گنجور

 
طبیب اصفهانی

نیست هرگز به بد و نیک جهان کار مرا

هست یکسان به برم سبحه و زنار مرا

آب آیینه ز عکس رخ من گل گردد

گرد غم بس که نشسته است به رخسار مرا

چون حبابم نبود حوصله رطل گران

می‌کند یک قدح باده سبکبار مرا

دیده بر همت دریا نگشایم چو صدف

قطره اشک بود گوهر شهوار مرا

شیوه جور مبادا که رود از یادش

برسانید به آن یار ستمگار مرا

زآن خوشم در صف عشاق که در بزم طبیب

سرخ‌رو می‌کند این دیده خونبار مرا