گنجور

 
طبیب اصفهانی

چون رحمتت فزاید بر عذرخواهی ای دوست

عذر گناه خواهم با بی‌گناهی ای دوست

خواندی در آستانت روزی گدای خویشم

زان روز ننگم آید از پادشاهی ای دوست

دریا همه گرفتم ساحل شودچه حاصل

اکنون که گشت ما را کشتی تباهی ای دوست

تابنده اختری کو، کز پرتوی درآرد

تاریک شام ما را از این سیاهی ای دوست

وقتست کز تو خواهم داد غرور حسنت

ترسم که مانع آید از دادخواهی ای دوست

بی‌تو طبیب خسته از بس فغان و زاری

آهش به مه رسیده اشکش به ماهی ای دوست

 
 
 
مشتاق اصفهانی

زان در کجا توان رفت از بی‌پناهی ای دوست

با دوستان جفا کن چندانکه خواهی ای دوست

رحمی که از جفایت در لجه محبت

وقتست کشتی ما گردد تباهی ای دوست

دور از زلال وصلت در خاک می‌تپد دل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه