گنجور

 
جامی

وان دگر شیخ پیش خلق جهان

کرده خود را علم به ذکر نهان

چشم پوشیده لب فرو بسته

نفس از حرف و صوت بگسسته

پا به دامن کشیده سر در جیب

یعنی افتاده ام به مکمن غیب

پشت و پایی بر این جهان زده ام

خیمه بر اوج لامکان زده ام

گر فقیری ز دور جنبیده

گفته با وی مرید دزدیده

دور شو دور تا ز لجه راز

جانب ساحلش نیاری باز

شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال

غرق بحر امانی و آمال

گاهی از فکر زن فتاده به بند

گه فرو مانده در غم فرزند

گه به فکر عمارت خانه

خویشتن را گرفته مردانه

گه به دکان و تیم گشته گرو

بهر تحصیل اجره در تگ و دو

گه به تخمین و ظن گرفته قیاس

دخل حمام و آسیا و خراس

گه فرو رفته در چه کاریز

ز آب آن غله کشته و پالیز

گاهی از دست نفس بدفرمای

از شریعت نهاده بیرون پای

رفته از همت فرومایه

در جوال خیال بی مایه

بر زن و دخترش فکنده نظر

هر یکی را جدا کشیده به بر

دست برده به غبغب پسرش

تا کند یک دو بوسه از شکرش

او درین شغل و عالمی مغرور

گو نشسته ست در مقام حضور

قلب او ذاکر است و لب خاموش

تا لبش آرمیده جان در جوش

ذکر حق را نهفته می گوید

راه دین را نهفته می پوید

ذکر قلبی کند به صدق و صفا

نه لسانی چون ذکر اهل ریا

داد ازین ابلهان گمره داد

منحرف از طریق عقل و سداد

ذکر اینجا کدام وذاکر کیست

بجز آمد شد خواطر چیست

باطنی همچو خانه زنبور

که کنندش فضولیان در شور

هر زمان خاطری چو زنبوری

که کشد نیش بر تن عوری

می رسد زهرناک از چپ و راست

می زند زخم خویش بی کم و کاست

نه شعاری ز خلعت تقوا

نه حصاری ز عصمت مولا

می خورد زخم لیکن افسرده ست

نیست آگه که زخم ها خورده ست

بامدادان کز آفتاب نشور

شود افسردگی ز جانش دور

درد آن زخم ها پدید آید

دل و جانش ز غم بفرساید

پس نه ذکر است آنکه وسواس است

نیست آن فربهی که آماس است

ذکر اگر نیز هست جهر است آن

نیست تریاق بلکه زهر است آن

گرچه بسته دهان ز ذکر بلند

نصب کرده بر آن نشانی چند

چشم پوشیده و لب خاموش

سرفکنده فرو به سینه و دوش

این سراسر فغان و فریاد است

که مرا ذکر خفیه اوراد است

روز تا شب به ذکر می کوشم

ذکر حق را ز خلق می پوشم

لیکن آنجا که عقل بر کار است

این نه اخفاست بلکه اظهار است

گرچه از یک نشانه کرد گذر

کرد بر پا دو صد نشان دگر