گنجور

 
۵۹۲۱

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۵ - عزیمت نمودن خان فردوس مکان حضرت سبحانقلی خان از ولایت بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و از آنجا به ولایت بلخ متوجه شدن

 

... چو یوسف رسیدند نزدیک نیل

نمایان شد از دور دریای آب

زمینش چو سیماب در اضطراب

چو دریا برد چشم سیاره را

حبابش کند آب نظاره را

چو دریا بود نه فلک یک حباب

درو گوش ماهی مه و آفتاب

فلک از تماشای او بی حضور

به گردابش افتاده دریای شور

بود ماهیش فیل گردون شکوه ...

... ندارد ز سر تا به پا کوتهی

به دریای رحمت شود منتهی

چو شه بر لب آب منزل گرفت ...

... به کشتی چو بنشست آن کان حلم

بدل گشت دریا به دریای علم

رسیدش سر بحر از آن شه به اوج

چو دریای احسان درآمد به موج

به دریا چو شه کرد کشتی روان

به یکجای شد مجتمع بحر و کان ...

... گذر کرد آن شاه عالی مکان

ز دریا به همراه تخت روان

ز آغوش کشتی شه نامور ...

... دل کشتی از شه چو خالی فتاد

به دریا شد و سینه بر غم نهاد

ز دنبال شه مردمان فوج فوج

به دریا نهادند رو همچو موج

گریزان شد از بیم ایشان نهنگ ...

... شد از حکم آن شاه صاحبقران

سوی بلخ دریای لشکر روان

بیا ساقی آن باده جام جم ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۲

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵

 

... می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد

این قدر ایستادگی ای ابر دریا دل چرا

ای پسر یک ره نمی گیری ز احوالم خبر ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۳

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۰

 

... به قدر همت خود هر که باشد فخر می جوید

چمن گل نیشکر صایب غزل دریا گهر دارد

سیدای نسفی
 
۵۹۲۴

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۲

 

... تیره بختم کانچنان از طالع من می شود

نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب

سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۵

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۳

 

... روزی که آن گل اندام بر پشت زین نهد پا

پیچد عنان به دستش مانند موج دریا

از پا فتد نظاره از خود رود تماشا ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۶

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۵

 

... ساغر از لب تشنگی خود را به مینا می کشد

آب صاف تیره را مرکز به دریا می کشد

گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۷

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶۲

 

... بر عذار گلفامش رفته رفته رنگ آمد

هر که در جهان آمد خویش را به دریا زد

سر به کنج گمنامی عاقبت چو عنقا زد ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۸

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶۵

 

... کوه کرد آب از تمنا کاسه خود را جدا

از صدف بر موج دریا هر دم آید این صدا

شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا ...

... غور کن در بحر هستی تا گهر آری به دست

ور نه دست تهی چون کف ازین دریا شوی

ساقیا بر من شب وصل تو باشد روز عید ...

سیدای نسفی
 
۵۹۲۹

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۶۶

 

... زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم

به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم

در آن وادی که من هستم به جز گردون نمی گردد ...

سیدای نسفی
 
۵۹۳۰

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۳ - شسته گر

 

... حکم او جاریست چون آب روان در خشک و تر

بهر شستشو شو اگر پا بر لب دریا نهد

کاسه خود را صدف پر سازد از آب گهر ...

سیدای نسفی
 
۵۹۳۱

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۴ - شسته گر

 

شسته گر امرد که رفتارش بود آب روان

عاشقانش چون لب دریا همه تردامنان

سیدای نسفی
 
۵۹۳۲

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدن ها

حبابش داغ های سینه موجش دل تپیدن ها

تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت

که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها

به مطلب می رسد هرکس خلاف نفس بگزیند ...

جویای تبریزی
 
۵۹۳۳

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

غمش گرم تپش گه شعله آسا می کند ما را

گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را

چنان در پرده خاموشی ایم از دیده ها پنهان ...

جویای تبریزی
 
۵۹۳۴

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

... تجرد پیشگان مستغنی اند از دولت دنیا

گهر ریگ تا دریا بود بحر توکل را

ز صرصر پنجه زردار گل بر خاک می افتد ...

... تهی دارند پیران خمیده غور کن یک ره

که جا پیوسته جویا بر سر دریا بود پل را

جویای تبریزی
 
۵۹۳۵

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

... بود خطر زبداندیشی اول اعدا را

رسد شکست نخستین زموج دریا را

بجز زبان که به تحریک او لبت بگشود ...

جویای تبریزی
 
۵۹۳۶

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

نماید جلوه عکسش ز بس بیتاب دریا را

بلرزد عضو عضو از قطره چون سیماب دریا را

رسد فیض دگر زاهل نظر کامل عیاران را

فلک سان محشر کوکب کند مهتاب دریا را

غبار آلوده سازد صحبت دیوانگان دل را

مکدر می کند آمیزش سیلاب دریا را

صفای حسن ظاهر پاک گوهر را دهد زینت

بود شور دگر در جلوه مهتاب دریا را

جویای تبریزی
 
۵۹۳۷

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

از عکس تو شد گرم طپش تا دل دریا

گوهر شده تبخال لب ساحل دریا

اشکم چو نهد قطره زنان روی سوی بحر

پنهان شود از شرم گهر در گل دریا

هر ذره ام آیینه معشوق نمایی است

دریا شود آن قطره که شد واصل دریا

جویا نگه گرم که رو کرد سوی بحر

کز موج پر و بال زند بسمل دریا

جویای تبریزی
 
۵۹۳۸

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

... از نکهت گل جامه مکن سیم تنم را

چون موج که برهم خورد از وی کف دریا

در خاک درد دل ز طپیدن کفنم را

جویای تبریزی
 
۵۹۳۹

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

... در شب هجرت چو چشمم گوهر افشانی کند

می کشد در گوش دریا حلقه گرداب را

در حریم وصل از فیض شمیم زلف او ...

جویای تبریزی
 
۵۹۴۰

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

آب شد دریا ز شرم دیده گریان ما

کوه را چون ابر می پاشد زهم افغان ما

جویای تبریزی
 
 
۱
۲۹۵
۲۹۶
۲۹۷
۲۹۸
۲۹۹
۳۷۳