سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸
... خویش را در عین جمعیت پریشان می کنم
همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم
همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می کنم ...
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۴
... در کنار ما و ما را از کنار بهره نیست
همچو دریا واقف از احوال ساحل نیستی
عاقبت باید از این ویرانه تن رخت بست ...
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵
... در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوه آن قد ...
سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵
عالم دریا حباب آن دریا ما
موجش طوفان کناره اش ناپیدا ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
... می کند یک قدح باده سبکبار مرا
دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف
قطره اشک بود گوهر شهوار مرا ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
... زان روز ننگم آید از پادشاهی ای دوست
دریا همه گرفتم ساحل شودچه حاصل
اکنون که گشت ما را کشتی تباهی ای دوست ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - یک قصیده
... غواص خرد می کند و کرده بسی غوص
چه لجه هستی و چه دریای عدم را
آن در یتیمی تو که نه هست و نه بودست ...
... ای آنکه اداکرده کفت حق کرم را
دریا ز صدف کاسه دریوزه و گرنه
جودت ز گهر کرده تهی کیسه یم را ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید
... چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار
گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار
هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار ...
... جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار
چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - ابیات ذیل در «تذکره عذری » از همین طبیب نقل گردیده و چنانکه پیداست از قصیده ای بوده، ولی این قصیده در هیچیک از دو نسخه دیوان که در دسترس ماست مسطور نگردیده است
... هر کجا ابر سخای تو شود قطره فشان
موج گردد کف در یوزه دریا ز غدیر
مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر ...
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده
... هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
... وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست
سودی نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸
... به سایلان جهان صدهزار چندان داد
نه نوحی و بودت تیغ کشتی و دریا
گهی رهاند ز طوفان گهی به طوفان داد ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
... فارسان رزمگاهت هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان کرده هامون کوهها ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل
... در آب گوهر آب رخت پدید چنانک
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن چه شد کز دور ...
... بکان و بحر درآورد الأمان گوهر
یگانه گوهر دریای جود و کان وجود
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر ...
... ز بحر طبع من افتد زمان زمان گوهر
وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر
بهیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر ...
... که بر صدف چکد از ابر قطره سان گوهر
چشیده تلخی دریا کشیده حبس صدف
کند بطوق بتان جای و کو چنان گوهر ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
... در آن چون ماه کنعان زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن ...
... بتاج و تخت شاهان گر درو لعلی بود نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری گاه سخن سنجی ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶ - تاریخ وفات درویش مجید علیه الرحمه (۱۱۸۶ ه.ق)
... عندلیب بسخن مایل درویش مجید
بود چون ابر گهرریز و چو در دریا خیز
خامه و نامه ز دست و دل درویش مجید ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۳ - قطعه
... به ساوه شحنه نه هوشی نه هنگی
همانا مانده زان دریا که شد خشک
ز یمن مولد احمد نهنگی ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸
... پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس ...
... چه دل قطره خونی بدانش شگرف
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱
... پا بخلوتسرای بحر نهاد
تا بدریا نهفته در صدف است
صدفش را بمهر و مه شرف است ...
... در بنامحرمان فرو بسته
چون بدریا برآردش غواص
از صدف جا کند بمخزن خاص ...
... نخورد بر دهانش از کس مشت
ور بدریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق ...
... هست ماهی و جان او نمدان
جای ماهی بغیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است ...
... کو بود قاتلش مثاب بنص
رو بدریا که در بدست آری
زورق فقر را شکست آری ...
... از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
مرغ روحش در قفس چندی طپید ...
... دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی
بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج ...
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۴ - در طلب کلیات جامی علیه الرحمه
... نباشد ای ز آصف در کرم پیش
ز دریای کفت دریا کفی بیش
که و مه غرقه ی دریای جودت
بر اعیان جهان لازم سجودت ...