گنجور

 
نظام قاری

درین فتنه کافشاند عقل آستی

بغارت بشد رخت من راستی

دوشاه چنین کرده یورش بسیج

مرا خود نبد غیر پیکار هیچ

دلیل اینکه یکدست جامه درید

که این رشته قاری بهم در کشید

غرض بود ازین جامه ام دوختن

زفانوس والا برافروختن

که بر قبر من صوف آمرزشی

بگیری و زیلوی آسایشی

چو بستر شود خاک و رختم کفن

لباس دعائی بپوشی بمن

کنون بشنو ای اهل رای و تمیز

که همچون قماشی نفیس و عزیز

که در جنگنامه بسی گفته اند

لآلی معنی بسی سفته اند

ازین طرز هرگز که پرداخته است

چنین طرح جنگی که انداخته است

زرزمی چنین هم که دارد نشان

که شان قطره خون نبد در میان

چو دیدم زحد کهنه شهنامه را

مطرا زنو کردم این جامه را

صلیب همه کافران سوختم

که طوسی بدین رشته در دوختم

چنین جامه نو که پرداختم

زنه کرسیش صندلی ساختم

مصون باد از طعن هرزن بمزد

زقلبان بیمایه وصله دزد

تن از جامهای نکو فربه است

ببرجامه خوب از زن به است

بدیماه و بهمن اگر پی زنی

چو رستم بگرمی و روئین تنی

که در حرب سرمایکی پوستین

زببربیان کم نباشد یقین

چو تو رخت نودر بر آری نخست

بشو تن که مانی بدین تن درست

بسی دیده ام مرده خلق از خورش

ولی یابد از جامه جان پرورش

زخوردن بپوشیدن آراستم

بجامه فزودم زنان کاستم

نخستین زوصف طعام این بخوان

که تشریف باشد مقدم بنان

زاشعار خان گستر اطعمه

زدم پشم بر هم بنظم اینهمه

بهر گوشه در شعر بشتافتم

زموئی پلاسی چنین یافتم

زدستار سید سلیمان عرب

بیاد آمدم با بزرگان ادب

بنزدیک هر شعر در انجمن

نظر کن که زردوزیست آن من

نه بافندگی میکنم اینگان

هنر نیست پوشیده بر مردمان

کنانرا چه گویی زبر تنک به

گراینست میدان تورجحان منه

رخم گشته زربفت و والای آل

سرشک و مژه سوزنی در خیال

تنم گشته چون ریسمانی زغم

که تابسته ام این سخنها بهم

برخت نکو باشدت احترام

سلام علیک و علیک السلام