گنجور

 
طبیب اصفهانی

تویی آن خسرو عادل بجهان کآوردی

آنچنان کار جهان را بنظام وتدبیر

که اگر گم شود از بیشه غزالی بمثل

می کند عدل قوی پنجه تو ناخن شیر

هر کجا ابر سخای تو شود قطره فشان

موج گردد کف در یوزه دریا ز غدیر

مگر از رشح کف جود تو مجنون شده بحر

که صبا هر دمش از موج کشد در زنجیر

روز هیجا که در آیی بمصاف از پی رزم

برق تابان بکف و شعله رقصان در زیر

گاه تنها بصف رزم زنی همچو خدنگ

گاه عریان بسر خصم رسی چون شمشیر

آنکه از دست تو شاید نرهد باشد جان

وانکه از شصت تو شاید بجهد باشد تیر

سپر اندر بر تیغت چو بر برق گیاه

زره اندر بر زخمت چو، بر شعله صریر

آفرین باد بر آن توسن آهوتک تو

که ندیده است بگیتی چو خودش شبه و نظیر

چو خرد نیک جبین و چو امل سینه فراخ

چو هوس بادیه گرد و چو طمع تند مسیر

نتواند که بگردش برسد روز مصاف

روح خصم تو که پرواز کند تا پر تیر

نشود تشنه پیکار تو در عرصه رزم

مگر آن دم که عدوی تو شود از جان سیر