم دستار طلادوزی در سر داشت و همای اتاقه پرهمایون برو گسترانید

چارقب را بپادشاهی رخت ...

... پرده را سر بر آستانه زدند

و امراء ارمک و صوف و سقرلاط و دیبا و اطلس چون فراویز صندل باف گرد خود برآورد و رای میزدند گویی پیک نیمتنه خبری رسانید که در فلان نواحی سیاهی عظیم پیدا شده و خیمه چند ظاهر گشته تا بر آن حضرت پوشیده نماندکم من فیه قلیله غلبت کثیره باذن الله ایشان که خاصان بودند و هم کردند که مبادا خلعت خسروی را چشم زخمی رسد و والای شاهی را نقصبانی پدید آید و نیز جمعی میان بستگان و پیشوایان فوجی و سربزرگان شمله بید و لتیشان دامنگیر شده بدلیل طال مکثک فینا لباس عافیت خواستند که از خود دور اندازندان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر وامابانفسهم

سفله چو جاه آمد و سیم ورزش

سیلی خواهد بحقیقت سرش

در طلب فرقه بیگانه بودند که چون ریشگان میان بند با ایشان متفق شوند چکمه از آنروی که دورویی عادت اوست گفت فرصت به ازین دست ندهد که سرکشان ما را شلوار بپشت پای افتاده و دست و پاچه شده اند القصه دو شلواری گشته چون دستار بهم بر آمدند و خواستند که چون آستین دستی برآورند برک و قاحت بر سر پیچیدهویلبسون الحق بالباطل بعد از آن یقه مقلب که هم مشوره چارقب بود اینحکایت مخفی بسمع او رسانید بعضی گویند باد صبای والا و آستر نرم بگوش او گفت و او سر در جیب تغابن فرو برد و گفت

صوف ارچه شود کهنه دوزند کلاه ازوی

دیباچه شود کهنه پاتاوه نخواهد شد

بفرمود تا از برای سیاست برپای استادگان سایبان و گندلان و شامیانه را طناب در گردن بر عروسک ستون بندند و چار میخ سازند سار تالار در حصار نمد محبوس دارند خواجه سرایان پرده و تتق و گوشه گاه بیاویزند تیغ سمور بر روی پوستینها بکشند صفدران قمه و دگله را بند بنهند از جهه مصاف رخت ترکشهای سوزن پر تیر کنند و بذوالفقار مقراض سرهای قواره از تن وربدن جدا سازند

بگز نیزه قدخصم از آن پیمایند

تا ببرند بشمشیر و بدوزند بتیر

بعد ازان عرض سپاه امتعه و اقمشه و اسلحه و افرشه و نفایس و زیور کردند از برق جبه و جوشن ملا بر افروختند دیده زره بر روی خود و برگستوان و بکترو گجین دوختند خرکاه را کمر خج بر میان بسته پیش کت بر روی اطلس مدول بداشتند

خرگاه بپیرامن وی خج ببرکت

گویی بر شاهیست کمر بسته غلامی

چرخ ابریشم منادی زد که هر کجا بسته ایست بگشایند تنگها بریزند بقچها حاضر کنند مفرش را در بار فرود آورند از گرز کدینه یاساقیان قدک و صوفک فرو گوفتند چنانکه فغانشان بملاء اعلا رسید کرباس خامرا در شکنجه و نمک آب کشیدند پس کلاه نوروزی داروغه گشت پشمین شولار پا کار شد میلک منصوری محصل گشت کتک کرباس خیمه بدست گرفت و کیسه دراز بر رعیت رخوت دوخته همه را بغربال کاسر بیخت چریک بشهر لباس و قصبه قصب انداختند از قضای سقرلاط وارون و صوف دگرگون چنین از آنمیان بجاسوسی رفته بود تا حقیقت آنسیاهی معلوم کند بحکم اذا شتد البلا فانتظر الفرج باز آمد و گفت ای گروه لباسلاباس

اندیشه غلط کرده و دور افتادید

چون دامن جبه در تنور افتادید

اینغلبه جماعتی بازارگان قماشند جمله صاحب پابژه عنبرینه وقیق طلا از بلاد بعید میرسند بعضی راه مصر بریده مثل دق و دبیقی و قصب و بندقی چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تاره گربرکه

آبی دگر دو تاره گر برکه گرفت ...

