گنجور

 
سیدای نسفی

تا کی ای دل در هوای اطلس و دیبا شوی

از تعلق دست اگر شویی ید بیضا شوی

همدم خورشید می خواهی که چون عیسی شوی

پشت پا زن در دو عالم تا فلک پیما شوی

از سر دنیای دون برخیز تا رعنا شوی

دعویی شاهی کند بر اهل کشتی ناخدا

کوه کرد آب از تمنا کاسه خود را جدا

از صدف بر موج دریا هر دم آید این صدا

شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا

سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی

متکا از خرقه پشمینه می آید به حرف

اژدها در گوشه گنجینه می آید به حرف

مرغ دل از روی داغ سینه می آید به حرف

طوطی از خاموشی آئینه می آید به حرف

مهر خاموشی به لب نه تا به دل گویا شوی

عالم آبست دنیا و تویی دنیا پرست

وقت آن آمد کنی در کشتی وحدت نشست

سر مپیچ از سعی خود چون موج اگر یابی شکست

غور کن در بحر هستی تا گهر آری به دست

ور نه دست تهی چون کف ازین دریا شوی

ساقیا بر من شب وصل تو باشد روز عید

چون قدح بربسته ام بر دست خود چشم امید

می روی میخانه پند سیدا باید شنید

با هوسناکان به یک پیمانه می باید کشید

سعی کن صایب شهید تیغ استغنا شوی