گنجور

 
جامی

آن یکی چست از زمین برجست

تیغ جست و میان به کین در بست

گفت شاها غلام فرمانم

هر چه حکم تو بنده آنم

گر کنم طاعت و اطاعت تو

باشد آن هم به استطاعت تو

من خود اندر میانه هیچ نیم

جز دروغ و بهانه هیچ نیم

آلتی ام به دست کارگزار

نیست در دست من کفایت کار

کار در دست کار ساز بود

نسبت آن به من مجاز بود

کار خود کن که کارساز تویی

معنی آرای این مجاز تویی

گر توانم دهی توانم کرد

ور دهانم شوی توانم خورد

فعلم از دست قدرتت هست است

دست من آستین آن دست است

دست جنبد ز آستین آری

لیک ناید ز آستین کاری

پیش آن کس که راست بین باشد

فعل و جنبش نه ز آستین باشد

دست تا ز آستین نه جنبان است

جنبش آستین چه امکان است

تا تو برنامدی به صورت من

نشد اثبات فعل و قدرت من

عین ممکن چو پیش چشم شهود

نیست فی حد ذاته موجود

فعلش از وی وجود چون یابد

نیست از نیست بود چون یابد

این مثل یاد کن که صاحب هش

ثبت العرش گفت ثم انقش