... یکی چنانکه در آیینه تصور ماست

بدفرصتان بآن خود رسیدند و سزای خود دیدند فرمود تاتهیه اسبابی که جهه محاربه خصم کرده بودند بوصله آرایش نشانند و اظهار تجمل و شوکت خواست که در آن بنماید و زینت و حشمت خود بچشم همگنان آراید آیینی که چشم هیچ عین البقری و گوش هیچ شه کلاهی ندیده و نشنیده بشدت و قدغن هر چه تمامتر بمیخ و بند حمل بهم بستند فرمود که سه روز محتسب صوف مربع مانع محرمات نگردد و جامه پوشان درین نزهتگاه کلاه خرمی کج نهند میان قبا بکمر قسن تنک ببندند دامنکشان و آستین افشان فرجی نشاط در بر بتقرب دست زدند

این همه نقش بدیوار در آرایشها ...

... که هیچ موی نگنجد میانشان دیگر

کتاب البسه باز کرده میان گشادن و عقد بستن و کلاه کج نهادن و شیوه شکر آویز میان بند فراگرفتن و موزه بر جسته بپای کردن آموزند

هر که در رخت بود این بختش ...

... گفت ای خسقی زوالا دور باش

و در هر وصله زمین هنگامه بود مثل نخل بندان بارهای دولت و مسخرگان کلاه روباه و طاس بازان عرقچین و کلاه شلغمی و کنگره زنان توبی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد و لعبت بازان خیمها که صورت بر آن دوخته و قصه خوانان شیرین باف کلی و کلفتن و سالو و گزی و علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برک تبریزی ودهل زنان متکا و گرد بالش و برغوچیان رخت قصاره زده و طراز خراسانی و آشتبازان اطلس قرمزی و والای گلنار ورسن بازان شریت و چماق بازان دگمهای پا دراز و پنجه اندازان بهلها و طور خوانان جامها بکاغذ پیچیده دفتر خوانان الجه در آنمیان بوصافی کمخای سمرقندی در آمده

کمخای سمرقندی هر کو بخطا بیند

نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد

و از طرفی مثابه آدمی سروروی وی از کدرویی که آنرا گدوروی میخوانند بشکل مغولی سلاح بسته جمهور اکثر بافزار او نگران که این چیست چنانچه در مثلست که بی بی گیر می بیند و کدو نمی بیند ولی سپاهی را چشم بسلاح میافتد ریشی از پوستک بر زنخ چسبانیده همه زنخ زنان در پوستکش افتاده از جانبی دیگر هییاتی از پنبه راست کرده اند و آنرا آغاپنبه مینامند دستاری رنگین بر سر سر ناپای او همه از پنبه است مگر میان پایش که از بس اهتمام که بر آن دارند از چوب تراشیده اند تا فی الجمله فرقی میان سختی و نرمی بود و حال انکه از فرق تا قدم همه اعضای او که تحمل فرمایند بجز آن عضو درحرکت نیست و آن نیز شخصی با ریسمانی در قفای وی محرک آنست

فرقست از آن سوز که از جان خیزد

با انکه بریسمانش بر خود بندی

و زنان که بتماشا میآیند چون اینصورت مشاهده مینمایند بر روی یکدیگر در کنار مردان میافتند و از خنده سست میشوند ...

... خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

آمدیم با حکایت بازرگانان که چون از گرد راه برسیدند بحمام پوستین رفتند و سطلهای فتراک مصنف بستند و سرو تن بآب خشیشی و سنجاب بشستند و بیرون آمدند و چشمهای مدفون و عین البقر بر روی آرایش بگشودند بعد ازان ببارگاه شاه چهار قب حاضر شدند و قدم بر روی رخت پای انداز نهادند و هر متاع که در بار داشتند بسلامی کشیدند سلطان فرمود تا هر یکی را فراخور قدوی تشریفی بپوشانند بعضی را که اهل دستار بودند تاجی و عملی بر سر دستار ببخشیدند و بعضی را خلعت پوستین سمور و قاقم و سنجاب و قندز و فنک و وشق و قرساق و دله و صدر و الطایی و ادک وغیرها در بر کردند و بر صندلی عاج و آبنوس برابر خود بنشاند و دعای پادشاه میکردند که دعوه الغرباء مقرونه بالاجابه از هر جنس سخن در میان آمد آخرالامر چون عادتست که پوستین از روی پوستین درازتر بود مسافر ارمک بحکم آنکه درازست همه چیز بگز خود پیموده سخنی ناانداخته از و صادر شد و آن مضمون این بیت بود

قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتاهست ...

... هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ورنه تشریف تمو بر بالای کس کوتاه نبست

اکنون بر ضمیر باریک بینان تار قرمز پوشیده نماند که این روی خاص معنی را رویی دیگر از صوف تصوف هستو فی انفسکم افلا تبصرون مراد از چارقب سلطان روحست که بر صندلی تکیه داده رختها که گرد او بر آمده عناصر و حواس و موالیدو جوارح و اعضا اند مقصود از آرایش بازار دنیاست و تماشا کنان ابنای روزگار و آن پیکر کدوروی ابلیس است که دلال بازارست بازرگانان آنکسانند که رخت از سرای عدم بمسلخ وجود میکشندوقس علی هذه کلها بصد لباس دگر این سخن میتوانم آراستن و هر یکی را ببردی معنی پیراستن ولکن از ملالت مستمعان میاندیشم و خود نیز چون شده و پوشی پریشان و آشفته ام که با این همه بستها که گشوده شد و قماشها که پیموده آمد چون جامه نارسای برتنگی بمن رسید

ببرتنگی امیدی بسته بودم

ندانستم که خود رنکی ندارم ...

نظام قاری
 
۶۶۰۸

نظام قاری » دیوان البسه » چند رساله » رسالهٔ صد وعظ

 

این رساله ایست موصوف بصد وعظ من تالیفات محمود بن امیر احمد نظام قاریکساه الله لباس العافیه در نصیحت جمعی یاران و دوستان که بپذیرند و بآن پند گیرند

چو خواهی قبایی که باشد پسند

زاوالای شعرم ستان بند بند

سخنی در لباس میگویم ...

... دامن نمد مچینید که دستار کنید تا آستین با کلاه که کسوت درویشیست باز حاصل نشود

در پیچش دستار بنازکی مبالغه مکنید

آستین جامه و پاچه شلوار دراز مکنید تا درکارها دست و پاچه نشوید آستین تنگ بی تیر گرز نشاید کرد تا در تیر انداختن و وضو ساختن در زحمت نباشید ...

... در عزاها رخت پاره مکنید که نقصان جامه است

همینت و خلاف سنت رخت تابستان در زمستان مپوشید و خنکی از حد مبرید

در زمستان چون بمهمانی روید شب در آنجا ممانید که یا شما را از بی فراشی سرما باید خورد و یا صاحب خانه را

چون کمر صحبت بندید بمیان بسته شهوت مکنید که حکما منع کرده ان

رخت در چرک دیر مگذارید تا در شستن زود ندرد ...

... عجب که آتش والای سرخ شعله نزد

که بستهای قماشات سوختن گیرد

ابریشمینه و اقمشه بسیار در خانه مگذارید تا نپوسد ...

... بینی بآستین و دست بدامن پاک مکنید

مویینه که بنیاد گل شدن کند بزیر جامه مزنید

چه اندازی آن صوف سرسبز را ...

... از قماشهای قلب مثل کمخا و صوف و کتان و ترغو و قیفک امید ثبات و توقع دوام مدارید

اجناس و قماش از محلی که بدان منسوبند آورده بستانید

هر متاعی زمعدنی خیزد ...

... هر کدام از شما که نه ترکید و نه مغول و نه از امرا و حکام باید که نوروزی بسر ننهید تا مسخره نشوید

هر آن مردک تاجیک که خواهد که مردمان باوخندند و بطنز سخنان بر بروتش بندند بشعار ترکان براه رود

باجامهای چرکن بحمام مروید ...

... جیب شاهدان مکاوید

از برای پیراهن کرباس باریک بستانید

زوده نرم ستان از جهه پیراهن

کانچه در زیر بود نرم به از استظهار

عمامه زود از ته باز کنید و باسر پیچید تا گره از کار بسته بگشاید

در تابستان از جهه زمستان رخت آماده دارید

در خزان لباس فصل بهار معد سازید ...

... باعصا ران معانقه مکنید

کلاه پندار از سر بنهید

ترک نخ نخوت گیرید

زره سان حلقه اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید

بنشستن دستار مبندید

جبه بتن مدوزید ...

... بمثال خرقهای آجیده فراخروی مکنید تا بخیه تان بر روی کار نیفتد

دربند زر چون جامه طلا دوز مباشید تا وجودتان بآتش ستم دهر سوخته نشود

همچو چادر سفیدرو باشید ...

