گنجور

 
نظام قاری

بشاهی بشد صوف بر صندلی

نشاندند بر تختگاه ملی

برآمد بگردش همه جامها

بهر جا نوشت از بمی نامها

که ماننده دگمه در کرد جیب

برآیند و باشند عاری زعیب

رخوت زمستان فراوان قماش

که بددر بر مردمان جمله فاش

شنیدند احکام والای او

ندیدند جز رای اعلای او

مکر جنسهایی که بود از قصب

کزا بر یشمین داشتندی نسب

بتابیده رو را زفرمان او

نبودند قطعا به پیمان او

بگفتند دیگر برسم سجیف

بقیقاج نیزش بگرد لحیف

نخواهیم و نکنیم ازین پس رها

که پشمان به بیند بیکره بما

میان بند گفتا دو سرمان مگر

بود تاز کمخا به پیچیم سر

بیاویزم آنگه بدامان صوف

عقود سپیچم نخوانند یوف

در آن بارگه گفت پک پیش شاخ

میانهای دندانش از گو فراخ

نمانند الباغ کز آنمیان

بهر حالیش هست بند زبان

که تیزی بازار این فتنه جو

نه بستست چون بقچه بندی برو

که اینان بدینسان دو شلواریند

گرفتار قلبی و طراریند

دگرانکه تارخت اطلس زرخت

بسر برکرا مینهد تاج و تخت

همه زینت تا جداریش راست

بشدانچه ازرخت و اسباب خواست

زپشمینه شلوار میخواست یام

رساندن بکمخا پیام و سلام

که در منبر جمله ام خطبه خوان

زوالا بزن زربنامم روان

که ایلچی کمخا درآمد بدم

همه خرمیها بدل شدم بغم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode