گنجور

 
سعیدا

همچو گل راز درون خود نمایان می‌کنم

خویش را در عین جمعیت پریشان می‌کنم

همچو دریا چین به رو دارم ولی صافی دلم

همچو شبنم گریه را در خنده پنهان می‌کنم

تازه می‌سازم به ناخن زخم‌های کهنه را

غیر می‌داند به درد خویش درمان می‌کنم

طینتم پاک است از عصیان مرا اندیشه نیست

آفتابم در حجاب ابر جولان می‌کنم

از میان عیب‌بینان مقید در لباس

می‌برم خود را و بی‌قیدانه عریان می‌کنم

خوش نمی‌آید مرا ظاهرپرستی همچو خلق

خویش را آزاد و دل را بندهٔ آن می‌کنم

گشتم شیب و فراز دهر را بی‌چیز نیست

هست [ناهمواریی] در طبع، سوهان می‌کنم

جان من قربان نگویم آن کنم یا غیر آن

پادشاهی هرچه فرمان می‌کنی آن می‌کنم

با که گویم گر نگویم با تو حال خویش را

مورم و عرض مطالب با سلیمان می‌کنم

بره بند عشقم و طاقت نمی‌آرم دگر

خویش را خواهی نخواه امروز قربان می‌کنم

چشم گریان دارم و موی سفید و باز هم

از برای راه رفتن فکر سامان می‌کنم

تا مگر رنگ حنا از پای او افتد به دست

طفل چشم خویش را من باز گریان می‌کنم

گفتمش جان رونمایت، رونما، گفتا که خوب

گر کشم نقصان سعیدا باز تاوان می‌کنم