... بمرقع فقر قناعت نمایید

بوریاسان از بند قبای قصب برخیزید تا چون نمد لگدکوب جفای زمان نشوید

چون زیلو در مقام قدمداری و ثبات نفع رسان باشید که و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض ...

... اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست

اکنون نصیحتی دیگر آنست که جوانان صاحب حسن چون خواهند که کتاب البسه بعمل آورند وظیفه آنست که بقچها در حجره این ضعیف حاضر کنند و در نظر این بنده رختها بپوشند تامیان ایشان چنانک دانم ببندم و شیوه عقود دستار و جامه پوشیدن و بند قبا کشیدن و گشودن و لباسها بترتیب در بر کردن بایشان تعلیم دهم

فضولی نگوید چرا نصیحت عام نکرد و قید جوانان صاحب حسن فرمودبرای انکه مرا پرورش طبع باید کرد تا این سخنها بهم توانم بست و تکلیف طبع نباید کرد چون من تعلیم اینان که گفته ام کرده باشم بتواتر بدیگران خواهد رسید

نظام قاری
 
۶۶۰۹

نظام قاری » دیوان البسه » مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا) » بخش ۹ - در نشاندن صوف را بپادشاهی

 

... که پشمان به بیند بیکره بما

میان بند گفتا دو سرمان مگر

بود تاز کمخا به پیچیم سر ...

... نمانند الباغ کز آنمیان

بهر حالیش هست بند زبان

که تیزی بازار این فتنه جو

نه بستست چون بقچه بندی برو

که اینان بدینسان دو شلواریند ...

... که در منبر جمله ام خطبه خوان

زوالا بزن زربنامم روان

که ایلچی کمخا درآمد بدم ...

نظام قاری
 
۶۶۱۰

نظام قاری » دیوان البسه » مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا) » بخش ۱۰ - در بند کردن قباکه بایلچیکری آمده بود و غضب نمودن

 

سراسر سخنهای او باز راند

خطی چند مخفی بنزدش بخواند

بسی دسته بسته فرستاده بود

جوابش بره چشم بنهاده بود

شه صوف ماند از رسنالت شگفت ...

... همه نقش باطل نژادش حرام

قبارا نهادن بفرمود بند

پس از گرد ره نیز چوبش زدند ...

... مبارک بود زود در پوش شاد

میان اینزمان جنگ را بسته دار

مشرف کجا میکنی کارزار

چو بالش نهم پنبه ات در دهن

ببستر بیند از مت زار تن

بقد جوابش هر آنچه او برید ...

نظام قاری
 
۶۶۱۱

نظام قاری » دیوان البسه » مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا) » بخش ۱۳ - در چریک انداختن و لشکر آوردن از اطراف

 

... همی آمد از هر طرف فوج فوج

دبیقی دق مصری و بندقی

علمهاش هررنک تا فستقی ...

... رسیدند سمشی و دو چنبری

چو بنمود در تسملو آن زره

گریبانی از اوحدی گفت زه

زره بست والا بنوعی دگر

ازان پنبهای کنادش سپر ...

... بسرما که بیژن نکردست حرب

نیارست هم گیو بنمود ضرب

باو کرده اند این و آن کارزار ...

... رسیدند هر دو دل از غم تنگ

کلهجه سرانداز و موبند باز

سرآغوش با پیچک سرفراز

دگر چادر زوده و چشم بند

بشوخی و فتنه گری چشم بند

چو ترغوو و چون قیفک و تافته

از آنان که قلبند و ور بافته

چو دارایی آنکوزحسنش خجل ...

... چو قیقاج یابی بدامان وی

زروی حقیقت چو می بنگرند

سرو تن زکرباس یک دیگرند ...

نظام قاری
 
۶۶۱۲

نظام قاری » دیوان البسه » مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا) » بخش ۲۷ - در خاتمه کتاب و وصف الحال گوید

 

... بگیری و زیلوی آسایشی

چو بستر شود خاک و رختم کفن

لباس دعایی بپوشی بمن ...

... نخستین زوصف طعام این بخوان

که تشریف باشد مقدم بنان

زاشعار خان گستر اطعمه

زدم پشم بر هم بنظم اینهمه

بهر گوشه در شعر بشتافتم ...

... بیاد آمدم با بزرگان ادب

بنزدیک هر شعر در انجمن

نظر کن که زردوزیست آن من ...

... تنم گشته چون ریسمانی زغم

که تابسته ام این سخنها بهم

برخت نکو باشدت احترام ...

نظام قاری
 
۶۶۱۳

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۶ - در نعت سیدالمرسلین و خاتم النبیین علیه من الصلوات الفضلها و من التحیات اکلمها

 

جامی از گفتگو ببند زبان

هیچ سودی ندیده چند زیان ...

... معده سنگین نخواست چون ز طعام

بر شکم سنگ بسته داشت مدام

نه که او بود کان نقد وجود ...

... دال آن کز همه فرود نشست

دل بنازش گرفته بر سر دست

آمد الحمد اول قرآن ...

جامی
 
۶۶۱۴

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۷ - در خطاب زمین بوس حضرتی که نقش خاتم نبوتش خاتم النبیین است و طراز خلعت رسالتش سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله و سلم

 

... کی بود با دل ز غم رسته

جامی احرام آن حرم بسته

برده با چهره غبار آلود ...

... مهر روی تو هوش برد از من

بنما روی خود ز برد یمن

چون تویی دیده ور به باغ بلاغ ...

جامی
 
۶۶۱۵

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۲۶ - در ذکر قلبی آنان که دم از ذکر قلبی زنند و بر خود علامات آن نصب کرده آن را از قبیل ذکر خفیه شمارند و ندانند که آن نیز حکم ذکر جهر دارد بلکه ذکر جهر نیز از آن بهتر است زیرا که در ذکر جهر اصل ذکر متحقق است و احتمال غیر آن ندارد به خلاف ذکر خفیه

 

... کرده خود را علم به ذکر نهان

چشم پوشیده لب فرو بسته

نفس از حرف و صوت بگسسته ...

... غرق بحر امانی و آمال

گاهی از فکر زن فتاده به بند

گه فرو مانده در غم فرزند ...

... نیست تریاق بلکه زهر است آن

گرچه بسته دهان ز ذکر بلند

نصب کرده بر آن نشانی چند ...

جامی
 
۶۶۱۶

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۴۳ - سرعت نمودن غلام مقبول به انقیاد امر پادشاه و تبری کردن او از حول و قوت خویش

 

آن یکی چست از زمین برجست

تیغ جست و میان به کین در بست

گفت شاها غلام فرمانم

هر چه حکم تو بنده آنم

گر کنم طاعت و اطاعت تو ...

جامی
 
۶۶۱۷

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۵۸ - حکایت آن . . . که یکی از فضلا التماس کرد که علی را تعریف کن و پرسیدن آن فاضل که کدام علی را آن علی را که معتقد توست یا آن علی را که معتقد ماست

 

...

بنده نفس خویش چون من و تو

فارغ از دین و کیش چون من و تو ...

... لیکن آن بر عمر گرفت قرار

چون ازین ورطه رخت بست عمر

شد خلافت نصیب یار دگر ...

... خود نبوده ست ور نباشد به

وان علس کش منم به جان بنده

سبلت نفس شوم را کنده ...

جامی
 
۶۶۱۸

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۶۵ - در ذکر حال طایفه دیگر از بی ادبان در احکام الهی و ادب نبوی چیزها می افزایند به مقتضای طبع و هوای خویش

 

... زان تجاوز کمال بی ادبیست

حق ازان صورت شریعت بست

که شود عادت طبیعت پست

شرع را چون به طبع بندی کار

از سر کوی شرع بندی بار

گر نه محکوم رأی خویشتنی ...

جامی
 
۶۶۱۹

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۶۶ - حکایت ساده دلی که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پای کشید و در سر بست تا سرش برهنه نباشد

 

... چون نیارست سر برهنه نشست

کرد بیرون ازار و در سر بست

که از آنجا که رسم شهر و ده است ...

... بی ضرورت برهنه کرد و نمود

وانچه بنمودنش به شرع رواست

یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست ...

جامی
 
۶۶۲۰

جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۸۴ - در تأسف و تلهف بر نایافت صحبت عزیزانی که اذا رأوا ذکر الله نشان ایشان است و اولئک الذین انعم الله علیهم در شأن ایشان است

 

... طالبان را شود به توبه دلیل

بنماید به سوی زهد سبیل

توبه از آمدن به خانه او ...

... رو به دیوار عزلت آوردن

دل به یکباره در خدا بستن

خاطر از فکر خلق بگسستن ...

جامی
 
 
۱
۳۲۹
۳۳۰
۳۳۱
۳۳۲
۳۳۳
۵۵۱